فقط برای خودم

خودم خواستم برود. چه فرقی داشت بالاخره خودش یک روز می‌خواست برود. خواستم خیال خودم را راحت کنم. خواستم تنهایی را عمیقن حس کنم. مثل همیشه که به خراش‌های دستم نگاه می‌کردم و نیشخندی می‌زدم. من بی‌احساس شده بودم. از همان روزی که همه گفتند او با بقیه فرق دارد. من فرق داشتم چون کسی که سال‌ها عاشقش بودم را از دست دادم. بعد از او دیگر لحظه‌ای دلم نمی‌خواست زندگی کنم. همه‌ی عمرم تباه شد.

برای او هر هفته دسته گل رز می‌گیرم. برای خودم؟ تا به حال هیچ گلی نخریدم. هیچکس مرا دوست نداشت و ندارد. خواستم پایم را از گلیمم درازتر نکنم. هیچوقت درخواستی نداشتم. نیازهای جسم و روحم را کشتم تا مبادا روزی برسد که آن حس نیاز وجودم را به نابودی بکشاند. من راحت بودم. رهاتر از هر وقت دیگری. شاید باورت نشود. اما من همان دختری شده بودم که سال‌ها از خودم انتظار داشتم. دیگر آن شور و حرارت گذشته را نداشتم. شبیه یخ شده بودم. یک تکه یخ سفت و سخت که حتا خواهان ذوب شدن نیست.

یک تکه سنگ چروکیده که قلبش هر دقیقه بیش از صد تا می‌زند. یاد آن شبی افتادم که آنقدر ضربانم تند می‌زد که خوابم نمی‌برد. چراغ اتاق را روشن کردم. به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب خوردم اما بی‌فایده بود. حس می‌کردم دقایقی دیگر می‌میرم و این استرسم را بیشتر می‌کرد.

نمی‌دانستم بیدارش کنم یا نه. آنقدر دوستش داشتم که دلم نمی‌آمد. اما خیلی حالم بد بود. صدایش کردم. با صدای بمش گفت بله. در خواب و بیداری بود. انگار متوجه نشد. چند بار روی شانه‌اش زدم تا هوشیار شود. ناگهان از خواب پرید. انگار هول کرده بود. گفت چی شده؟

چرا نمی‌خوابی؟ تا گفتم قلبم تند تند می‌زنه، خندید و گفت از عشق منه دیگه. نگران نباش.

حالم بد بود. دستم انداخته بود. چون زیادی دوستش داشتم. گمان کرد حالم خوب است. دارم ناز می‌کنم. گفت بیا بگیر بخواب. فکر می‌کنی تند می‌زنه. مثل هر وقت آرام گفتم نه واقعن حالم خوب نیس.

اما او به خواب رفته بود. چراغ را خاموش کردم. به سمت هال رفتم. روی مبل نشستم . همانطور که اشک از چشمانم جاری می‌شد دستم را روی قلبم گذاشتم. آرام نمی‌گرفت. میان گریه گفتم هیچکس دوستم نداره. همیشه همینطور بود. ناگهان صدایی از درونم گفت: خودت چطور؟ چقدر خودت رو دوست داری؟  سکوتی پر صدا در گوشم پیچید شبیه سوتی طولانی بود.

سریع دستم را سمت گوشم بردم. صدای سوت ممتد بود. ادامه داشت. نمی‌خواست تمام شود.

به خودم جواب دادم: خودم… نمی‌دانم. اصلن من کی هستم؟ خودم رو گم کردم. حس می‌کنم توی یه بیابون گم شدم. کسی هم سراغمو نمی‌گیره. هیچوقت برای خودم رویایی نداشتم.

کسی به من یاد نداد برای خودم، فقط برای خودم کاری انجام بدهم. ترجیح می‌دادم همیشه از خودم فرار کنم. فرار کردن آرامم می‌کرد. اما از دست خودم خسته شده بودم. آن شب فهمیدم او را بیشتر از خودم دوست داشتم. حتا وقتی حالم بد بود و حس می‌کردم دارم می‌میرم.

دیگر بیدارش نکردم چون از خودم عزیزتر بود. حتا بعدش هزار بار خودم را سرزنش کردم که چرا بیدارش کردم. فهمیدم قلبم دیگر کم آورده. این یک نشانه بود. آژیرش را روشن کرده تا مرا نجات بدهد. نه از آدم‌های دیگر بلکه از خودم. از اینکه همیشه برای خودم اولویت صدم بودم اما برای بقیه کم نمی‌گذاشتم. آن شب انگار دوباره متولد شدم. ساعت پنج صبح روی مبل خوابم برد. صبح که بیدار شدم کمی بهتر شده بودم. دیگر ناراحت نبودم که آدم‌ها می‌روند و می‌آیند.

حواسم بیشتر به خودم بود. وقتی رفت گریه کردم اما نصف آن اشک‌ها برای خودم بود. برای خودی که در دل تنهایی می‌زیست اما تنهاتر از تنها شده بود. تلاش کردم باورهایم را بشکانم.

هر چه در زندگی داشتم از خودم بود اما این بار از یک نفر کمک گرفتم. یک روانشناس، غریبه‌ای که بتوانم راحت همه چیز را برایش بگویم. که تخلیه بشوم و قلبم آرام بگیرد.

هزار تا دکتر رفتم. دکترهای قلب بهم می‌گفتند هیچ مشکلی نداری. متوجه شدم روحم در عذاب است. می‌خواستم نجاتش بدهم. مدتی‌ست راهم را پیدا کردم. راهی که سال‌هاست دنبالش می‌گردم.

چند سالم است؟ شاید شصت، شایدم صد ولی می‌خواهم زندگی کنم. این بار با خودم و برای خودم.

شاید بعضی‌ها این روزها به من بگویند چقدر خودخواهی اما من این خودخواهی محض را ترجیح می‌دهم. آدم‌ها از بیرون خیلی خوب بلدند قاضی اعمالم باشند ولی دیگر برایم اهمیتی ندارد. فقط خودم اهمیت دارم. فقط خودم.

مطالب مرتبط

5 پاسخ

  1. خودخواهی… آدما چه راحت این واژه رو برای بقیه به کار می‌برن اما خب حق دارن. چون وقتی آدم شروع می‌کنه به دوست‌داشتن خودش، دیگه وقتی نداره که بده دست آدما تا حرومش کنن یا چه می‌دونم انقدر سرش به زندگی خودش گرمه که راضی نمی‌شه نوکر بی‌جیره و مواجب یکی دیگه باشه. این آدما رو خیلی عصبانی می‌کنه، بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی. بنابراین بذار آخر نوشته‌ی تو رو با یه اندرز بی‌درزو خلل به پایان ببرم؛ «آدما رو زیاد جدی نگیر، حرفاشون رو هم.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *