تشنه ی نوشتن
نشسته بودم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم که ناگهان گفتم: تشنه ام، خیلی تشنه. مهتاب سرش را از لای کتابش بالا آورد
نشسته بودم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم که ناگهان گفتم: تشنه ام، خیلی تشنه. مهتاب سرش را از لای کتابش بالا آورد
در ها را بستند. همه ی در ها را بسته بودند. پشت در مانده بودم. هر چه فریاد می زدم کسی صدایم را نمی شنید.
داشتم به سمت خانه می رفتم که زنی را با فرزند کوچکی کنار خیابان دیدم. نادیده شان گرفتم و رد شدم. اما مدام آن تصویر
یک سری کتاب داشت که همیشه آن ها را در بالاترین جای کتابخانه اش قرار می داد. قفسه ای که دست هیچ کس به آن
دل دل می کردم که از آن راه طویل برگردد. اصلا حواسش به جاده و های و هوی آدم ها نبود. در خیال خود نفس
این داستانِ خوشایندی نیست، گفته باشم… مثل همیشه فاز منفی برداشته بودم و مدام به زمین و زمان به آدم ها و ماشین ها و
خواب بر دیواره های چشمش راه می رفت و می خواست دروازه های آن را ببندد اما او تلاش می کرد تا بر آن غلبه
ایستاده بود.به بخاری که از لبو های روی چرخ دستی به هوا برخواسته بود، نگاه می کرد. مرد میان سالی پشت چرخ دستی نشسته بود.
در نگاهش برق ستاره ای را میشد دید. تیک تاک ساعت از لا به لای شکاف های دیوار به خیابان می ریخت. نگاهی به عقربه
تا به حال با خورشید وجودتان ملاقات کرده اید؟ آیا ما برای رسیدن به آنچه که می خواهیم، در اتاقمان منتظر می مانیم تا خودش
نشسته بودم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم که ناگهان گفتم: تشنه ام، خیلی تشنه. مهتاب سرش را از لای کتابش بالا آورد
در ها را بستند. همه ی در ها را بسته بودند. پشت در مانده بودم. هر چه فریاد می زدم کسی صدایم را نمی شنید.
داشتم به سمت خانه می رفتم که زنی را با فرزند کوچکی کنار خیابان دیدم. نادیده شان گرفتم و رد شدم. اما مدام آن تصویر
یک سری کتاب داشت که همیشه آن ها را در بالاترین جای کتابخانه اش قرار می داد. قفسه ای که دست هیچ کس به آن
دل دل می کردم که از آن راه طویل برگردد. اصلا حواسش به جاده و های و هوی آدم ها نبود. در خیال خود نفس
این داستانِ خوشایندی نیست، گفته باشم… مثل همیشه فاز منفی برداشته بودم و مدام به زمین و زمان به آدم ها و ماشین ها و
خواب بر دیواره های چشمش راه می رفت و می خواست دروازه های آن را ببندد اما او تلاش می کرد تا بر آن غلبه
ایستاده بود.به بخاری که از لبو های روی چرخ دستی به هوا برخواسته بود، نگاه می کرد. مرد میان سالی پشت چرخ دستی نشسته بود.
در نگاهش برق ستاره ای را میشد دید. تیک تاک ساعت از لا به لای شکاف های دیوار به خیابان می ریخت. نگاهی به عقربه
تا به حال با خورشید وجودتان ملاقات کرده اید؟ آیا ما برای رسیدن به آنچه که می خواهیم، در اتاقمان منتظر می مانیم تا خودش
آخرین دیدگاهها