قهوه‌ی دیروز غروب که در آموزشگاه خوردم کار خودش را کرد و من تمام دیشب تا صبح خوابم نبرد که نبرد. عادت ندارم قهوه بخورم چون طبعش سرد است و با بدنم سازگار نیست. بهم می‌ریزم. دیروز هم نمی خواستم بخورم اما چون بدون اینکه بپرسند قهوه گرفتند و زشت بود اگر برنمی‌داشتم، دل را زدم به دریا و چند قلپ خوردم. تازه یک قلپ آخر را گذاشتم بماند. همین که راضی به خوردنش نبودم بدنم گاردش را گرفت من به این باور درونی هم اعتقاد دارم که می‌تواند روی بدن اثر بگذارد.

بعد از چهل دقیقه دراز کشیدن و این پهلو آن پهلو شدن بلند شدم گوشی‌ام را چک کردم. بعد هم حدودن نیم ساعت کتاب خواندم. چیزی درون چشمانم انگار سیخ می‌داد و این آثار خواب بود. دراز کشیدم و چند دقیقه گذشت با شنیدن صدای اذان گفتم حالا که بیدارم بلند شوم نماز بخوانم.

بعد از نماز دراز کشیدم و نمی‌دانم چقدر طول کشید که خوابم برد. حدودن ساعت هفت و نیم بود که مادر صدایم کرد چون قرار بود به روستا برویم. من شبیه کسی بودم که اصلن نخوابیده چون همین دو ساعت خوابم اصلن عمیق و با کیفیت نبود. خیلی اذیت شدم.

بند و بساطم را جمع کردم. به روستا که رفتیم دوباره کتاب تولستوی و مبل بنفش را برداشتم و چند دقیقه خواندم. دیدم خیلی خسته‌ام و باید حتمن بخوابم. دراز کشیدم و زود خوابم برد. حدودن دو ساعت خوابیدم و ۱۱ و نیم با صدای آیفون بیدار شدم. خواهرم و اهل و عیالش آمده بودند. ولی کاش می‌شد بیشتر بخوابم.

به غلط کردن افتادم و دیگر پشت دستم را داغ کنم قهوه بخورم.

برای ناهار به خانه‌ی مادربزرگ رفتیم. مادربزرگ همچنان شب و روزش روی تخت می‌گذرد و فقط گه‌گاه بلندش می‌کنند تا غذا بخورد. خدا عاقبتمان را بخیر کند.

بعد از ظهر چهارمین جلسه یا آخرین جلسه از ۲۶امین کارگاه تمرین نوشتن بود. تمرین‌های این بار هم باعث شد ذهنم پویاتر شود. با خواندن نمونه‌ای از یک کتاب حسی عجیب به من دست داد و نطق نوشتنم جور دیگری باز شد.

تصمیم گرفتم از این پس در پیجم از اصطلاحات فرهنگ موضوعی فارسی ریل بسازم. امروز هم اصطلاحاتی که در ریل ازشان استفاده کردم درباره‌ی خواب بودند. به نظرم اینجور چیزها برای بقیه هم خیلی مفید می‌تواند باشد.

دوبار سراغ تولستوی و مبل بنفش رفتم و چهل دقیقه خواندم. بخش‌هایی از آن را اینجا می‌نویسم. کتابش بسیار برایم الهام بخش است و می‌توانم حس نینا هنگام کتاب خواندن را درک کنم.

«کتاب‌ها تجربه‌اند؛ کلماتِ نویسندگان آرامشِ عشق را، احسای خرسندی از داشتن خانواده را، عذاب کشیدن از جنگ را و حکمت خاطرات را نشان می‌دهند. اشک‌ها و لبخندها، لذت و درد، همه‌ی چیزهایی که وقتی روی مبل بنفشم مشغول خواندن کتاب بودم به سراغم آمدند. هرگز این‌قدر بی‌حرکت ننشسته بودم و درعین‌حال این همه تجربه کسب نکرده بودم.»

 

۱. اینکه بتوانی از هر جایی که هستی فاصله بگیری و به خودت نزدیک شوی خیلی خوب است. اما ما آدم‌ها نمی‌توانیم اینگونه پیش برویم بهتر است به افرادی که شبیه خودمان هستند نزدیک باشیم تا ببینیم و تاثیر بپذیریم.

۲. امروز تمرین گروهی موسیقی داشتیم. وقتی رسیدم جا پارک نبود. واقعن فکری باید برای این جاپارک کرد. البته از دست ما که کاری ساخته نیست. دور زدم و دوباره وارد کوچه شدم. دیدم پرایدی دارد می‌رود خوشحال شدم و سریع رفتم پارک کردم چون دیرم شده بود.

به سختی پایه و هنگدرام را تا آموزشگاه کشان کشان بردم. چون مسیر زیادی باید می‌رفتم. راستش ماشین داشتن خودش یک رنجی است نداشتن رنجی دیگر. باید هر دو را به نوعی با لذت‌هایش بپذیری. اما خدایی اگر وسایلت سنگین نباشد یا جاپارک نزدیک‌تری باشد همه چیز حل می‌شود اما خب باید بپذیری گاهی همه چیز بر وفق مرادت نیست و ناچاری تحمل کنی. ناچاری خودت را برای هر چیزی آماده کنی. همه چیز که همیشه بروفق مرادمان نمی‌شود. فقط بی‌خیالی می‌تواند راحتمان کند. ذهن خرابمان را آٰرام کند. برای یک دقیقه بگوییم هیییییس می‌خواهم به هیچ چیز فکر نکنم. می‌خواهم فقط آرامش داشته باشم. هر وقت هر چیزی خواست آرامشمان را بهم بریزد باید جلویش را بگیریم چون آرامش و امنیت مهم‌ترین چیز در زندگی هستند بدون آرامش زندگی سخت می‌شود.

۳. نمی‌دانم چرا دچار اضطراب می‌شوم. نمی‌دانم چرا ذهنم همه چیز را آب و تاب می‌دهد. ذهنم مدام فوبیای خفگی و فضای بسته و جمعیت را یادم می‌آورد و این حس خیلی برایم آزاردهنده است. فشارش را از درونم حس می‌کنم. سعی می‌کنم نادیده‌اش بگیرم و بگویم چیزی نیست. از خودم می‌پرسم خب قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ انگار از قبل مدام این افکار بی‌جهت مثل خوره در مغزم به این سو و آن سو می‌روند تا بهم بریزم. تا بگویم ولش کن اصلن نمی‌روم اما با اینکه ذهنم برای آرامشش گفت نرو گفتم نه باید بروم. برای رشدم باید بروم و روی این استرس و ترسم پا بگذارم. همه چیز از افکارمان می‌آیند. قرار نیست در جمعیت خفه شوم، قرار نیست اکسیژن تمام شود. می‌دانم هوا گرم است. می‌دانم این روزهای بهاری نباید اینگونه گرما هجوم بیاورد اما با این حال ذهنم همه چیز را بزرگنمایی می‌کند و مرا وارد چاله چوله‌ها می‌کند. چاله‌هایی که اگر بهشان بها بدهم به پرتگاهی تبدیل می‌شوند که فقط یک قدم تا افتادنم فاصله است. نمی‌دانم از کی انقدر از خفگی و گرما ترسیدم. گر گرفتم و می‌خواستم جمع را ترک کنم و به هوای آزاد بروم و نفس بکشم و کمی آب بخورم.

فقط در این شرایط دلم خواست فرار کنم. دلم خواست فقط بیرون بزنم.

در صورتی حالم خوب می‌شود که حس زندانی بودن نکنم یعنی با خودم فکر کنم اگر گرمت شد اگر حس خفگی کردی می‌توانی بیرون بروی پس نگران نباش. زمانی که این را با اطمینان به خودم می‌گویم ذهنم اندکی آرام می‌گیرد و خیالش جمع می‌شود که قرار نیست در یک وضعیتی گیر کند و نتواند بیرون برود.

باید راهی برای رهایی پیدا کرد. آب خوردن یکی از آن‌هاست که آرامم می‌کند. نفس عمیق هم خوب است. هوای گرم این حسم را بیشتر هم می‌کند باید خودم را بیرون بکشم و بگویم آرام باش، فقط کمی آب بنوش بعدش نفس بکش. تو آزادی.

آزادی چقدر خوب است. آزادی یعنی آرامش، آزادی یعنی رهایی، آزادی یعنی حس خوب، آزادی یعنی زندگی.

۴. در تمرین گروهی امروز چندین بار یک پترن را اجرا کردیم. بارها ناهماهنگ زدیم و مربی فیلم گرفت بعد گوشی را داد به یکی از هنرجوها که فیلم بگیرد. بالاخره یکی از ویدیوها خوب شد و هماهنگ زدیم. چقدر هماهنگی گروهی مشکل است و نیاز به تمرین زیاد دارد. زمانی که بتوانی با چند نفر خوب بنوازی یعنی خودت هم نوازنده‌ی خوبی هستی. کلن کار گروهی نیاز به صبر و تحمل دارد. باید با بقیه مدارا کرد و ادامه داد.

۵. هر وقت دیدی چیزی زیادی دارد ذهنت را می‌آزارد بگو چی شده؟ بازم قراره بگی و بگی و بزرگش کنی؟ بیا این بار بی‌خیالی طی کنیم، بهتر نیست؟

بعد تمرکزت را روی چیزهای دیگر بگذار. می‌دانم گاهی سخت می‌شود اما شدنی است باید کم کم عادت کرد.می‌دانی حتا ذهن یک ساعت نوشتن را هم گاهی بزرگ می‌کند و حاضر است تو مدام گوشی را چک کنی و بیهوده وقت تلف کنی اما سراغش نروی. عجب، عجب ذهنی داریم که برای فرار از کار هر چیزی را بهانه می‌کند. باید با او دوستی کرد و راه دیگری نداریم. چون با دشمنی هیچ چیز درست نمی‌شود هیچ، همه چیز خراب‌تر می‌شود و او بیشتر لجبازی می‌کند شبیه کودکی که وقتی می‌گویی این کار را نکن بیشتر انجامش می‌دهد.

۶. در کتاب سم‌زدایی دوپامین نوشته بود برای چیزهایی که تمرکزتان را کم می‌کنند اصطحکاک را افزایش دهید. مثلن اگر موبایلتان باعث می‌شود حواستان پرت شود آن را در اتاقی دیگر بگذارید چون ما موجودات تنبلی هستیم و میان کار حوصله نداریم بلند شویم و به اتاق دیگر برویم و موبایل را برداریم.

و برای کارهایی که مهم هستند مثل انجام یک پروژه یا نوشتن مقاله باید اصطحکاک را کاهش دهیم. یعنی همیشه ابزارهای لازم دور و برمان باشد که بتوانیم در لحظه سراغشان برویم و بهانه‌ای نداشته باشیم که مثلن قلم و کاغذ ندارم و باید بروم از توی اتاق بیاورم پس بیخیال نوشتن. بلکه باید همیشه کاغذی کنار دستمان باشد که هر وقت اراده کردیم سریع شروع کنیم.

قانون پنج ثانیه همین را می‌گوید. یعنی هر وقت فکر کردید که فلان کار را انجام بدهم در همان پنج ثانیه سراغش بروید و شروع کنید وگرنه ذهن بهانه‌گیر سریع روی کار می‌آید و ما را گول می‌زند و می‌گوید ولش کن تو الان خسته‌ای اول گوشی چک کن بعد برو بنویس و اینگونه ما را از جایی که هستیم دور می‌کند و دوپامین که افزایش پیدا کند برای کار جدی انگیزه‌ای نمی‌ماند.

۷. همیشه ما باید روی ذهنمان کنترل داشته باشیم نه اینکه کنترلمان را به ذهن بدهیم که مدام بازی دربیاورد و بگوید اول فلان کار بعد کتاب خوندن. ناگهان می‌بینیم یک ساعت داریم در اینستا پرسه می‌زنیم و حس خواندن از بین رفت. بلکه باید طاقت بیاوریم و بگوییم اول کمی کتاب می‌خوانم بعد برای جایزه می‌توانم در موبایل پرسه بزنم و هر کاری خواستم انجام دهم. اینگونه باید ذهن را گول بزنیم تا به هدف و کار جدی‌مان برسیم.

اگر چند بار اینگونه بازی‌اش بدهیم او دیگر نمی‌تواند سوارمان شود. بلکه ما کم کم این اسب وحشی و گریزپای را رام می‌کنیم تا بماند و فرار نکند.

اینگونه همه چیز زیباتر می‌شود. اینگونه خودمان هم از خودمان راضی‌تریم.

یک آخیش بلند می‌گوییم و اصلن زندگی رنگ و بوی بهتری می‌گیرد. حالا دلمان می‌خواهد با عشق کتاب بخوانیم، بنویسیم، به پروژه‌مان بپردازیم و برای رشدمان بیشتر و بیشتر وقت بگذاریم. با کنترل و رام کردن ذهن سرکش به زندگی سلامی دوباره خواهیم کرد.

روزهای پربار را دوست دارم. روزهایی که بیشتر تلاش می‌کنم. پرانرژی هستم و دلم می‌خواهد همه کار بکنم. بهتر می‌نویسم، بهتر کتاب می‌خوانم و امیدی در قلبم زنده می‌شود. مگر کسی هم هست که این روزها را دوست نداشته باشد.

صبح بعد از نوشتن صفحات صبحگاهی که مدت‌هاست برایم به عادت تبدیل شده، غزلی از سعدی خواندم سپس سراغ کتاب پیرامون زبان و زبان‌شناسی رفتم و بیشتر از ده صفحه خواندم. مدتی بود که او هم از من ناامید شده بود چون روی میزم بود اما تحویلش نمی‌گرفتم.

در قسمتی از آن درباره‌ی شعر نوشته بود:

در زمینه‌ی ادبیات و به ویژه شعر است که مخاطب باید بیش از هرجای دیگر از قدرت استنباط خود کمک بگیرد. گره‌ی شعر و در عین حال زیبایی آن به کاربرد استعاره و انواع آن بستگی دارد. در اینجا می‌توان این سوال را مطرح کرد: چرا ما باید این رنج را بر خود هموار کنیم و گره‌هایی را که هنرمند آگاهانه در کارش انداخته است دانه دانه باز کنیم؟ در پاسخ می‌توان گفت برای اینکه ما از این «ژیمناستیک» ذهنی که خالق اثر ما را به آن مجبور می‌کند لذت می‌بریم. چرا از این «ژیمناستیک» ذهنی لذت می‌بریم؟

نمی‌دانیم. شاید در آینده بفهمیم. شاید چیزی است در ساخت ذهن ما. فعلا می‌توانیم بگوییم که همین لذت است که ما را به خواندن آثار ادبی می‌کشاند و همین چالش است که نویسنده را به خلق آن‌ها وادار می‌کند.

 

بعد از مدت‌ها اهمال‌کاری بالاخره سراغ نوشتن ادامه‌ی داستانی آموزشی رفتم که سه قسمتش را در سایت گذاشته بودم. شات‌های موفقیت‌آمیز| آموزش هنر عکاسی

به خودم سخت نگرفتم چون بعد از مدتی دوباره شروعش کرده بودم. گفتم هر چقدر توانستی بنویس و ادامه بده. نوشتم اما راضی نبودم. دوباره به خودم گفتم عیبی ندارد حالا در بازنویسی درستش می‌کنی. همین که شروعش کردی عالی‌ست.

همیشه فقط کافیست شروع کنیم. فقط کافیست دست خودمان را بگیریم و بگوییم تو فقط ده دقیقه بنویس عیبی ندارد اگر ادامه ندادی همین مقدار از هیچی بهتر است.

روز ۲۵ام از چالش ۳۰ روزه‌ی تندخوانی را انجام دادم. بعد از انجام تمرین‌ها ۴۰ دقیقه کتاب جادوی موثر بی‌خیالی را خواندم. هر سه روز باید سرعت مطالعه‌ام را اندازه بگیرم تا ببینم پیشرفت کردم یا نه.

ساعت ۵ عصر با دوست و همکلاسی‌ دوران راهنمایی‌ام، نیلوفر قرار داشتم. از جمله افرادی است که وقتی کافه می‌رویم ترجیح می‌دهد غذا بخورد و من هم وقتی با او بیرون می‌روم بیشتر هوس می‌کنم غذا بخورم چون معمولن نوشیدنی سفارش می‌دهم.

به کافه سیاره رفتیم. کافه‌ای که صاحبش آنقدر سرزنده و خوش‌انرژی است که دلت می‌خواهد ساعت‌ها آنجا بنشینی. انرژی مثبتش در فضا پخش است. امروز به هر میزی یک گل رز سفید هدیه می‌داد. همیشه هم قبل از سفارش چیزی برایت می‌آورند و امروز در استکانی کوچک برایمان شیرکاکائو آوردند. من چندمین بار بود به این کافه رفته بودم اما دوستم اولین بارش بود. وقتی در را برایمان باز کرد و به گرمی گفت: سلام دخترااا، خوش اومدین. نیلوفر از این صمیمیت و حس خوب غافلگیر شد.

حتا منوی کافه‌اش با تمام کافه‌های سطح شهر متفاوت است. تمایز همیشه عامل پیشرفت ماست و این را برای بار صدم می‌گویم. من مدت‌ها دلم می‌خواست غذاهایش را امتحان کنم چون توی استوری‌های پیجش همیشه می‌دیدم. آنقدر با عشق غذاها را درست می‌کنند که تو حسش می‌کنی. مثلن این روزها کیک درست می‌کند و برای کنار چای شیرینی هم می‌پزد و از خانه‌اش به کافه می‌آورد.

ما نمی‌دانستیم از بین آن همه تنوع غذایی چه چیزی انتخاب کنیم. او که ما را سردرگم دید گفت کمک می‌خواین. بعد آمد و بعضی غذاها را توضیح داد. بعد همچنان ما داشتیم فکر می‌کردیم. بالاخره ساندویچ مرغ و سس زرشک و پسته انتخاب شد چون همان چیزی‌ بود که همیشه توی عکس‌ها می‌دیدم و دلم می‌خواست امتحانش کنم. یکی از دلایلش سس زرشکی بود که خودشان درست می‌کنند. و خداروشکر راضی بودیم و خوشمان آمد.

این بود انشای من.

این را هم اضافه کنم که امشب تمام تلاشم را کردم که محتوای پست پیج را آماده کنم و بگذارم.

برای عکس‌هایش از هوش‌مصنوعی بهره گرفتم و با توجه به نوشته‌های من عکس‌های باحالی ساخت.

اصطلاحاتی را از کتاب فرهنگ موضوعی فارسی از بهروز صفرزاده انتخاب کردم که همه‌شان درباره‌ی پیری بود و عکس‌های مرتبط با آن را گذاشتم و ویدیو را در اینشات درست کردم. واقعن ساختن همچین ویدیوهایی که نوشته دارد خیلی زمانبر است. برای همین گاهی تنبلی‌ام می‌آید محتوا بسازم.

۱. امروز مصرعی از سعدی مدام در سرم می‌پیچد: «مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم»

۲.  چند روزی است غزل‌های سعدی را می‌خوانم. چند روزی است بیشتر سمت شعر رفتم. شعر‌ها گویا دل‌های شکسته را تسکین می‌دهند.

وقتی می‌بینی هزاران سال پیش کسانی بودند که شعرهایی برای حال امروزمان گفتند دلگرم می‌شوی و می‌گویی پس در تمام اعصار انسان‌ها رنج‌های یکسانی داشتند و شاعران بزرگ فارسی، حافظ، سعدی، مولانا، فردوسی و … از آنچه در درونشان می‌جوشید شعرهای نابی سرودند که حالا برای ما بسیار ارزشمندند و گاه میانشان خودمان را می‌یابیم.

۳. باید بیشتر سراغ سرچشمه‌های زبان زیبایمان بروم. زبانی که فرهنگی بسیار بلندآوازه پشتش است و ما هنوز چنان که باید آن را نمی‌شناسیم. آنچه باید بهمان در مدرسه آموزش می‌دادند اما همه چیز را قر و قاطی کردند و نفهمیدیم چه شد. همیشه خواستند حجم عظیمی از اطلاعات را به خوردمان دهند و ما شدیم منابع اطلاعاتی که فقط در حد دانشی اندک است و حتا بلد نیستیم منتقلشان کنیم. تازه وقتی بزرگ شدیم فهمیدیم که چطور باید آنچه می‌دانیم را به زبان بیاوریم.

حالا من نمی‌خواهم تمام تقصیر را سر بقیه بیندازم. من هنوز دلم می‌خواهد روی خودم کار کنم و خودم یک قدم برای بهتر شدن جامعه‌ام بردارم. همه‌ی ما به نوعی حقی داریم پس قدم‌های موثر هر کداممان می‌تواند کمک‌کننده باشد.

۴. امروز صبح باشگاه رفتم. هوا ابری بود اما باران نمی‌بارید. بعد از یک ساعت که از باشگاه بیرون آمدیم باران چنان شدت گرفته بود که تمام هیکلمان خیس خالی شد.

ما به این باریدن سیل‌گونه می‌گوییم «شلاب واینِه».

چادرم را تا روی روسری‌ام کشیدم که کمتر خیس شود. ماشین هم دو کوچه آنطرف‌تر پارک کرده بودم و مسیری را باید می‌پیمودم. وقتی به ماشین رسیدم چادرم دیگر شسته شده بود. درش آوردم و سریع سوار شدم.

۵. همیشه تصور می‌کردم ما آدم‌ها خیلی حواسمان به همه چیز هست اما زمان‌هایی هستند که حواسمان از خودمان و آنچه به نفع‌مان است پرت می‌شود و به جایی دیگر می‌رود.

۶. امروز در وبینار نوشتیار یک نفر برای شاهین کلانتری نوشته بود: یکی از دوستان نویسنده که زبان‌شناسی هم می‌خواند می‌گفت از نویسندگی درآمدی ندارد و اگر کسی مثل شاهین کلانتری توانست به درآمد برسد بخاطر پارتی و تحصیلات دانشگاهی و … است وگرنه که کسی پیشرفت نمی‌کند.

با دیدن این پیام خنده‌ام گرفت. حسادت از آن می‌بارید. تقریبن ۵ سال است که استاد را می‌شناسم و یک بار هم ندیدم از تحصیلات دانشگاهی‌اش بگوید یا مثلن برای تبلیغاتش از هر روشی استفاده‌ کند. او آنقدر بخشنده و اهل تفکر است که همیشه وقتی کتابی بخواند یا اطلاعات خوبی دریافت کند سریع می‌خواهد آن را با شوق به ما برساند. انگار با بیان آنچه آموخته انرژی‌اش چندین برابر می‌شود.

۷. طبیعی است وقتی موفقیتی بدست می‌آوری آدم‌هایی پشت سرت حرف بزنند و حسادت کنند. پاسخی که امروز در جواب آن فرد داد بسیار بسیار دلگرم‌کننده بود. تو با هر کلمه می‌فهمی که چنین شخصیتی همیشه دلش می‌خواهد برای رشد این جامعه تلاش کند.

چون هر آنچه در زندگی داشته باشیم اما آموزش و آگاهی‌اش نباشد به قهقرا کشیده خواهیم شد. این دو هستند که ما می‌توانیم ادامه دهیم. وگرنه دور از جان به طویله باید می‌رفتیم. هرچند عده‌ای سرشان را توی کاه کرده‌اند و می‌خواهند بدون اندیشه به زندگی ادامه دهند. متاسفانه مجبوریم با این آدم‌ها توی یک جامعه زندگی کنیم. کسانی که نه قانون را رعایت می‌کنند، نه فهم و شعور دارند. به نظرم گاو شرف دارد. البته خداوند عقل و اختیار را به هر انسانی عطا کرد اما آن‌ها می‌خواهند آن را آکبند نگه دارند و هیچ چیز مثبتی به آن اضافه نکنند.

۸. کسانی که اهل تفکر هستند همیشه از دست جاهلان و نادانان در عذاب بودند و همچنان هستند. در تمام عصرها همچین چیزهایی تکرار می‌شوند. و ما همیشه در تکرارهای این زندگی غوطه‌وریم. مهم این است که از این تکرارها خلاقانه چیزهایی بسازیم که قابل ادامه دادن شود. همیشه خلاقیت نجات‌بخش است. و من بسیار دلم می‌خواهد زندگی‌ام را برپایه‌ی خلاقیت بچینم تا متمایز شود.

 

۹. به این فکر می‌کنم که هر کسی با هر زندگی‌ای می‌تواند به چیزهایی مختص خودش برسد. می‌تواند تامل کند و ببیند چه چیزهایی دارد و چه چیزهایی می‌خواهد. تا اینجای زندگی به چه رسیده و چطور توانسته بدستش بیاورد. به چه چیزهایی نرسیده و دلیلش چه بود. چگونه می‌تواند برسد. همین‌ها را باید ببینیم و ادامه دهیم.

۱۰. امروز بعدازظهر چنان خسته بودم که نمی‌توانستم بخوانم و بنویسم برای همین دراز کشیدم و خوابیدم. روزهایی که باشگاه دارم خوابیدن و استراحت از واجبات است. فقط می‌خواستم یک ساعت بخوابم اما انقدر خوابش شیرین بود و هوا هم تیره و تار و بارانی بود که وقتی هشدار گوشی را شنیدم خاموشش کردم و دوباره خوابیدم.

۱۱. خواب دیدم. شاهین کلانتری و دوستان مدرسه‌‌ی نویسندگی بودند. در سالنی دور یک میز نشسته بودیم و استاد مثل همیشه داشت برایمان صحبت می‌کرد. دورهمی حضوری بود. انگار سالن یک مدرسه بود در دل جنگل. دلت می‌خواست ساعت‌ها بنشینی و در آن هوای ناب با استادی ناب گپ بزنی و لذت ببری. چقدر نشست و برخاست با آدم‌های آگاه و باسواد وجود آدم را غنی می‌کند. چقدر دلم می‌خواهد بیشتر و بیشتر با چنین انسان‌هایی در ارتباط باشم.

نمی‌دانم دورهمی از کی شروع شد اما تا شب ادامه داشت. وقتی تمام شد. هر کسی خودش پیش استاد می‌رفت و از او سوال می‌پرسید. هر کسی چیزی می‌گفت. فضا عجیب و غریب بود. سوار آسانسور شدیم تا به جایی برویم و غذا بخوریم. بعد به جایی دیگر راهی شدیم. به روستا. به خانه‌ی مادربزرگ و بعد به خانه‌ی روستایی ما. همه چیز عجیب بود. وقتی بیدار شدم انگار لذت آن لحظات همچنان با من مانده بود.

۱. نوشتن را شروع می‌کنم. گاهی همین شروع هم سخت می‌شود. همین که بخواهی دو کلمه بنویسی و ادامه دهی. همین که متمرکز کلمات را کنار هم بچینی.

۲. از کلاس موسیقی که بیرون آمدم دیدم باران می‌بارد. بارانی بهاری که دقایقی بارید و متوقف شد. از این باران‌های غافلگیرکننده بود اگر ماشین نداشتم خیس می‌شدم. بعد از کلاس با دوست نویسنده و هنرمندم فاطمه به خانه‌‌ی دوستمان گلی جان رفتیم. ساعت ۴:۳۰ بود که منتظر ماندم تا فاطمه هم برسد و با هم برویم. جا نبود، دور زدم و همان اوایل کوچه ماشین را پارک کردم. چون نزدیک دیوار بود نمی‌شد در را باز کرد و پیاده شد برای همین به سختی از سمت صندلی شاگرد پیاده شدم.

۳. این بار گفتم موقع نوشتن آهنگ بیکلام هم بگذارم. لذتبخش است. پیانو هم از آن سازهایی است که نوایش آرامم می‌کند البته من همیشه دلم می‌خواهد آن‌هایی را گوش بدهم که آرامش‌بخش هستند چون با نوشتن اینجور موسیقی‌ها خیلی بهتر است.

۴. امروز با گلی جان و فاطمه جان از هر دری صحبت کردیم. از زندگی، روانشناسی، کتاب‌ها و نویسنده‌های مختلف، از نویسندگی و موسیقی و حرف‌هایمان به سیاست هم کشیده شد. سیاستی که همیشه و همه جا هست و هیچ دوستش ندارم. هرچند همیشه از هر سو صدایش می‌آید با این حال دلم نمی‌خواهد در جمع‌های دوستان از این چیزها حرف زده شود چون همه می‌دانیم چه چیزهایی در حال وقوع است. همه می‌دانیم زندگی با سیاست گره خورده است اما بیاییم گاهی میان این گره بایستیم و روانمان را بهم نریزیم. بگذاریم آرامش بیشتر جاری باشد تا غم و غصه.

۵. امروز سهم کتابخوانی‌ام را انجام ندادم. موقع خواندن خوابم برد و چون صبح زود بیدار شدم خوابیدم تا برای بعدازظهر خسته نباشم.

اینکه بتوانم بعد از خواندن هر کتابی ده دقیقه بنویسم خیلی خوب است. حتا اگر چند صفحه خواندم. اینطوری دیگر منتظر چیزی نمی‌مانم برای نوشتن.

۶. برنامه‌ریزی کردم و قول دادم عمل کنم اما دو روز گذشت و هنوز همه‌ی کارها را انجام ندادم. انگار هنوز جدی نیستم. انگار شبیه آدم‌هایی کار می‌کنم که نوشتن کارشان نیست و فقط بخش کوچکی از زندگی‌شان است. اما باید تلاش کنم که نوشتن کار و زندگی‌ام شود.

۷. گاهی می‌گویم چرا موقع نوشتن متنی خوب شکل نمی‌گیرد. شاید انتظار بیهوده‌ای دارم.
۸. ما خیلی ارزشمندیم و باید وقتمان را برای چیزها و کسانی بگذاریم که حالمان را خوب می‌کنند و چیزی بهمان می‌افزایند نه این ارتباطاتی که تمرکزت را می‌گیرند و تا مدتی باید با خودت حرف بزنی تا آرام شوی.

امروزم با ورزش شروع شد. بعد از یک ما و نیم دوباره باشگاه رفتم و به نظرم یکی از مهم‌ترین کارهایی که یک نویسنده یا هر کس دیگری باید برای سلامتی جسمی‌اش انجام دهد ورزش کردن است. کسی که ساعات زیادی پشت میز می‌نشیند مستعد دردهای ستون فقرات و این‌هاست پس بهتر است همزمان در طول هفته تحرک و ورزش داشته باشد تا دیگر متحمل دردی نشود. دردهایی که بعد از حرکات ورزشی داریم بسیار شیرین و خوبند بهتر است این‌ها را بچشیم.

لطفن، حتمن ورزش کنید چون قرار است این جسم تا چندین و چند سالگی همراهمان باشد پس نیاز است بر قدرت و تاب و تحملش افزوده شود.

من تقریبن از پنج سال پیش که ورزش را شروع کردم فکرش را نمی‌کردم که انقدر انرژی‌بخش باشد اما زمانی که فهمیدم بیهوده رهایش نکردم مگر اینکه کسالتی داشتم یا می‌خواستم سفر بروم وگرنه الکی نرفتن علاوه بر اینکه پولت را می‌سوزاند جسمت هم در همان وضعیت باقی خواهد ماند.

همه‌ی ما کار می‌کنیم تا بتوانیم زندگی کنیم اما سلامتی باید باشد تا بتوانیم کار و زندگی خوب را با هم داشته باشیم.

دو روز است که یک ساعت نوشتن را نداشتم و به نظرم وقتی نیست انگار چیزی در زندگی‌ام کم دارم. باید حواسم باشد یکی از مهم‌ترین کارهای روزم را یک ساعت نوشتن و یک ساعت خواندن بگذارم. یعنی هر طور شده این دو کار را انجام دهم و برایم اولویت داشته باشند. سپس سراغ کارهای دیگر بروم. حتمن بعد از نوشتن حال بهتری دارم تا بتوانم کارهایم را انجام دهم.

امشب دورهمی خانوادگی داریم. وقتی بچه بودیم این دورهمی رنگ و بوی بهتری داشت چون آنقدر ذوق دیدن بچه‌های فامیل و بازی را داشتم که فقط به مادرم می‌گفتم پس کی می‌ریم. بریم دیگه. دیگر مثل قبل نیست. قبلن چهل نفر بودیم اما الان به زور ده نفر می‌شود. همه‌ی بچه‌ها ازدواج کردند و دیگر نمی‌آیند. عده‌ای هم بیرون رفتند و نخواستند ادامه دهند و این تغییرات باعث فروپاشی شده است. چون کسی از هم‌سن و سالانم هم دیگر نیست رغبت نمی‌کنم بروم. امشب هم چون خانه‌ی عمویم هست و من به خانه‌ی جدیدشان نرفتم قرار است بروم وگرنه ترجیح می‌دادم نروم. خانه می‌ماندم تا به کارهایم برسم.

چند دقیقه‌ی پیش در پیج کتاب سرو دیدم فرم دعوت به همکاری گذاشته بودند. چند ماه پیش خیلی دلم می‌‌خواست در فضای کتابفروشی کار کنم و تجربه‌ای هم برایم بشود. بیشتر آدم‌های مختلف را ببینم باهاشان حرف بزنم. از کتاب‌ها بگویم و از همه مهم‌تر آنجا که هستم وقتی بیکارم کتاب بخوانم.

البته می‌دانم هر کاری سختی خاص خودش را دارد اما گاهی به تجربه‌اش می‌ارزد. مثلن اگر بشود برای چند ماه بتوانم بروم خوب است. می‌دانم برای منی که تا به حال جایی برای کار نرفتم و اگر رفتم هم نمی‌توانستم بند شوم سخت است. اما مگر خیلی از نویسندگان در جاهای مختلف کار نکردند.

تصور اینکه چند ساعت طبق آنچه به تو می‌گویند باید سرکار باشی برایم شبیه زندان است دلم می‌خواهد زمان دست خودم باشد و آزاد باشم.

آزادی را اینگونه معنا می‌کنم که هر وقت خواستم بتوانم جایی که دوست دارم بروم. ممکن است حالت خوب نباشد اما مجبوری بروی سر کار چون تعهد دادی. شبیه این است که تو به یک نفر متعهد می‌شوی و هر روز به خانه می‌روی و در کنارش هستی. البته این تنها یک تعهد توخالی نیست این یک عشق و علاقه هم می‌طلبد وگرنه چه سود دارد که تو یک عادت بسازی و حسی در آن نقش نداشته باشد. من همیشه دلم می‌خواست کار خودم را داشته باشم برای همین هیچوقت تن به کارمندی ندادم.

کلن ما آدم‌ها موجودات عجیبی هستیم اما بعضی‌ها انگار عجیب‌تر و معماگونه‌تر هستند. آن‌ها را باید چون کوهی سنگی و سفت با کلنگ شکافت و به درونشان نفوذ کرد. همیشه آنچه درونشان هست را مخفی می‌کنند و نمی‌خواهند بگویند.

تصورم این است که در دنیای داستان‌ها حرف‌های بسیاری است که باید بگوییم اما هر کسی که می‌خواهد جدی‌تر یادش بگیرد ابتدا باید مبانی نوشتن را بیاموزد مگر اینکه از قبل کمی پیش زمینه داشته باشد و بخواهیم روی داستان‌نویسی کار کنیم. هر چیزی که مرا به خواندن و نوشتن وصل کند ارزشمند است.

از دیروز کتاب تولستوی و مبل بنفش را شروع کردم و برای دومین بار دارم می‌خوانم. انقدر دوستش دارم که حد ندارد. بعضی روزها به این فکر می‌کنم چه می‌شود اگر مثل نینا سنکویج نویسنده‌ی کتاب یک سال هر روز یک کتاب بخوانم. اصلن برای شروع یک ماه هر روز یک کتاب بخوانم. چالش جذابی است. باید امتحانش کنم.

————————-

پیراهن به تن کرده‌ای

کجا می‌روی

این بار کمی بیشتر بمان

سایه‌ی بید دیگر برای این خانه کافی نیست

کمی بیشتر بمان

برایم از دردهایت بگو

از روزهاییت بگو

از شادی‌های شوق‌آوری بگو که تو را زنده نگه داشتند

بگو چگونه آن همه مه را کنار زدی

چطور قدم در راهی نهادی که سنگلاخ بود

نرو

به این فکر کن که لاله‌ی قرمز این خانه بعد از رفتنت به خون می‌نشیند

کنارم بایست و زیر گوشم نجوا کن

بیزارم از این سکوت

از این خانه‌ی سوت و کور

صدای شغال‌ها را می‌شنوی؟

اگر رفتی دیگر برنگرد

شاید آن روز تکه پاره‌هایم را ببینی و دلت برای لحظه‌ای بشکند

برو

شاید کسی بیش از من منتظرت باشد

دیروز در سبزی جنگل گم بودم و امروز در آبی آسمان. انگار این روزهای بهاری بیشتر دلم می‌خواهد از خانه بیرون بزنم و بروم و بروم. تا کجایش فرقی نمی‌کند. فقط هوایی به روح و جسمم بخورد تا بیخوده خیال‌بافی نکنم. که نشخوار ذهنی مرا نیازارد. که بیشتر کودک درونم شاد باشد.

یک ماه از ۴۰۳ هم گذشت و امروز با آن تاریخ رند جذابش می‌گفت بیا اصلن از اول، هر چی شد رو رها کن و دوباره شروع کن.

با خواهرم رفتیم کافه پالونیا لانژ (چقدر هم اسمش مثل فضاش خارجی‌طور و قشنگه) و درباره‌ی اهداف سالانه‌مان صحبت کردیم و برنامه‌ نوشتیم. برنامه‌ریزی کردن یک نقشه‌ی ذهنی به آدم می‌دهد تا گم نشوی. تا نقطه‌ای را بگیری و بروی. نوشتن هدف و ریز کردن آن در روزهای هفته خیلی می‌تواند کمک‌کننده باشد. امید که عملی شود و از تجربیاتم اینجا بنویسم.

انگار چیزی در روزم کم دارم وقتی کم می‌نویسم. واقعن از اعماق دلم می‌خواهم بیشتر بنویسم. جوری که خودم را عجین شده با آن ببینم. چرا پس همیشه یک دفترچه کنار دستم نیست تا هر فکر بی‌خود یا باخودی که از ذهنم می‌گذرد و اشغالش می‌کند را بنویسم و دیگر انقدر اشغال نماند شاید کسی کار خیلی مهمی داشته باشد و باید خط آزاد شود تا بتواند بیاید و حرفش را بزند. مثلن ایده‌های خوب مهم‌اند باید برایشان خط را آزاد کنم وگرنه کلاهم پس معرکه است. این را الان می‌گویم اما فردا که می‌شود باز فراموش می‌کنم. دیگر نمی‌خواهم فراموش کنم. باید حواسم را بیشتر جمع کنم. باید بیشتر خودم را به نوشتن بچسبانم.
دلم می‌خواهد به هیچ‌چیزی و هیچ‌کسی فکر نکنم. به هیچ‌کسی. کاش می‌شد برای ساعاتی فکرهایمان را مسدود می‌کردیم یا حداقل فکرهای بیهوده که راه به جایی نمی‌برند از بین می‌رفتند واقعن خیلی حس خوبی می‌توانستیم داشته باشیم. خیلی راحت بودیم و دیگر با خودمان درگیر نمی‌شدیم. اینطوری خیلی با خودمان درگیریم. در خودمان گم می‌شویم و این بدترین نوع گم شدن است. می‌خواهم همیشه در خودم پیدا باشم. می‌خواهم کمی بیشتر خودم را ببینم و آدم‌هایی که قرار نیست هم‌مسیرم باشند را حذف کنم.

کاش انقدر عجیب و غریب نبودیم و می‌شد راحت ما را شناخت و فهمید. کاش می‌فهمیدیم گاهی چه مرگمان است که دست و دلمان به هیچ کاری نمی‌رود و چه می‌شود که حال و حوصله‌ای کارهای موردعلاقه‌مان را هم نداریم؟

اوضاع امنیتی سایتم بهم‌ریخته است و در دست تعمیر است. دیروز برای همین یادداشتی نگذاشتم. امیدوارم بزودی درست شود. بالاخره نمی‌شد در این تاریخ چیزی منتشر نکنم. برای همین دست به کار شدم و این یادداشت را هوا کردم.

امروز تصمیم گرفتم نیم ساعت در پارک پیاده‌روی کنم و بعد به کافه‌ای در همان نزدیکی بروم و یک ساعت نوشتن را آنجا تجربه کنم.

آفتاب تندتر از روزهای دیگر می‌تابید. بهاری که اینگونه آفتاب بتابد نمی‌توان خانه ماند و باید فقط بیرون زد. ماشین را پارک کردم. کوله را توی صندوق گذاشتم. اولش می‌خواستم موبایلم را بردارم اما بعد تصمیم گرفتم بدون موبایل پیاده‌روی کنم برای همین آن را در داشبورد گذاشتم و پیاده‌روی را شروع کردم.

پارک خیلی شلوغ بود. برایم تعجب‌برانگیز بود. بعد یادم آمد پنجشنبه است برای همین همه در این هوای خوب آمده بودند پیک‌نیک.

سعی کردم سرعت پیاده‌روی‌ام در حد متوسط باشد. و به صداهای اطرافم توجه کنم. گوش کنم و ببینم و لمس کنم و بشنوم. با تمام حواس پنجگانه‌ام احساس کنم. شاید در ذهنم چیزهای مختلفی در رفت و آمد بود اما چیزی که مهم بود من بودم که داشت می‌رفت. به بچه‌ها نگاه می‌کردم که داشتند تاب‌ و سرسره بازی می‌کردند. پسری تپل داشت روی ترانپلینگ بالا و پایین می‌پرید.
از روی شانه‌اش کمربند بسته بود و به ران پا و سپس پشتش می‌رسید. لحظه‌ای تصور کردم کاش می‌شد من هم بتوانم بروم و بپرم تا انرژی‌ام تخلیه شود. اما خب می‌دانستم نمی‌شود.
 آفتاب روی صورتم راه می‌رفت. عینک آفتابی‌ انگار گهگاه پایین می‌آمد و آن را روی چشمم جابه‌جا می‌کردم. جابه‌جایی‌اش حس خاصی دارد. نمی‌دانم چرا خوشم می‌آید.
بادی خنکی صورتم را نوازش می‌کرد. خیلی نرم و آرام بود. برگ‌های سبز تازه جوانه زده هم با این نوازش لبخند می‌زدند و انگار حس خوبی داشتند.
بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد به اعماق وجود آدمی نفوذ کنم و ببینم او چه ویژگی‌هایی دارد. آدم‌ها جالبند شبیه خودم. آن‌ها شبیه من نیستند برای همین جالب‌تر هم می‌شوند چون من فقط یک سری از ویژگی‌ها را دارم. الان که در کافه نشسته‌ام آدم‌های زیادی می‌آیند و می‌روند و هر کدام منحصربه‌فرد هستند هیچ‌کدامشان شبیه دیگری نیست و جذابیت از همین جا شروع می‌شود. میز کناری‌ام دو خانم نشسته‌اند. که نوشیدنی و یک چیزکیک سفارش داده‌اند. به چشمم خورد که یک شاخه گل لب صورتی و هدیه هم روی میز است. مثل اینکه تولد خانمی است که شال قرمز سرش است. راستش نمی‌شود راحت به کسی نگاه کرد و باید سریع کسی را از نظر بگذرانی.

وقتی یک ربع پیاده‌روی کردم بخاطر گرمای هوا تصور می‌کردم سینه‌ام سنگین شده. انگار یک جسم سنگین روی سینه‌ام گذاشته باشند. چون زیاد پیاده‌روی نمی‌کنم و البته بخاطر اینکه خورشید مستقیم به فرق سرم می‌تابید  همچین حسی داشتم اما گفتم باید نیم ساعت پیاده‌روی کنم. فکر کنم بیست و پنج دقیقه شد تا پیش ماشین بروم. باز هم خوب بود برای اولین روز.

بالاخره هر کسی نیاز دارد تا با خودش خلوت کنم. گرمم شده بود. سوار ماشین که شدم بطری آب را برداشتم و یک جرعه نوشیدم. ماشین‌های آموزش رانندگی توجه‌ام را جلب کردند. یادش بخیر پارسال تمام تلاشم این بود که این هدف را تیک بزنم. چهار بار امتحان شهر را دادم و قبول نشدم و پنجمین بار با نذر و نیاز و البته کلی تمرین با ماشین پدر توانستم  قبول شوم. تمام مشکلم پارک دوبل بود. از آذر پارسال که رانندگی را شروع کردم یک بار هم پارک دوبل نکردم.

باورت می‌شود؟ فکر کن این همه بخاطر پارک دوبل افتادی و هزینه کردی آخرش هم وقتی وارد عمل شدی یک بار هم پارک دوبل نکردی. خیلی درد دارد. واقعن چرا؟ البته عیبی ندارد. مهارتم بیشتر شد و حالا راحت‌تر و بهتر رانندگی می‌کنم. اعتراف می‌کنم در این چند ماه از خودم راضی‌ام که بالاخره روی ترسم پا گذاشتم و گواهینامه گرفتم چون دیگر از اسنپ گرفتن خلاص شدم. واقعن خسته شده بودم از بس اسنپ گرفتم و هزینه کردم.

بعد از پیاده‌روی به کافه‌ گرانسا رفتم که قبلن در جای دیگر شهر بود و حالا با فضای تازه به مکانی تازه نقل مکان کردند. از بس گرمم بود فقط می‌خواستم درونم خنک شود برای همین انتخابی جز موهیتو نداشتم. وقتی گرمت هست و چیزی در منو چشم‌گیر نبود موهیتو جواب است. به به عجب طعمی داشت. طعم نعنا و لیمو. ترش و شیرین، طعمی دلپذیر که عطش درونی را خاموش می‌کند. جلادهنده‌ی وجودت است. روبروی جایی که نشسته بودم یک موتور مشکی گذاشته بودند که حالت کلاسیک داشت. در دیوار کناری‌اش هم یک قسمت گل کاکتوس کاشته بودند.بالای گل‌ها روی دیوار عکس‌هایی از صاحبین کافه آویزان بود.

اوایل که گرانسا پا گرفته بود یادم می‌آید خیلی می‌رفتم اما از یک جایی به بعد دیگر آنجا نرفتم تا اینکه الان مکانش و فضایش را تغییر دادند به نظرم این تغییر خیلی خوب بود. چون مردم همیشه دنبال تنوع هستند و می‌خواهند فضاهای جدید را امتحان کنند.

توی کافه لپ‌تاپم را از کیف بیرون آوردم و تایمر را روی یک ساعت تنظیم کردم و نوشتن شروع شد. وقتی داشتم می‌نوشتم توی آهنگ گفت: امروز یک روز خیلی خوبه با گرانسا همراه باشید. بعدش هم آهنگ بی‌کلام بود.

لحظاتی حواسم پرت می‌شد اما همچنان سعی می‌کردم ادامه بدهم. پشتی‌اش انقدر با میز فاصله داشت که بعد از دقایقی نوشتن پشتم درد گرفت. مجبور شدم روی صندلی مقابلش بنشینم. سایز قلم را روی ده گذاشتم تا کسانی که رد می‌شوند متوجه نشوند چه چیزهایی نوشتم. وسواس گرفتم و حس می‌کردم کسی پشت سرم ایستاده و می‌خواهد بفهمد چه می‌نویسم.

بعد به خودم گفتم زهرا، مردم حوصله ندارن چهار خط درست و حسابی توی اینستا رو بخونن اونوقت فکر کردی این چرت و پرتایی که داری می‌نویسی رو می‌خونن؟

بعد بی‌خیال شدم. اولش کافه خیلی خلوت بود ولی بعد از نیم ساعت آنقدر شلوغ شد که فقط چند میز خالی مانده بود.

نوشتن و نوشتن و نوشتن… همینطور ادامه دادم.

نصف چیزی که نوشتم به آنجا و آن لحظه مرتبط بود. زیادی چرت و پرت نوشتم و اتفاقن وقتی انقدر آزاد و رها می‌نویسی حس خوبی می‌گیری.

من از چیزی نمی‌ترسم. از اینکه کسی مرا بخواند یا نخواند. می‌دانم بالاخره آدم‌هایی پیدا می‌شوند که هوادارم باشند که بخاطر من وقت بگذارند و لذت ببرند از اینکه نوشته‌های مرا بخوانند. می‌دانم بالاخره نتایج کارهایم را خواهم دید.

امروز کتاب سم‌زدایی از دوپامین را به پایان رساندم. آنقدر مطالبش برایم مفید و ارزشمند بود که دلم می‌خواهد همیشه کنار دستم باشد و آن را بخوانم و نکاتش را فراموش نکنم.

امروز شبیه دیروز نبود. دوستش داشتم. می‌خواهم تمام روزها را دوست داشته باشم. یاد دوستی افتادم. دوستی که حدودن دو سال شب و روز یا با هم چت می‌‌کردیم یا همدیگر را می‌دیدیم. چه شد؟ نمی‌دانم. ناگهان غیبش زد. آن روزهایی که فهمیدم روح و روانش مشکل دارد جا خوردم. چنان که مغزم داشت منفجر می‌شد. دلم می‌خواست کمکش کنم اما او فقط به دروغ می‌گفت بیماری خاصی داشته و جراحی کرده است بدون اینکه پدر و مادرش بفهمند.

راستش توی کتم نمی‌رفت. چطور باید باور می‌کردم. گفتم مگر می‌شود کسی نداند و تو همچین کاری بکنی. چطور می‌شود؟ هان؟ او هم همه چیز را در ذهن خیال پرداز مریضش آب و تاب می داد و برایم تعریف می‌کرد. دوست عجیب و غریبی بود. این را به خودش هم می‌گفتم. می‌گفتم تو معمایی کشف نشده هستی. او هم خوشش آمده بود از این نام‌گذاری برای همین بعضی اوقات زیر نوشته‌هایش می‌نوشت معمای کشف‌نشده‌ی تو. یا هروقت کتابی به من هدیه می‌داد به جای اسمش این لقب را به کار می‌برد.

مدتی بود که زیاد به من کتاب هدیه می‌داد. گاهی می‌گفتم چرا انقدر توی زحمت می‌افتی من واقعن انتظار ندارم همیشه بهم هدیه بدی. می‌گفت وقتی تو خوشحال می‌شی حال منم خوب می‌شه پس شرمنده نشو و بذار این کارو انجام بدم. منم دیگر چیزی نمی‌گفتم چون هدیه گرفتن برای من هم بسیار خوشایند بود مخصوصن کتاب که بهترین هدیه‌ای است که دلم می‌خواهد بگیرم.

از آنجایی که می‌دانست گل موردعلاقه‌ی من نرگس است همیشه می‌نوشت برای نرگس خوشبوی من. در هر حال با حرف‌هایش لوسم می‌کرد و دلم را می‌برد. زیادی مرا دوست داشت. و به نظرم هر وقت کسی را زیادی دوست داشته باشی و توی خانه از او زیاد بگویی در حدی که دلت بخواهد همیشه با او وقت بگذرانی یک روز همه چیز از هم می‌پاشد. هیچوقت کسی را زیادی دوست نداشته باش. زیادی نخواه. خودت را بیشتر از همه بخواه. بدان آدم‌ها برایت نمی‌مانند.

البته من برای او همیشه بودم اما نمی‌دانم چه شد که مسیرمان از هم جدا شد. دیگر کمتر از من خبر می‌گرفت اما من مدتی جویای حالش بودم. بعد از مدتی که دیدم چندان میلی ندارد من هم فاصله گرفتم. راستش برایم چندان سخت نبود چون روزهای سختی را گذراندم تا دروغ‌هایش، بیماری‌اش و همه و همه را باور کنم. تا باور کنم چقدر ساده بودم. البته سعی کردم زود کنار بیایم چون او تقصیری نداشت. او تنها بود و داشت از درون اذیت می‌شد. حق داشت. خیلی زیاد.

فکر کن چندین و چند طرحواره از کودکی در درونت باشد و نتوانی خودت را دوست داشته باشی. مدام از خانواده سرکوفت بخوری. یادم می‌آید پیش من می‌گفت مامانم داداشمو بیشتر از من دوست داره. هر وقت با هم بیرون بودیم چند بار به او زنگ می‌زد تا ببیند کجاست و چکار می‌کند. چک کردن مداوم، وسواس فکری و چه و چه. می‌گفت مادرم وسواس دارد و دوران کرونا انگار روی او هم این وسواس تاثیر بدی گذاشته بود. البته آن دوران مایی که وسواس نداشتیم هم درگیرش شدیم چه برسد به کسانی که این بیماری را به دوش می‌کشند.

چقدر آن روزی که گفت عمل جراحی دارد و عمل سختی است نگرانش شده بودم. گفت بعد از اینکه بهوش آمدم برایت پیام می‌گذارم. من هم از صبح قلبم به شماره افتاده بود. دعا می‌کردم که زود بهوش بیاید و حالش خوب شود. در حالی که متوجه شدم اصلن چنین عملی نداشت و این‌ها تخیلات ذهنش بود که بسیار داستان‌پردازی قوی‌ای داشت. او خیلی نویسندگی را دوست داشت و به نظرم با این تخیل می‌توانست بهترین داستان‌ها را بنویسد. برای خودش گهگاه می‌نوشت. بارها گفتم چرا ماجرای خودت را نمی‌نویسی. حتمن زندگینامه‌ی پرفروشی خواهد شد.

او می‌گفت دوست ندارم کسی بفهمد من چنین روزهایی را سپری کردم. راستش الان که حدودن سه سال از آن ماجرا می‌گذرد تصور می‌کنم همه‌ی این‌ها یک فیلم بلند بود. فیلمی که من هم در آن نقشی داشتم و یک روزی یک جایی به پایان رسید اما ردش در اعماق قلبم ماند. راستش گاهی دلم می‌خواهد دوباره او را ببینم اما یکی از من‌های درونم می‌گوید ولش کن باز می‌خواهی درگیر داستان‌هایش شوی. اما من می‌گویم همین داستان‌هاست که می‌تواند برایم تجربه‌ای شود برای نوشتن. البته سواستفاده‌گر نیستم. همان روزها که فهمیدم دروغ می‌گوید هم به رویش نیاوردم چون می‌دانستم گفتنش بی‌فایده است و او خودش را به آن راه می‌زند. دلم می‌خواست کمکش کنم اما بالاخره آن فرد هم باید بخواهد کسی کمکش کند. اگر نخواهد که شدنی نیست.

بسیار اهل کتاب خواندن بود و وقتی با هم به کتابفروشی می‌رفتیم کتاب‌های مختلفی را از میان قفسه‌ها بیرون می‌کشید یا با دست نشانم می‌داد و می‌گفت آن را خوانده است. کتاب‌های روان‌شناسی را دوست نداشت و اغلب خواندن زندگینامه و داستان حالش را خوب می‌کرد. وقتی می‌نشست کتابی را بخواند ولش نمی‌کرد تا تمام شود. خوره‌ی کتاب داشت. البته در دیدن فیلم و سریال هم همینطوری بود. می‌گفت گاهی تا صبح می نشیند تا سریالی که شروع کرده را ببیند. سریال کره‌ای ۲۱ و ۲۵ ساله را او به من معرفی کرده بود و من بعدها که دیدم بسیار دوستش داشتم. گاهی دیدن تلاش‌های یک نفر به تو نیز انگیزه می‌دهد تا ادامه دهی. تا دلسرد نشوی و هر طور شده پیش بروی.

او انگار از بس در دنیای کتاب و فیلم زندگی کرده بود خودش را میان تخیلاتش می‌دید. غرق شده بود چنان که بهترین غواص‌ها هم توانایی نجات دادنش را نداشتند. مگر اینکه خودش می‌خواست تا به سطح برگردد. گویا از سطح برگشتن متنفر شده بود چون همیشه تلخی‌های زندگی واقعی را چشیده بود. برای همین ترجیح می‌داد میان داستان‌ها و با شخصیت‌ها بماند.

راستش یک روزهایی که حالم خوب نبود هم او باعث حال خوبم می‌شد. برایم گل و کتاب می‌فرستاد و منی که دوستی این چنین صمیمی نداشتم ذوق‌زده می‌شدم. مگر می‌شود این حس و حال خوب را فراموش کرد. شاید از قصد این خاطرات خوب را ساخت تا هیچوقت قلبم فراموشش نکند. نمی‌دانم که او این روزها به من فکر می‌کند اما شاید با دیدن عکسی که چاپ کرده بود و به او هدیه دادم یا یادگاری‌هایی که از من دارد یک روز یادی از من کند.

امیدوارم حالش بهتر از گذشته باشد و در آرامش به زندگی‌اش ادامه دهد.

همه‌ی ما شخصیت‌های داستان زندگی هستیم. هر کسی ممکن است یک روز شبیه نسیم بیاید و طوفانی برود. یا طوفانی بیاید و شکل نسیم همیشه جاری باشد حتا اگر هر چند وقت همدیگر را ببینید. ما موجودات جالبی هستیم. کافیست بیشتر به درون خودمان رجوع کنیم. با یک وجود هزار لایه مواجه می‌شویم که برای خودمان هم شگفت‌انگیز است. خدای من واقعن حق داشتی بعد از آفرینش انسان به خودت بگویی فتبارک‌الله احسن‌الخالقین. حق داشتی…

∞ تو بهترین خالقی هستی که در تمام عمرم می‌توانم بخاطرش سر به سجده بگذارم و از آن جدا نشوم. تا ابد، تا همیشه قبله‌ی حاجات منی.

∞ امروز هم یک ساعت نوشتن تیک خورد. خداروشکر، به امید روزهای پربارتر.

∞ نامه و دفترهای دوستم ریحان را برایش پست کردم.

بعدازظهر هم به یک دورهمی فامیلی رفتم. وقتی داشتیم برمی‌گشتیم صاحب خانه گفت زهرا همیشه بیا تو جمعمون. خاله‌ی مادرم هم گفت آره خیلی وقت بود تو رو ندیده بودیم. راستش با همین جمله حس خوبی گرفتم.

راست می‌گویند فروردین خیلی طولانی شده است اما خب همین که هنوز در اولین ماه سال هستیم و می‌توانیم کلی کار انجام دهیم خیلی خوب است. به نظرم آدم باید همیشه از اینکه زمان دارد خوشحال باشد اما خب هیچ چیز دست ما نیست و نباید به این دل خوش کنیم که هنوز زمان دارم و فلان کار را بعدن شروع می‌کنم. چرا همین حالا انجامش ندهیم که درگیر شویم و بخواهیم هر روز به ذهنمان فشار بیاوریم که باز هم انجامش ندادی.

به نظرم بعضی اوقات بد انجام دادن یک کار بهتر از انجام ندادن آن است. برای همین باید شروع کنم و شده روزی ده دقیقه بخشی از یک مقاله یا داستان را بنویسم. اگر بیشتر شد چه بهتر اگر نشد هم عیبی ندارد. همان ده دقیقه بهتر از هیچی است. ما با سخت‌گیری‌هایمان بیشتر به ذهنمان و خودمان می‌بازیم. بیهوده می‌دویم اما به جایی نمی‌رسیم. تصور می‌کنم بالاخره یک اتفاقی می‌افتد اما نه قرار نیست اتفاقی بیفتد. می‌دانیم همه چیز دست خودمان است اما باز اهمال‌کاری می‌کنیم. بالاخره از دیروز دوباره شروع کردم و دارم ادامه‌ی کتاب پیرامون زبان و زبان‌شناسی را می‌خوانم در سایتم هنوز چیزی منتشر نکردم اما همین که خواندنش را شروع کردم یک قدم خوب است. می‌دانم گاهی زیادی بر خودمان سخت می‌گیریم اما باید تا می‌توانیم ذهنمان را گول بزنیم و اتفاقن بعد از آن ذهنمان هم آرام‌تر می‌شود چون به این فکر می‌کند که بالاخره آن چیزی که مثل خوره به جانش افتاده بود اندکی انجام شد.

انجام شدن برنامه‌های روزانه‌مان بهمان انرژی و انگیزه می‌دهد تا بتوانیم با اعتمادبه‌نفس بیشتری ادامه دهیم.

از اینکه می‌توانم بنویسم هزاران مرتبه خدا را شکر می‌کنم. همین که دستم را روی کیبورد حرکت می‌دهم خودش بسیار جای سپاس‌گزاری دارد. شاید به ظاهر کوچک باشد اما به نظرم تمام توانایی‌های ما بسیار ارزشمندند.

امروز کلمه‌ی مبارزه برایم جالب آمد. نگاهش کردم. دیدم اسم خودم را می‌توانم از آن بیرون بکشم. مبارزه یعنی پیکار، چالش، ستیز، نبرد، جنگ.

مبارزه یعنی شروع جنگ. مبارزه و جنگ. مبارزه و درگیری. مبارزه و سرباز. مبارزه و آزار، مبارزه و سنگر. مبارزه و منطقه، مبارزه و مهارت. مبارزه و سرنوشت. مبارزه و مقاومت. مبارزه و محافظت. مبارزه و مسابقه. مبارزه و محاکمه. مبارزه و کشتن. مبارزه و باختن. مبارزه و برنده شدن.

وقتی کلمه‌ای را می‌نویسی خودش یادآور کلمات دیگر است. می‌توانی به کمک آن‌ها بنویسی. بعضی اوقات مجبوری خودت را به زور به مبارزه دعوت کنی. مجبوری وسط میدان بروی تا از خودت و آنچه می‌خواهی دفاع کنی. دفاع از دفع می‌آید یعنی کسی را از خود دور کنی و فاصله بگیری.

بازی با کلمات خیلی لذت‌بخش است.

امروز از خودم پرسیدن در این لحظه چه حسی داری؟ سپس پاسخ دادم.

خنثی، کدر و بی‌حوصله. حوصله‌ی انجام هیچ کاری را ندارم. مدام می‌خواهم فرار کنم مخصوصن دلم نمی‌خواهد سراغ نوشتن مقاله یا نوشته‌های جدی بروم. دلم گریزگاهی می‌خواهد تا به آن پناه ببرم و روزها همان جا سکنا گزینم. یک جای سرسبز و آفتابی که دلگیر نباشد. که بشود بی‌دلیل خندید و شاد بود.

می‌دانی ما آدم‌ها فقط بلدیم بهانه بگیریم در حالی که می‌توانیم خیلی عالی از پس کارهایمان بربیاییم. نمی‌دانم این احساسات منفی و بد از کجا راهی دلمان می‌شوند. به خودم نگاه می‌کنم. فرار را بر قرار ترجیح می‌دهم. رفتن، رفتن، رفتن. گریز از جایی که هستم، به جایی که نمی‌دانم کجاست.

خدایا حس و حالم را سر و سامان بده. دلم می‌خواهد بال‌هایم را بگشایم و پرواز کنم. پرنده از قفس می‌هراسد و فقط دلش می‌خواهد در فضای آزاد باشد و نفس‌های عمیقی بکشد. پرنده رهایی را بیشتر از هر چیزی دوست دارد. حتا بیشتر از غذا. همه خواهان آزادی هستند.

من باید می‌رفتم. از همان اولش هم گفته بودم بروم بهتر است. کجا؟ نمی‌دانم، کلن دلم می‌خواهد بروم و کسی باشد که جلویم را بگیرد و بگوید تو رو خدا نرو. آخه چرا میری. من بدون تو چکار کنم؟

خوب است همیشه دیگران بروند و ما را توی خماری بگذارند؟ چه می‌شود یک بار هم نوبت به ما برسد تا لذت ببریم. نمی‌دانم اصلن چرا ناگهان همچین چیزی به ذهنم رسید.

امروز کلاس موسیقی داشتم. چون مربی اول کلاس همیشه می‌خواهد درس جلسه‌ی پیش را اجرا کنم برای همین یک استرس ریزی دارم و گاه تصور می‌کنم امتحان دارم. امروز اندکی استرس داشتم. وقتی مربی گفت تمرین را اجرا کنم خداروشکر خوب پیش رفتم و مربی گفت آفرین خیلی خوب بود. دوباره بزن ازت می‌خوام فیلم بگیرم. راستش بعد از اجرا قلبم تند تند می‌زد و می‌ترسیدم دوباره که می‌خواهم بزنم خراب کنم و تمرکزم بهم بریزد اما خداروشکر برخلاف همه‌ی وقت‌ها بدون کوچک‌ترین اشتباهی بار اول زدم و مربی فیلم گرفت. به نظرم با اختلاف یکی از بهترین جلساتی بود که در این چند ماه داشتم. این یعنی همان رشدی که انتظارش را می‌کشیدم و به خودم افتخار می‌کنم. البته این تازه ابتدای راه است و الان وارد مرحله‌ی جدیدی شده‌ام. امیدوارم خوش‌حس‌ترین و آرامش‌بخش‌ترین آهنگ‌ها را بنوازم و لذت ببرم.

↵یک ساعت نوشتن امروز هم تیک خورد.

به نظرم همه‌ی آدم‌ها نیاز دارند به روانشناس یا تراپیست مراجعه کنند چون هر کسی براساس تیپ شخصیتی‌اش نقاط قوت و ضعفی دارد و اگر بهتر آن ویژگی‌ها را بشناسد قطعن متوجه می‌شود چه ویژگی‌هایی را باید در خودش تقویت کند. آدم‌های اطرافش را هم بهتر خواهد شناخت و این یکی از مهم‌ترین‌کارهایی است که می‌توانیم در زندگی برای خودمان انجام دهیم. خوشحالم که مدتی‌ست دارم برای شناخت بهتر خودم و دیگران تلاش می‌کنم و آموزش می‌بینم تا آگاهانه روی خودم کار کنم و بدانم با هر شخص چگونه رفتار کنم.

گاهی تصور می‌کنیم حتمن باید اتفاق خاصی بیفتد که خوشحال باشیم اما همین که می‌توانیم روبروی آینه به خودمان لبخند بزنیم و آرام سرمان را روی بالشت بگذاریم و بخوابیم باید خداراشکر کنیم.

گاهی سفیدیم گاهی سیاه اما مهم این است همیشه نور درونمان را روشن نگه داریم.

 

صبح، ظهر، شب/ صبح، ظهر، شب و تکرار و تکرار.

همیشه آدم‌ها از میان سختی‌ها رشد کردند. کارهای سخت از آدم انسانی هنرمند و قدرتمند می‌سازد. شاید عده‌ای بگویند هنرمند هستند اما هنرمند بودن به انجام کاری‌ست که بیش از حد توان انجام شود.

مثلن همیشه نیم ساعت می‌نوشتی حالا یک ساعت بنویس. همیشه یک ساعت کتاب می‌‌خواندی امروز یک ساعت و نیم بخوان. ببین چقدر توان داری در طول روز که از آن برای کارهای نه‌چندان مهم استفاده می‌کنی. آنوقت همان نیرو و انرژی را روی کاری بگذار که در دراز مدت تو را به فرد بهتری تبدیل می‌کند.

سه تا کار انجام بده اما کارهایی باشد که تو را به جلو می‌برند و باعث رشدت می‌شود. اینگونه هر روز که این کارها را انجام بدهی اعتماد به نفست هم بالا می‌رود. خودت را بیشتر قبول داری و به توانایی‌ات ایمان می‌آوری. دیگر نق و ناله نمی‌کنی که باز هم کاری که می‌خواستم را عملی نکردم.

خودت را با نوشتن به زندگی وصل کن. شاید خیلی‌ها تصور کنند که به زندگی وصل هستند اما آن‌ها به معنای واقعی آن را دریافت نمی‌کنند. آن‌ها نمی‌بینند که زندگی چگونه در گذر است. فقط ساعت‌ها را می‌گذرانند. ولی نمی‌دانند قرار است به کجا برسند. به نظرم زندگی یعنی دوام آوردن.

آنچه باعث می‌شود بتوانیم دوام بیاوریم و دچار تکرارهای آزاردهنده نشویم فکر کردن به معنای زندگی‌ است. به اینکه برای چه آمده‌ام و باید چه کارهایی انجام دهم.

هر بار که مادربزرگم را با این ناتوانی می‌بینم به فکر فرو می‌روم، غمگین می‌شوم و نمی‌دانم چه کاری از دستم ساخته تا ‌کمی تسکین باشم برایش. بعد دعا می‌کنم که خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند.

به نظرم سلامتی و عاقبت بخیری تا همیشه بهترین دعا می‌تواند باشد. در حق همدیگر همچین دعایی کنیم.

چند غزل از مولانا خواندم با اینکه مفهوم بعضی بیت‌هایش را متوجه نمی‌شوم اما لذت می‌برم که می‌توانم کلمات تازه‌ای را میان شعرهای شاعران بزرگ ببینم.

بعضی اوقات دلم می‌خواهد صبح را طور دیگری بگذرانم برای همین امروز صبح که داشتم صبحانه می‌خوردم قسمت اول سریال جنگل آسفالت را دیدم و به نظرم ماجرای خوبی دارد و قابل پیگیری است.

امروز هم یک ساعت نوشتن تیک خورد و بعد از آن حس خیلی خوبی داشتم اما نشد پنج نوبت بنویسم. باید راهی پیدا کنم که عمل نوشتن برایم لذت‌بخش‌تر شود. که با عشق به سمتش بروم نه با چک و لگد. نمی‌خواهم تصمیماتی بگیرم که عملی نشوند. هر چیزی به نفعم باشد را باید عملی کنم وگرنه گفتنش بی‌فایده است.

این روزها بیشتر می‌خوابم. هوای بهار با هوای بدنم دست به یکی کردند که مدام هنگام کتاب خواندن مرا به وادی هپروت و چرت ببرند. چه کنم که این روزها تسلیمشان می‌شوم و بر خودم خرده نمی‌گیرم چون تصور می‌کنم به استراحت نیاز دارم.

در حال خواندن کتاب جادوی موثر بی‌خیالی هستم. واقعن در هر شرایطی با رعایت ادب باید بی‌خیالی طی کرد وگرنه زندگی بیش و پیش برایمان سخت می‌شود.

 

وقتی صدای ماورایی هنگدرام را می‌شنوم روحم به پرواز در می‌آید. مخصوصن اگر بوی بهار و طبیعت هم به مشامت برسد و با نوای پرندگان و بع بع گوسفند بنوازی. حالیا دلت می‌خواهد چشمانت را ببندی و از زمین جدا شوی. جایی بروی که هیچکس نیست جز یک زندگی واقعی، عشق واقعی، آدم‌های خوب و درست. چقدر این حس دلپذیر است.

