داستانک

تشنه ی نوشتن

نشسته بودم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم که ناگهان گفتم: تشنه ام، خیلی تشنه. مهتاب سرش را از لای کتابش بالا آورد

ادامه مطلب »

ظواهر یک زندگی

داشتم به سمت خانه می رفتم که زنی را با فرزند کوچکی کنار خیابان دیدم. نادیده شان گرفتم و رد شدم. اما مدام آن تصویر

ادامه مطلب »

جاده ی خیالات

دل دل می کردم که از آن راه طویل برگردد. اصلا حواسش به جاده و های و هوی آدم ها نبود. در خیال خود نفس

ادامه مطلب »

ایستگاه لبو های سرخ

ایستاده بود.به بخاری که از لبو های روی چرخ دستی به هوا برخواسته بود، نگاه می کرد. مرد میان سالی پشت چرخ دستی نشسته بود.

ادامه مطلب »

عقربه های نگران

در نگاهش برق ستاره ای را میشد دید. تیک تاک ساعت از لا به لای شکاف های دیوار به خیابان می ریخت. نگاهی به عقربه

ادامه مطلب »

تشنه ی نوشتن

نشسته بودم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم که ناگهان گفتم: تشنه ام، خیلی تشنه. مهتاب سرش را از لای کتابش بالا آورد

ادامه مطلب »

ظواهر یک زندگی

داشتم به سمت خانه می رفتم که زنی را با فرزند کوچکی کنار خیابان دیدم. نادیده شان گرفتم و رد شدم. اما مدام آن تصویر

ادامه مطلب »

جاده ی خیالات

دل دل می کردم که از آن راه طویل برگردد. اصلا حواسش به جاده و های و هوی آدم ها نبود. در خیال خود نفس

ادامه مطلب »

ایستگاه لبو های سرخ

ایستاده بود.به بخاری که از لبو های روی چرخ دستی به هوا برخواسته بود، نگاه می کرد. مرد میان سالی پشت چرخ دستی نشسته بود.

ادامه مطلب »

عقربه های نگران

در نگاهش برق ستاره ای را میشد دید. تیک تاک ساعت از لا به لای شکاف های دیوار به خیابان می ریخت. نگاهی به عقربه

ادامه مطلب »