پای سیب، خون و کودکی در آتش
پای سیب را از توی فر بیرون آوردم و چند عکس از آن گرفتم. مشغول قاچ کردنش بودم که ناگهان موزیک ویدیویی از تلویزیون باعث
پای سیب را از توی فر بیرون آوردم و چند عکس از آن گرفتم. مشغول قاچ کردنش بودم که ناگهان موزیک ویدیویی از تلویزیون باعث
خودم خواستم برود. چه فرقی داشت بالاخره خودش یک روز میخواست برود. خواستم خیال خودم را راحت کنم. خواستم تنهایی را عمیقن حس کنم. مثل
دویدم. آنقدر دویدم که از نفس افتادم. کسی دور و برم نبود. انگار در یک برهوت گیر افتاده بودم. هنوز باید میماندم. شاید این آخرین
من به خودم قول داده بودم که از مسیرهای فرعی به خانه برنگردم. تمام راههای اصلی بسته بودند. سرم را چرخاندم. هر چه میدیدم کوچه
خوب میدانم مرا با کس دیگری اشتباه گرفته اما با او گرم میگیرم. انگار کس دیگری در درونم اصرار دارد مرا دوست او معرفی کند.
تمام ظروف را در صندوقی عتیقه گذاشته بود و همیشه به من میگفت: یادت باشه اون ظرفها فقط یه وسیلهی ساده نیستن. توشون طعم هزار
هیچوقت دلم نمیخواست یک آدم معمولی باشم. اما همه مرا با این ویژگی میشناختند. مگر برای آنها فرقی داشت که من چه میخواهم. نشستن روی
همه کتکم میزنند، انگار نه انگار من نیز دردم میگیرد. هر کجا که بروم همه جور دیگری نگاهم میکنند. کاش میشد پیش صاحب قبلیام برگردم.
دمی از او جدا شدم. میرفتم و ایستاده بود. ناگهان دیدم فرسخها با او فاصله دارم. صدایش کردم اما انگار دیگر صدایم شنیده نمیشد. آنقدر
اولین قدم را میان بوتههای خاردار برداشتم. خارها به لباسم میچسبیدند و از سرعتم میکاستند. نگاهم به ته مسیر بود. یاد استادی افتادم که خیلی
پای سیب را از توی فر بیرون آوردم و چند عکس از آن گرفتم. مشغول قاچ کردنش بودم که ناگهان موزیک ویدیویی از تلویزیون باعث
خودم خواستم برود. چه فرقی داشت بالاخره خودش یک روز میخواست برود. خواستم خیال خودم را راحت کنم. خواستم تنهایی را عمیقن حس کنم. مثل
دویدم. آنقدر دویدم که از نفس افتادم. کسی دور و برم نبود. انگار در یک برهوت گیر افتاده بودم. هنوز باید میماندم. شاید این آخرین
من به خودم قول داده بودم که از مسیرهای فرعی به خانه برنگردم. تمام راههای اصلی بسته بودند. سرم را چرخاندم. هر چه میدیدم کوچه
خوب میدانم مرا با کس دیگری اشتباه گرفته اما با او گرم میگیرم. انگار کس دیگری در درونم اصرار دارد مرا دوست او معرفی کند.
تمام ظروف را در صندوقی عتیقه گذاشته بود و همیشه به من میگفت: یادت باشه اون ظرفها فقط یه وسیلهی ساده نیستن. توشون طعم هزار
هیچوقت دلم نمیخواست یک آدم معمولی باشم. اما همه مرا با این ویژگی میشناختند. مگر برای آنها فرقی داشت که من چه میخواهم. نشستن روی
همه کتکم میزنند، انگار نه انگار من نیز دردم میگیرد. هر کجا که بروم همه جور دیگری نگاهم میکنند. کاش میشد پیش صاحب قبلیام برگردم.
دمی از او جدا شدم. میرفتم و ایستاده بود. ناگهان دیدم فرسخها با او فاصله دارم. صدایش کردم اما انگار دیگر صدایم شنیده نمیشد. آنقدر
اولین قدم را میان بوتههای خاردار برداشتم. خارها به لباسم میچسبیدند و از سرعتم میکاستند. نگاهم به ته مسیر بود. یاد استادی افتادم که خیلی
آخرین دیدگاهها