در جنگل روبروی کلبه‌ات بنوازی و مردم با این نوا به سویت روانه شوند. تو ادامه بدهی و آن‌ها حظ کنند. به یکدیگر نگاه کنند و لبخند بزنند. بعضی‌ها چشمانشان را ببندند. پرنده‌ای آبی روی شانه‌ات بنشیند و نوایش را با نوای سازت هماهنگ کند. عجب صحنه‌ای می‌شود. می‌توانی ساعت‌ها در آرامش باشی و ادامه دهی. می‌دانم تمام این زندگی با لذت همراه نیست اما می‌شود با وجود رنج هم لذت برد. می‌شود آن‌ها را به هم آمیخت تا زندگی این همه سرد نباشد. بیشتر مهربانی و عشق باشد تا ظلم و کینه و دروغ. ما آدم‌ها داریم به خودمان ظلم می‌کنیم. به کسی که از جنس ماست. چرا؟

آیا نمی‌اندیشیم؟ یا خودمان را به نفهمی می‌زنیم و با جنگ و ظلم خوشحال می‌شویم؟ اینطور به نظر می‌رسد وگرنه که انقدر دنیا سرد و بی‌روح نمی‌شد. وگرنه بیشتر هوای همدیگر را داشتیم که حداقل قلب کسی نشکند.

ترس‌ها محترم‌ و نجات‌بخش‌اند. فکر کن اگر نبودند همه‌ی ما به فنا می‌رفتیم. ترس‌ات را دوست بدار و بدان اگر به اندازه باشند تو بهتر می‌توانی زندگی کنی. فقط نگذار بیش از اندازه شوند که بسیار آزاردهنده می‌شوند و ممکن است فلج‌ات کنند. اصلن هر چیزی اگر بیش از اندازه باشد نمی‌گذارد ما رشد کنیم و همیشه در همان سطحی که هستیم می‌مانیم.

برای نماندن در سطح باید بیشتر تلاش کنیم و خودمان وارد چالش‌های مختلف شویم و بخواهیم کاری را انجام دهیم که تا به حال انجام ندادیم.

 

آسمان چشم‌هایش را رو به من می‌گشاید. زمین دستانش را می‌گشاید و مرا در آغوش می‌کشد. آسمان اشک شوق می‌ریزد و دستان زمین پرآب می‌شود. با آب صورتم را می‌شوید. باد فرستاده می‌شود و تا مرا خشک کند. درخت نفس می‌بخشد. به سمت درخت می‌روم و او را بغل می‌کند و اکسیژن است که مرا احاطه می‌کند. چشمانم را می‌بندم. دم و بازدم، دم بازدم، دم بازدم. وقتی چشمانم را باز می‌کنم انگار همه چیز زیباتر است. کوه را می‌بینم که محکم مقابلم ایستاده. به سمتش می‌روم و از سراشیبی‌اش سر می‌خورم. می‌گوید قوی باش و ایستادگی کن. همه چیز درست می‌شود فقط باید صبر کنی.

خورشید هر روز انگار خودش را می‌زاید. درد دارد اما زمانی که روشنی‌بخش زمین می‌شود دردی که کشید را فراموش می‌کند. هر روز با رنج به دنیا می‌آید و با غم می‌رود. دلش می‌خواهد بماند اما دیگر پذیرفته که نوبتش تمام می‌شود اما از همان ساعاتی که هست نهایت استفاده را می‌برد و مهربانی و عشق را به آدم‌ها هدیه می‌کند.

 

کتاب وابسته از بیرگیت فاندربکه را به پایان رساندم. راوی این داستان زنی چهل ساله است که دختری به نام سیمی دارد. او نویسنده است و خاطرات، اتفاقات و هراس‌هایش را که با چالش‌های عاطفی زنانه گره خورده توصیف می‌کند و باعث می‌شود گذشته‌اش را واکاوی کند. در بخش‌هایی از کتاب گویا داری یادداشت‌ها و روزمرگی‌های او را می‌خوانی که بعضی قسمت‌هایش برایم خسته‌کننده می‌شد.

یک ساعت آزادانه نوشتم و ۲۰۰۸ کلمه شد.

توی حیاط خانه‌‌ی روستا قدم زدم و بوی بهار مستم کرد و به دوران کودکی‌ پرت شدم.

از کتاب وابسته عکس گرفتم تا استوری‌اش کنم. عکس‌ها با شکوفه‌های آلبالو خیلی زیبا شدند.

سرم درد می‌کند و حال ندارم بیشتر بنویسم.

هر کجا که بروم بالاخره یک کتابفروشی هست تا به آن پناه ببرم و برای دقایقی نشاطی حقیقی را به رگ‌هایم تزریق کنم. این سه روز تعطیلات با بارانی بودنش برنامه‌ی ما را بهم ریخت اما امروز با وجودِ حساس و شکننده‌ای که داشتم و احساس خفگی می‌کردم به موزه گالری دیدی واقع در ایزدشهر رفتیم. وقتی آنجا چرخ می‌زدیم حالم خیلی بهتر بود. اصلن آدم وقتی حال روحی‌اش بهم می‌ریزد نباید خانه بنشیند و به زور به کارهایش برسد. این ظلم به خود محسوب می‌شود. نکنید این کار را.

منم که چند ماهی‌ست بیشتر برای خودم بیرون رفتن را تجویز می‌کنم با اینکه گاهی تنهایی را دوست ندارم اما گاهی که حال روحی‌ام تعریفی ندارد تنها بیرون رفتن هم برایم جواب است. فقط می‌خواهم بروم حالا کجایش مهم نیست. همین که جای همیشگی‌ام، خانه نمانم کافیست.

من دیگر مثل قبل به خودم سخت نمی‌گیرم که این همه کتاب نخونده داری چرا باز کتاب می‌خری، اتفاقن می‌گویم چون تو می‌نویسی باید منابع فراوانی برای خواندن داشته باشی و هر بار یکی را باز کنی و نوکی به آن بزنی(البته من زیاد اینطوری نیستم و کتاب‌ها را از اول تا آخر می‌خوانم.) یکی از ابزارهای کار یک نویسنده کتاب‌هایش هستند پس نگویید وای کلی کتاب نخونده دارم چرا باز کتاب خریدم. بدون عذاب وجدان هر جایی کتاب دیدید بخرید البته چیزی که ممکن است مانعمان شود هزینه‌‌ی کتاب‌هاست وگرنه مانع دیگری وجود ندارد.

راستی با ذوق اسم چند کتابی که خریدم را اینجا می‌نویسم.

– اتوپرتره  (ادوارد لو)

– گزارش خواب (محمد رضایی‌راد)

– از دست رفته (اکبر رادی)

– برف تابستانی (علیرضا محمودی ایرانمهر)

این روزها ترجیح می‌دهم بیشتر کتاب‌های کم‌حجم بخرم و این چند کتاب را هم با گشتن میان انبوهی از کتاب‌ها یافتم. اولی و آخری توی لیست خریدم بودند اما دو تای دیگر نبودند. من گاهی میان کتاب‌ها می‌گردم و خیلی از اوقات کتاب‌های خوبی پیدا می‌کنم که چاپ قدیم هستند و قیمتشان ارزان‌تر است.

بعد از تماشای این مکان زیبا که مدت‌ها بود دلم می‌خواست بروم دقایقی به دریا سر زدیم. بسیار سرد بود و باد داشت ما را می‌برد برای همین زیاد آنجا نماندیم. از شدت یخ‌زدگی و لباس کمی که پوشیده بودم به ماشین پناه بردم. چای و کیک نارگیل گردو(آبجی‌پز) که شیفته‌اش هستم را خوردیم سپس به سمت وطن رهسپار شدیم.

کتاب وابسته از بیرگیت فاندربکه را شروع کردم. در یک نشست ۴۰ صفحه از آن خواندم. قصد داشتم امروز تمامش را بخوانم اما نشد.

ظهر خوابم می‌آمد. دراز کشیدم و راحت خوابیدم. آلارم گذاشتم. یک ساعت بعد بیدار شدم و گوشی را خاموش کردم و دوباره خوابیدم. با یک خواب بد و آزاردهنده از جا بلند شدم. شبیه فیلم‌ها بود. توی خواب بدجوری گول خورده بودم. گول عشقی دروغین. دو نفر کشته شده بودند اما بعد که با ترس دست خواهرم را گرفتم تا نشانش دهم دیدم زنده‌اند و با نگاهی تمسخرآمیز به من قهقهه می‌زنند. عوضی‌ها… ببخشید، اما حقشان بود اینگونه خطابشان کنم. راستش آن لحظه قابلیت این را داشتم که یک نفر را به قصد کشت بزنم. (اگر گفتید روانیه، باید بگم که توی شرایط من نبودین که اینو بهم نسبت می‌دین…)

خوابیدم تا حالم خوب شود اما بدتر شد. یک کابوس کثافتی بود که نگو. خدایا مرا ببخش بخاطر تمام فحش‌هایی که بعد از آن خواب با خشم فریاد زدم. خداروشکر کسی خانه نبود و توانستم راحت خشمم را خالی کنم و بعدش مثل ابر بهار که این روزها می‌بارد، ببارم و بغضم تخلیه شود.

بعد از آن گفتم هر طور شده باید از خانه بیرون بزنم وگرنه ادامه‌ی روز برایم جهنم می‌شود. و فکر و خیال بدجوری وجودم را مستفیض می‌کنند.

باران نم نم می‌بارید. ماشین را روشن کردم و بسم‌الله‌گویان بیرون زدم. با مهیار به پارک رفتیم و بدون فکر خوش گذراندیم. بعد کودک درونم دلش خواست به فروشگاه بزرگی برود و کلی خوراکی بخرد. سبد چرخدار برداشتیم و مهیار با ذوق هلش می‌داد و می‌گفت خاله‌جون بیا بریم خوراکی بگیریم.

وقتی بچه بودم عاشق این بودم که به فروشگاه بروم و سبد چرخدار بردارم و هلش بدم و هر چه می‌خواهم توی سبد بگذارم. و هر وقت فروشگاه می‌رفتیم مادر و پدرم اجازه می‌دادند تا این کار را انجام بدهم. امروز هم کودک درون گوشه‌گیرم را از جایش بلند کردم و گفتم آ قربون شکل ماهت برم بیا ببرمت فروشگاه تا شاد شی. او که غمگین باشد ستون این خانه می‌لرزد. کودکم را در آغوش می‌گیرم و زیر گوشش یادآوری می‌کنم که چقدر دوستش دارم. کاش لبخندش همیشگی باشد.

  • کلمه‌ی پناه‌جو در کتاب آخرین انار دنیا به چشمم خورد. خیلی ساده از آن خوشم آمد. و دلم خواست بیشتر با آن وقت بگذرانم. چقدر وقت‌گذرانی با واژگان می‌تواند لذت‌بخش باشد. انگار تو را از زمان و مکان جدا می‌کند و به ورای آنچه نیستی می‌برد.

ناگهان صدای خسرو شکیبایی در سرم پیچید: پناهم باش تا سنگینی غربت از شانه‌هایم فرو ریزد و ملال تنهایی از چشم‌ها.

سرچش کردم تا کامل به دکلمه‌اش گوش بدهم.

دکلمه: زنده ياد خسرو شکيبايي
شعر: محمدرضا عبدالملکيان

 

  • آخرین انار دنیا هم به پایان رسید. از اینکه کتاب‌ها تمام می‌شوند حس خوبی به من می دهد چون پایان هر کتاب یعنی شروع کتابی تازه. رئالیسم موجود در این کتاب با جادو درآمیخته، نوعی بیان اسطوره‌ای که مرز باریکی بین خیال و واقعیت دارد. یک جاهایی نثرش چنان شاعرانه و دلنشین است که دلت می‌خواهد بارها آن قسمت را بخوانی.
    با اینکه خط داستانی‌اش چندان فراز و فرودی ندارد اما طوری است که دلت می‌خواهد نخ داستان را بگیری و تا ته بروی. البته فصل‌های میانی کمی روند داستان برایم کند پیش رفت اما در ابتدا و انتها جذابیتش حفظ شده بود.
  • هوایی شدم و همان یک کلمه و یادآوری یک جمله‌ی «پناهم باش» کافی بود تا بروم تمام دکلمه‌های خسرو شکیبایی را گوش دهم. عجب صدای جادویی‌ای دارد.
  • دلم نمی‌خواهد هیچوقت بازنده‌ی این زندگی باشم اما گاهی مجبور می‌شوی گوشه‌ای بنشینی و به خودت فکر کنی به اینکه وقتی بزرگ‌تر می‌شوی همه چیز سخت‌تر می‌شود و دیگر سختی‌های گذشته به چشمت نمی‌آید اما دروغ چرا بعضی اتفاقات گذشته تا ابد ترسناک و غم‌ناک هستند.

 

  • فیلم Wild 2014 را دیدم. شخصیت اصلی این فیلم زنی به اسم شریل است که بخاطر اتفاقاتی که در زندگی‌اش افتاده تصمیم می‌گیرند تنهایی کیلومترها کوه‌نوردی کند تا بتواند غم و سوگی که دچارش شده را با گذراندن مسیر کم کم بپذیرد. در طول مسیر با چالش‌هایی مواجه می‌شود اما همچنان ادامه می‌دهد. در روز آخر که فکر کنم روز صدم است متوجه‌ی خیلی چیزها درباره‌ی خود می‌شود و به جنگلی می‌رسد. او می‌فهمد که زندگی او هم شبیه هر زندگی‌ای رمز‌آلود، غیرقابل برگشت و مقدس و متعلق به اوست و اینکه بگذارد خودش جلو برود وحشیانه است.

برای من دیدن این فیلم الهام‌بخش بود. همه تعجب می‌کردند چطور یک زن به تنهایی مدتی طولانی مسیری را می‌پیماید و کم پیش می‌آید زنی همچین کاری بکند. یک چیز دوباره به من ثابت شد اینکه زن‌ها قدرتی نهفته در درونشان دارند که اگر بخواهند می‌توانند از آن بهره ببرند. اینکه آدم همیشه با خودش تنهاست و همیشه فقط خودش می‌تواند به خودش یاری برساند و دستش را بگیرد و از جا بلند کند. بالاخره روزهای خوب هم از راه می‌رسد همیشه اینطور نخواهد ماند.(برای بار هزارم)

 

خواب و بیداری این روزهایم چندان مشخص نیست اما روزهای ماه رمضان را دوست داشتم. مثل تمام چیزها این هم تمام می‌شود. این هم به سر می‌رسد ما می‌مانیم ادامه‌ی سال و روزهای همیشگی.

اینکه یک ماه متفاوت با بقیه‌ی سال است زیباست. تصور می‌کنم آنطور که باید از روزهایش استفاده نکردم هر چند ما همیشه ناراضی هستیم از عملکردمان. باید کمی خودمان را تکان دهیم و بگوییم کمی راضی بودن را تمرین کن. ماه رمضان ماه سم‌زدایی نفس است.

آدم باید خودش را به نوشتن ببندد. امروز یک ساعت بی‌وقفه نوشتم و خوش گذشت. تصمیم گرفتم هر روز این یک ساعت را داشته باشم. چون نیاز است برای استفاده‌ی بهتر از روزم با خودم همچین خلوتی داشته باشم. برای این عمر گران یک ساعت که چیزی نیست. اما بعضی اوقات آنقدر بزرگش می‌کنیم که انجامش نمی‌دهیم. فقط یک ساعت ناقابل است پس نباید از آن ساده گذشت.

من هنوز آنطور که باید برای هفته‌ها و روزهایم برنامه‌ریزی نکردم و منتظر بودم ماه رمضان تمام شود و جدی شروع کنم. البته بی‌حرکت بی‌حرکت هم نماندم و یک سری روتین‌ها را اجرا کردم و ادامه دادم.

کتاب سم‌زدایی از دوپامین چند روش برای سم‌زدایی پیشنهاد کرده بود. سم‌زدایی دوپامین ۴۸ ساعته که ۴۸ ساعت باید از عواملی که باعث حواس‌پرتی می‌شوند باید فاصله گرفت. مثلن موبایل، شبکه‌های اجتماعی، فیلم، اینترنت و … به نظرم آمد کار خیلی سختی‌ست که دو روز بدون این‌ها سپری شود اما می دانم ما را نخواهد کشت. پس به قول موراکامی آنچه ما را نکشد قوی‌ترمان می‌کند. بعدی سم‌زدایی دوپامین ۲۴ ساعته است که شبیه ۴۸ ساعته است فقط زمانش کم‌تر شده.

سومی سم‌زدایی دوپامین جزئی است که فقط روی بزرگترین منبعی که تحریک‌کننده و موجب حواس‌پرتی است تمرکز می‌کنیم و از آن فاصله می‌گیریم.

برای من که این منبع اینستاگرام است. بارها به این فکر کردم که مدتی از آن فاصله بگیرم. قبلن برای یک هفته این کار را انجام دادم و هر بار که گوشی را برمی‌داشتم شرطی می‌شدم و انگشتم می‌خواست لوگویش را لمس کند تا برنامه باز شود اما می‌دیدم دیگر آنجا نیست چون حذفش کرده بودم.

شاید ابتدا با ۲۴ ساعته شروع کنم. کی‌اش را خدا می داند…

 

  • کتاب‌هایی که از دیجی‌کالا سفارش داده بودم با بسته‌بندی خوب و تمیز ارسال شدند. کتاب اثر انتظار، اسب سیاه، خاطرات یک آدمکش.
  • چیزی در ذهنم وول می‌خورد اینکه یک ماه هر روز یک کتاب کم حجم بخوانم. به نظرم خیلی حس خوبی می‌دهد.

دیگر به چهل صفحه‌ی پایانی کتاب آخرین انار دنیا رسیدم. در این رمان که به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده است در ابتدای کتاب با دو داستان به ظاهر متفاوت روبه‌رو هستیم. هر دو داستان از زبان مظفر صبحدم روایت می‌شود. داستان در کل با نماد‌ها سر و کار دارد. مثلن  به درخت اناری اشاره می‌کند که نزدیکی قله‌ای وجود دارد و آنجا که می‌روند یک حال معنوی خاصی بهشان دست می‌دهد. حالی که دگرگونشان می‌کند. این انار چجور اناری است؟ انار معجزه‌آسا؟ چرا به آن گفتند آخرین انار دنیا؟ انگار نمی‌توانی یک بخش‌هایی از کتاب را شرح بدهی چون پیچیدگی خاصی دارد. اواسط کتاب جریان داستان کند پیش می‌رود چون سریاس دوم در حال تعریف کردن خاطراتش است. و ما هم ناچاریم همه را بخوانیم.

من اوایل کتاب را بیشتر دوست داشتم چون جریانش نه تند بود نه کند و خوب پیش می‌رفت و ما را همراه می‌کرد. یک سری توصیفات و جملات زیبا هم داشت که بیشتر درگیرت می‌کرد. مظفر صبحدم از ابتدای کتاب همراه ماست او ۲۱ سال زندانی بوده است و بعد از چند فصل بالاخره به کمک اکرام کوهی از قلعه‌ای که یعقوب صنوبر او را در آن زندانی کرده بود آزاد می‌شود. محمد دل‌شیشه بخش دیگری از داستان است. او قلب حساسی دارد که با کوچک‌ترین رفتار ناراحت‌کننده‌ای ترک برمی دارد. دلش همچون شیشه‌ای نازک است. او دو خواهر لاولاو سپید و شادریا را ملاقات می‌کند و به لاو لاو علاقه‌مند می‌شود. آن دو به یکدیگر قول داده‌اند که تا همیشه با هم بمانند و هیچگاه ازدواج نکنند یا تنهایی جایی نروند. وقتی او درخواستش را رد می‌کند محمد دل‌شیشه از عشق او بیمار می‌شود و از قلب شکسته‌اش خون جاری می‌شود و هیچجوره قابل بند آمدن نیست. پدرش سلیمان به خواستگاری می‌رود و خواهش می‌کند برای زنده ماندن او این ازدواج سر بگیرد اما دو خواهر قانع نمی‌شوند. آن دو همیشه لباس سفید به تن دارند شبیه دو فرشته که جادوگری هستند برای خودشان.

دو خواهر عهدنامه‌ای نوشتند و زیر آخرین انار دنیا چال کردند که در هیچ شرایطی از هم جدا نشوند و ازدواج نکنند. خانه‌ی آن‌ها در نزدیکی قله است. چند روز پشت سر هم هر روز محمد دل‌شیشه به دیدنشان می‌آید و آن دو لب پنجره منتظرش هستند. حتا شتک زدن خون قلب او را می‌بینند و کاری نمی‌کنند. آواز می‌خوانند و بیش از پیش دل او را می‌برند.

دیوارهای خانه‌ی محمد دل‌شیشه هم شیشه‌ای است. و از بیرون هر کسی رد شود می‌تواند او را ببیند. او بخاطر از دست دادن خون فراوان زرد و زار می‌شود و دیگر قادر نیست از جایش بلند شود. در آخر جسم بی‌جانش روی دستان پدرش می‌ماند. او بخاطر این احساسات و عشقی که در قلبش هویدا شده بود جانش را از دست می‌دهد.

او را دفن می‌کنند و دو خواهر غمگین می‌شوند از اینکه دیگر نمی‌توانند او را ببیند. هر روز به مزارش می‌روند و آواز می‌خوانند تا برای او آرامش بفرستند. هر چند چگونه می‌شود کسی در حد مرگ عاشقت باشد ولی تو حاضر نشوی بخاطر جان یک انسان از عهدی که بستی بگذری. کاش کسی چنین عهدی با ما ببندد. عهدی که هیچوقت گسستنی نباشد.

یادم نیست چرا خواهرها همچین عهدی بستند حتمن دلیل خاصی داشت. شاید همان ابتدای کتاب درباره‌اش نوشته باشد. مظفر صبحدم فرزندی به نام سریاس صبحدم دارد که یک بار هم او را ندید چون تمام آن سال‌ها در زندان به سر می‌برد. بعد از چند فصل متوجه می‌شویم سریاس صبحدم با محمد دل‌شیشه دوستانی صمیمی بودند. بعد از چندی سریاس صبحدم بزرگ که سر دسته‌ی گاریچی‌هاست و به افراد بازاری کمک می‌کند با گلوله‌ای کشته می‌شود. بعدها مظفر متوجه می‌شود که سه سریاس وجود دارد. یکی را ندیده از دست می‌دهد. دیگری هم نگهبان بوده و زندانی می‌شود و در زندان نوارهایی به مظفر می‌رساند و از رابطه‌اش با سریاس بزرگ و محمد دل‌شیشه و دوستان دیگرشان می‌گوید. او خودش را به پایین‌ترین حد تنزل می‌دهد و فقط از  سریاس بزرگ و خوبی هایش می‌گوید.

بعد مظفر سراغ شمس می‌رود. سریاس دیگری را توسط او می‌یابد که در بمباران به شدت سوخته است. و در مرکز معلولان به سر می‌برد. بخاطر سوختگی قادر به حرف زدن نیست و از همه چیز و همه جا دور شده و در اتاقی پر از هم‌درد بستری است. مظفر به دیدنش می‌رود و می‌گوید تو پسر من هستی. بغل و نوازشش می‌کند. خیلی دلش می‌خواهد او را با خودش ببرد. وقتی از آخرین انار دنیا می‌گوید او چند بار کلمه‌ی انار را به زبان می‌آورد. جز آن کلمه چیزی نمی‌تواند بگوید.

او را کول می‌کند و برای دو روز از آسایشگاه بیرون می‌برد. سراغ آخرین انار دنیا می‌روند. انگار زمانی که کنار درخت است حالش بهتر می‌شود. یکی از دوستانش که تخت کناری اوست هم همراهشان شده و می گوید قرار است چند روز دیگر سریاس را به اروپا ببرند تا عملش کنند. چه سری در این درخت انار هست که حال همه را دگرگون می‌کند؟ آخرین انار دنیا چه مفهومی دارد؟ چه معجزه‌ای زیرش پنهان شده است؟

این کتاب یک کتاب نمادین است که از نمادهای مختلفی در آن استفاده شده است که مهم‌ترین نماد آن انار( نماد عشق) است.

  • گاهی اوقات دلت می‌خواهد فقط بخوانی و پیش بروی. یک جور شیفتگی در درونت هست که جنون‌وار دلت می‌خواهد کتاب‌ها را بخوانی و جهان را درون دستانت بگیری. واقعن می‌ارزد. زندگی بدون کتاب‌ها و نوشتن برایم معنایی ندارد. من تا ابد می‌خواهم میان آن ها نفس بکشم حتا اگر هیچکس سراغم را نگیرد. حتا اگر تنها بمانم و کسی یار لحظاتم نشود.
  • زندگی است دیگر گاهی چنان ما را می‌چزاند که نمی‌دانیم از کدام سو باید فرار کنیم.
  • گاهی آدم‌هایی را می‌بینیم که بی‌احساسند چنان که داغی هیچ عشقی آن‌ها را تکان نمی‌دهد و نمی‌سوزاند. انگار وجودشان فلزی‌ست. چشمانشان از جنس فلز است و چیزی آن‌ها را به وجد نمی‌آورد. چه می‌شود که این آدم‌ها به همچین وضعی دچار می‌شوند چه می‌شود؟

کاش هیچکس منتظر هیچ چیزی نباشد و انتظار او را درهم نشکند.

از کجا شروع کنم؟ امروز امروز امروز. گاهی وقتا نمی‌دونی از کجا باید شروع کنی وقتی شروع می‌کنی همه چی راحت جاری می‌شه مثل یه رود روان. مثل خورشید.

امروز اولین جلسه‌ی کلاس موسیقی در سال جدید بود. سعی کردم این مدت کم و بیش تمرین کنم. وارد آموزشگاه که شدم در دفتر گفتگویی برپا بود. به مربی سلام کردم و سال نو را تبریک گفتم سپس وارد کلاس شدم.

همزمان که هنگدرامم را از کاورش بیرون می‌آوردم داشتم گوش می‌کردم چه می‌گویند. آن را روی پایه سوار کردم. همانطور که دستم را گرم می‌کردم صداهای آدم‌ها به گوشم می‌رسید. گویا مادر یکی از هنرجوها بود که داشت درباره‌ی پسرش حرف می‌زد. انگار مدتی‌ست کلاس نمی‌آمد. چندان متوجه نشدم. داشتم مروری می‌کردم. دقایقی بعد مربی وارد کلاس شد. بعد از کمی گفت‌وگو و احوال‌پرسی کنارم نشست و پرسید که درس قبلی چه بود. چون نصف نوت را درس داده بود کاملش را گفت. خیلی با صبر و حوصله از من خواست چیزی که چند بار تکرار کرد را بزنم. اولش اشتباه زدم اما بعد از چند بار تکرار و دوباره دیدن دست مربی، متوجه‌ی ریتم و چگونگی قرار گیری دست شدم. و این بار که انجامش دادم گفت آفرین درسته.

آنقدر نوایش دلنشین بود که دلم خواست مثل مربی بتوانم با تسلط و سرعتی خوب بزنم. می‌دانم با تمرین هر کاری را می‌توان آموخت. بعد از اینکه قسمت اول را متوجه شدم بقیه‌ را درس داد.

چند دقیقه مانده بود کلاس تمام شود که هنرجوی دف که بعد از من کلاس دارد وارد شد. چون همیشه کلاسش همین زمان است همدیگر را می‌بینیم و سلام علیکی داریم. به نظر می‌رسد دختر خوب و مهربانی است. از درس این جلسه فیلم گرفتم و مربی گفت اگر سوالی دارم بپرسم اما من بیشتر اوقات سوالی ندارم چون می‌دانم باید خودم بروم تمرین کنم تا دستم بیاید.

بعد مربی داشت درباره‌ی حمام ثروت(اگر اشتباه اسمش را نگفته باشم) صحبت می‌کرد. به این صورت که زیر دوش آب بروی و چیزهایی را بخواهی و بیرون که آمدی آن آب را از بدنت خشک نکنی و بگذاری بماند.

همینطور صحبت ادامه داشت و اسم قمر در عقرب را آوردند تا اینکه هنرجوی دف که اسمش فاطمه است گفت: وقتایی که حالم یهویی بد می‌شه مامانم می‌گه شاید بخاطر قمر در عقربه و نگاه می‌کنه بهم می گه. گاهی وقتا اون روزا قمر در عقرب هم هست. حالا نمی‌دونم شاید تلقین هم باشه.

گفتم چه جالب می‌دونستم روزایی که قمر در عقربه کارهای مهم و بزرگ نباید انجام داد ولی اینو نمی‌دونستم. چون منم گاهی وقتا یهو حالم بهم می‌ریزه و نمی‌دونم دلیلش چیه. شاید یه وقتایی دلیلش همچین چیزی باشه. خدا می‌دونه.

بعد که رفتم تا حضورم را در دفتر ثبت کنم و امضا بزنم و شهریه را پرداخت کنم، همان خانمی که ابتدای ورودم بود و داشتند حرف می‌زدند همچنان نشسته بود. متوجه شدم پسری دارد که لوله‌کش است و تمام خرج خانه را می دهد. پدرش کار نمی‌کند اما دلیلش را متوجه نشدم. گویا به دلایلی او را از آمدن به کلاس منع کردند یا اتفاقی چیزی افتاد که دیگر نیامد و مادرش به گویش ما بابلی‌ها حرف می‌زد، می‌گفت: از صبح تا شب توی اتاقشه پشت کامپیوتر نشسته فقط بازی می‌کنه. خسته که شد فیلم می‌بینه. خواب و خوراک نداریم. داره افسردگی می‌گیره.

کار هم نمی‌کنه الان دستمون تنگه. همین که چند وقت پیش صدای ارگ(منظورش پیانو بود) رو از توی اتاقش می‌شنیدم خیالم راحت بود. خیلی دوست داره بیاد. آقای ابراهیمی مدیر آموزشگاه مربی پیانو را صدا زد. وسط کلاس بود اما آمد. همان لحظه‌ای که داشتم شهریه را با موبایل پرداخت می‌کردم گوشم پیششان بود. آقای ابراهیمی گفت پسرش دوس داره کلاس بیاد راضی هستی یه مبلغ کمتر بگیری یا بدون شهریه بیاد. (فکر کنم همچین چیزی گفت) از صورت مادر پسر غم می‌بارید. با نگاهی ملتمسانه گفت: می‌شه براش برادری کنین. دایی و عمو و همه ازش رو برگردوندن دیگه هیچکس رو نداره. من که نمی‌تونم ولش کنم، مادرشم. در همین هنگام چشمانش پر از اشک شد و انگار میل داشت از زندان چشم آزاد شود و روی صورت سبزه‌ی زن چادر به سر جاری شود.

آدم از دیدن رنج آدم‌ها غمگین می‌شود. بیرون که آمدم بوی بهار را حس کردم. دقیقن روبروی آموزشگاه فروشگاهی به اسم اردیبهشت خودنمایی کرد. هوا جان می‌داد برای پیاده‌روی اما ساعات پایانی روز بود و روزه‌ انرژی‌ای برایم نگذاشته بود.

همچنان داشتم به آن زن و حسی که داشت فکر می‌کردم. حس مادر به فرزندش. حاضر شده بود برای لبخند و حس خوب پسرش غرورش را زیر پا بگذارد. خیلی وقت‌ها مادرها قهرمان‌ترین قهرمان زندگی فرزندانشان می‌شوند.

۱. از اینکه بخواهم همیشه غر بزنم خوشم نمی‌آید. اما خب آدم است و گاهی فقط نق و ناله و غر حالش را اندکی بهتر می‌کند. پس بیا گاهی غر بزنیم. کجا بهتر از اینجا. البته اگر کسی را داشته باشیم که به غرهایمان گوش دهد هم خیلی خوشبختیم.

۲. گاهی آدم دلش می‌خواهد پشت دستش را داغ کند که یک چیز را چند بار تجربه نکند. که نترسد و بگوید نه و تمام. بگوید من آدمش نیستم، اشتباه گرفتی. اما بیهوده می‌ماند و امید دارد که همه چیز خوب شود. خیال‌بافی می‌کند و خودش را خوشبخت‌ترین آدم دنیا می‌بیند. نه نه قرار نیست ما حتمن در کنار بقیه خوشبخت باشیم باید بدانیم که خودمان به تنهایی هم می‌توانیم خوشبختی را تجربه کنیم.

۳. چیزی در وجودم مدام بالا و پایین می‌شود. حالم خوب است و ناگهان بهم می‌ریزد. این نوسان حال را دوست ندارم. این تغییرات درونی و هورمونی گاه به شدت عذاب‌آور می‌شوند برای روح و روانمان.

۴. ماه رمضان خواب‌هایم بهم ریخته است. البته همیشه دلم نمی‌آید که شب‌ها زود بخوابم. دلم می‌خواهد در شب کارهای زیادی انجام دهم. دلم می‌خواهد کتاب بخوانم، فیلم ببینم و بنویسم.

۵.

دیروز که بهم ریخته بودم و تمام خرابکارهای ذهنم حاضر شده بودند تصمیم گرفتم بنویسم. همینطور پشت سر هم نوشتم و نوشتم تا آرام شوم. تا حداقل ذره‌ای بتوانم این حسی که دارم را تسکین دهم. قبل از آن دیده بودم که طاقچه از سر دلتنگی پیامی داده است و می‌گوید کتاب نویسنده شدن دلتنگ شماست تا دوباره سراغش بیایی. استوری‌اش کردم و نوشتم کی به جز طاقچه دلتنگمون می‌شه که پیامی از روی دلتنگی بده.

بعد از چندین دقیقه دیدم گوشی‌ام زنگ خورد. گلی جان بود. می‌گفت وقتی استوری‌ات را دیدم گفتم زهرای نامرد من که همیشه ازش خبر می‌گیرم. خندیدم، راست می‌گفت.

حدودن یک ساعت با هم صحبت کردیم و من به شدت به همچین چیزی نیاز داشتم. البته قبل از این صحبت با آزادنویسی ذهنم که در حال انفجار بود را اندکی آرام کرده بودم.

از اینکه دوستی دارم که حدودن همسن مادرم است خوشحالم. فکر نمی‌کردم روزی بتوانم با شخصی آشنا شوم که کلی با او اختلاف سنی دارم اما علایق مشترک باعث شود که ما چند ساعت بتوانیم با یکدیگر گفت‌و‌گو کنیم. او از تجربیاتش گفت. از اینکه فکر کرد من هم شبیه گذشته‌ی او هستم و خواست کمکم کند تا بتوانم انتظارتم را از آدم‌ها کم کنم.

واقعن همدردی و صحبت خیلی راهگشاست. البته گاهی ممکن است چیزهایی در درونت باشد که نتوانی به کسی درباره‌اش بگویی اما همین که دوستی داشته باشی که پای حرف‌هایت بنشیند و تسکینی برای حال بدت باشد به نظرم در این روزگار غنیمت است.

۶. روی تخت کنار پنجره نشسته‌ام و پاهایم را دراز کرده‌ام. لپ‌تاپم روی پایم است و دارم تند و تند می‌نویسم. صدای باران را می‌شنوم. تازه شروع شده است. لذت شنیدن صدای آن برای من بسیار بیشتر از لذت قدم زدن زیر آن است چون از بچگی خیس شدن را دوست نداشتم.

قول دادم امروز در نوبت‌های بیشتری بنویسم و دست آخر بخش‌هایی را در سایت منتشر کنم.

۷. 

امروز سعی کردم بیشتر کتاب بخوانم. چالش درست‌خوانی را هم انجام دادم. همه چیز خداراشکر خوب است. برای حال خوب همیشه باید شکرگزار باشی. باید حواست باشد امروز بهتر از دیروز بود و این یک خدایاشکر خیلی بلند دارد. آخرین انار دنیا به صفحه‌ی ۳۰۰ رسید. فصلی که در حال خواندنش بودم خیلی طولانی و خسته‌کننده بود. چون هیجانی نداشت و سریاس صبحدم دوم در زندان داشت نوارهایی را برای مظفر صبحدم پر می‌کرد. و تمام آنچه گفت را در فصلی خیلی طولانی آورده بود. به نظرم اگر کمی خلاصه می‌شد دیگر خسته‌کننده نبود و خیلی بهتر می‌شد ارتباط برقرار کرد. فقط می‌خواستم این فصل تمام شود. هنگام خواندن داشتم فکر می‌کردم چطور بعضی‌ها یک کتاب ۳۰۰، ۴۰۰ صفحه‌ای را یک روزه می‌خوانند؟ یعنی تمام روزشان را وقف این کار می‌کنند؟ خب نمی‌شود آدم همه کار را ول کند اما خب بعضی‌ها هم کارهای دیگر را انجام می‌دهند باز هم می‌توانند یک کتاب را به پایان برسانند. واقعن دلم می‌خواهد روزی همچین چیزی تجربه کنم و برای مدتی هر روز یک کتاب بخوانم. مثلن یک ماه. به نظرم چالش جذابی است. ولی خب باید کتاب‌های رمان یا داستانی را انتخاب کرد که قابلیت یک روز خواندن را داشته باشند.

شبیه کاری که نینا سنکویچ انجام داده بود. او حتا یک سایت راه انداخت که مرور و خلاصه‌ی کتاب‌ها را بعد از خواندن آنجا می‌نوشت تا در اختیار بقیه هم قرار گیرد. عجب چالشی می‌شود. انگار نقطه‌ای می‌شود که تو فقط به آن فکر می‌کنی. دیگر حواست پرت چیزهای دیگر نمی‌شود. حالت با آن خوب است. یک روز با یک کتاب رفیق می‌شوی.

برای من گاهی پشت سر هم خواندن یک کتاب خسته‌کننده می‌شود و دلم می‌خواهد کارهای دیگری هم لابه‌لایش انجام دهم. اما خب این کار به نظرم باعث می‌شود خلاقیت و قدرت ذهن هم بالاتر برود.

کتاب جادوی موثر خیال را هم شروع کردم و چند صفحه خواندم. نویسنده کتاب را با روایت شخصی شروع کرده بود و به نظرم همیشه بهر‌گیری از داستان شخصی باعث جذابیت کتاب یا متن می‌شود چون تجربه‌ی ما یک تجربه‌ی یگانه است و با بقیه فرق دارد. البته به صورت کلی خیلی‌ها می‌توانند همزادپنداری کنند و دلشان بخواهد ادامه دهند و از نکاتی که گفته شده استفاده کنند.

 

۸. تمرین تجسم‌نویسی 

تصور کنید در جاده‌ای که منظره‌اش تپه‌های سرسبز است در حرکت هستید. خورشید دارد با شما قایم باشک بازی می‌کند. مدام از میان تپه‌ها سرش را بیرون می‌آورد و روی صورتتان نور می‌پاشد. تپه‌ها هم تغییر می‌کنند. کوچک، بزرگ، کوچک‌، بزرگ و همینطور ادامه دارد. کمی شیشه را پایین می‌کشید. باد خنک بهاری به صورتتان می‌خورد. چشمانتان را لحظه‌ای می‌بندید و لبخندی روی صورتتان نقش می‌بندد. به منظره که نگاه می‌کنید و چشمتان به دشت شقایقی که در دوردست است می‌افتد. توقف می‌کنید. دشت با جاده کمی فاصله دارد. می‌دوید تا به آن برسید. بالاخره می‌رسید. شقایق‌ها با وزش باد به رقص در آمده‌اند. یکی از گل‌ها را میان دستانتان می‌گیرید. با انگشتتان گلبرگش را نوازش می‌کنید. دوربینتان را برمی دارید و شروع به عکاسی می‌کنید. از آن همه زیبایی سیر نمی‌شوید. بین گل‌ها یک مسیر باریکی هست که می‌توانید از آنجا گذر کنید و وسط گل‌ها قرار بگیرید. کمی جلو می‌روید و می‌نشینید. شاهینی وسط آسمان بال‌های بزرگش را گشوده و هنرنمایی می‌کند. دفتری از توی کیف بیرون می‌کشید و شروع می‌کنید به نوشتن. خورشید بهاری از میان تپه‌ها خودش را دوباره نشان می‌دهد و صورتتان را با نورش گرم می‌کند.

 

توی آینه به خودم نگاه کردم. پرسیدم تو‌ کی هستی؟

هر چند وقت همچین حس‌های مسخره‌ای سراغم می‌آید و دلم می‌خواهد تمام دنیا را زیر و رو کنم. خودم را بشکافم.

تغییر هورمون‌ها همیشه آزار‌دهنده است. کاریش هم نمی‌توان کرد. ناچاری تحملش کنی. ناچاری بنشینی و اشک‌هایت را پاک کنی. ناچاری همانطور که زانوزده‌ای، ناز خودت را بکشی و بلند شوی و کمر راست کنی. بعد از چند ساعت انگار نه انگار آن کسی که داشت از درون متلاشی می‌شد تو بودی.  با لبخند مقابل بقیه ظاهر می‌شوی. دلت می‌خواهد بیرون بزنی و بگردی تا آن غباری که روحت را آزرد کنار بزنی.

اما کاش درک شوی. اصلن ولش کن درکم نشدی عیبی ندارد.

برای اینکه از آن حال و هوا در بیایی داشته‌هایت را به خود یادآوری کن، ویژگی‌های مثبتت را نام ببر، حس خوب ایجاد کن. هر چند گاهی همین‌ها هم کارساز نیستند و فقط باید طاقت بیاوری تا آن احساسات فروکش کنند. خواستم بگویم احساسات مزخرف اما دیدم این احساسات متعلق به من هستند و هر طور که باشند کنارشان می‌مانم تا کم کم آرام بگیرند. وقتی با خودمان تنهاییم باید مهربان‌تر باشیم و صدای سرزنشگر درون را کم کنیم.

 

امروز جلسه‌ی اول ۲۶امین کارگاه تمرین نوشتن بود و نمونه‌ها و تمرین‌های خاص و خوبی ارائه شد. در طول این جلسه‌ی دو ساعته هفت بار بخش کوچکی از تمرین‌ها را نوشتیم و نیاز است هفته‌ی آینده  هر روزش را به یک تمرین اختصاص دهیم. باید به خودم قول بدهم که انجامش بدهم این بار از زیر کار در رفتن دیگر مجاز نیست و تنبیه دارد. می‌شود تشویق هم داشته باشد. حتمن تشویق از تنبیه برایمان خوشایندتر است.