صبح، ظهر، شب/ صبح، ظهر، شب و تکرار و تکرار.
همیشه آدمها از میان سختیها رشد کردند. کارهای سخت از آدم انسانی هنرمند و قدرتمند میسازد. شاید عدهای بگویند هنرمند هستند اما هنرمند بودن به انجام کاریست که بیش از حد توان انجام شود.
مثلن همیشه نیم ساعت مینوشتی حالا یک ساعت بنویس. همیشه یک ساعت کتاب میخواندی امروز یک ساعت و نیم بخوان. ببین چقدر توان داری در طول روز که از آن برای کارهای نهچندان مهم استفاده میکنی. آنوقت همان نیرو و انرژی را روی کاری بگذار که در دراز مدت تو را به فرد بهتری تبدیل میکند.
سه تا کار انجام بده اما کارهایی باشد که تو را به جلو میبرند و باعث رشدت میشود. اینگونه هر روز که این کارها را انجام بدهی اعتماد به نفست هم بالا میرود. خودت را بیشتر قبول داری و به تواناییات ایمان میآوری. دیگر نق و ناله نمیکنی که باز هم کاری که میخواستم را عملی نکردم.
خودت را با نوشتن به زندگی وصل کن. شاید خیلیها تصور کنند که به زندگی وصل هستند اما آنها به معنای واقعی آن را دریافت نمیکنند. آنها نمیبینند که زندگی چگونه در گذر است. فقط ساعتها را میگذرانند. ولی نمیدانند قرار است به کجا برسند. به نظرم زندگی یعنی دوام آوردن.
آنچه باعث میشود بتوانیم دوام بیاوریم و دچار تکرارهای آزاردهنده نشویم فکر کردن به معنای زندگی است. به اینکه برای چه آمدهام و باید چه کارهایی انجام دهم.
هر بار که مادربزرگم را با این ناتوانی میبینم به فکر فرو میروم، غمگین میشوم و نمیدانم چه کاری از دستم ساخته تا کمی تسکین باشم برایش. بعد دعا میکنم که خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند.
به نظرم سلامتی و عاقبت بخیری تا همیشه بهترین دعا میتواند باشد. در حق همدیگر همچین دعایی کنیم.
چند غزل از مولانا خواندم با اینکه مفهوم بعضی بیتهایش را متوجه نمیشوم اما لذت میبرم که میتوانم کلمات تازهای را میان شعرهای شاعران بزرگ ببینم.
بعضی اوقات دلم میخواهد صبح را طور دیگری بگذرانم برای همین امروز صبح که داشتم صبحانه میخوردم قسمت اول سریال جنگل آسفالت را دیدم و به نظرم ماجرای خوبی دارد و قابل پیگیری است.
امروز هم یک ساعت نوشتن تیک خورد و بعد از آن حس خیلی خوبی داشتم اما نشد پنج نوبت بنویسم. باید راهی پیدا کنم که عمل نوشتن برایم لذتبخشتر شود. که با عشق به سمتش بروم نه با چک و لگد. نمیخواهم تصمیماتی بگیرم که عملی نشوند. هر چیزی به نفعم باشد را باید عملی کنم وگرنه گفتنش بیفایده است.
این روزها بیشتر میخوابم. هوای بهار با هوای بدنم دست به یکی کردند که مدام هنگام کتاب خواندن مرا به وادی هپروت و چرت ببرند. چه کنم که این روزها تسلیمشان میشوم و بر خودم خرده نمیگیرم چون تصور میکنم به استراحت نیاز دارم.
در حال خواندن کتاب جادوی موثر بیخیالی هستم. واقعن در هر شرایطی با رعایت ادب باید بیخیالی طی کرد وگرنه زندگی بیش و پیش برایمان سخت میشود.
وقتی صدای ماورایی هنگدرام را میشنوم روحم به پرواز در میآید. مخصوصن اگر بوی بهار و طبیعت هم به مشامت برسد و با نوای پرندگان و بع بع گوسفند بنوازی. حالیا دلت میخواهد چشمانت را ببندی و از زمین جدا شوی. جایی بروی که هیچکس نیست جز یک زندگی واقعی، عشق واقعی، آدمهای خوب و درست. چقدر این حس دلپذیر است.
در جنگل روبروی کلبهات بنوازی و مردم با این نوا به سویت روانه شوند. تو ادامه بدهی و آنها حظ کنند. به یکدیگر نگاه کنند و لبخند بزنند. بعضیها چشمانشان را ببندند. پرندهای آبی روی شانهات بنشیند و نوایش را با نوای سازت هماهنگ کند. عجب صحنهای میشود. میتوانی ساعتها در آرامش باشی و ادامه دهی. میدانم تمام این زندگی با لذت همراه نیست اما میشود با وجود رنج هم لذت برد. میشود آنها را به هم آمیخت تا زندگی این همه سرد نباشد. بیشتر مهربانی و عشق باشد تا ظلم و کینه و دروغ. ما آدمها داریم به خودمان ظلم میکنیم. به کسی که از جنس ماست. چرا؟
آیا نمیاندیشیم؟ یا خودمان را به نفهمی میزنیم و با جنگ و ظلم خوشحال میشویم؟ اینطور به نظر میرسد وگرنه که انقدر دنیا سرد و بیروح نمیشد. وگرنه بیشتر هوای همدیگر را داشتیم که حداقل قلب کسی نشکند.
ترسها محترم و نجاتبخشاند. فکر کن اگر نبودند همهی ما به فنا میرفتیم. ترسات را دوست بدار و بدان اگر به اندازه باشند تو بهتر میتوانی زندگی کنی. فقط نگذار بیش از اندازه شوند که بسیار آزاردهنده میشوند و ممکن است فلجات کنند. اصلن هر چیزی اگر بیش از اندازه باشد نمیگذارد ما رشد کنیم و همیشه در همان سطحی که هستیم میمانیم.
برای نماندن در سطح باید بیشتر تلاش کنیم و خودمان وارد چالشهای مختلف شویم و بخواهیم کاری را انجام دهیم که تا به حال انجام ندادیم.
آسمان چشمهایش را رو به من میگشاید. زمین دستانش را میگشاید و مرا در آغوش میکشد. آسمان اشک شوق میریزد و دستان زمین پرآب میشود. با آب صورتم را میشوید. باد فرستاده میشود و تا مرا خشک کند. درخت نفس میبخشد. به سمت درخت میروم و او را بغل میکند و اکسیژن است که مرا احاطه میکند. چشمانم را میبندم. دم و بازدم، دم بازدم، دم بازدم. وقتی چشمانم را باز میکنم انگار همه چیز زیباتر است. کوه را میبینم که محکم مقابلم ایستاده. به سمتش میروم و از سراشیبیاش سر میخورم. میگوید قوی باش و ایستادگی کن. همه چیز درست میشود فقط باید صبر کنی.
خورشید هر روز انگار خودش را میزاید. درد دارد اما زمانی که روشنیبخش زمین میشود دردی که کشید را فراموش میکند. هر روز با رنج به دنیا میآید و با غم میرود. دلش میخواهد بماند اما دیگر پذیرفته که نوبتش تمام میشود اما از همان ساعاتی که هست نهایت استفاده را میبرد و مهربانی و عشق را به آدمها هدیه میکند.