داستانک

قله ی احساس

روی قله ی کوهستان های مه گرفته،زمانی که هیچکس دست احساسم را نگرفت،دل به نجوای طبیعت  سپردم. با دستم مه ها را کنار زدم.وادی نور

ادامه مطلب »

قطار پشت پنجره

سرش گرم کارهایش بود. صدای سوت قطار را که می شنید سریع  به اتاق مخفی ته خانه می رفت تا از پنجره کوچک اتاق نظاره

ادامه مطلب »

دخترک فال فروش

دخترک همه ی فال هایش را روی نیمکتی قرار داد تا بالاخره فردی پیدا شود و یکی از آن ها را بخرد. فصل پاییز بود.

ادامه مطلب »

قله ی احساس

روی قله ی کوهستان های مه گرفته،زمانی که هیچکس دست احساسم را نگرفت،دل به نجوای طبیعت  سپردم. با دستم مه ها را کنار زدم.وادی نور

ادامه مطلب »

قطار پشت پنجره

سرش گرم کارهایش بود. صدای سوت قطار را که می شنید سریع  به اتاق مخفی ته خانه می رفت تا از پنجره کوچک اتاق نظاره

ادامه مطلب »

دخترک فال فروش

دخترک همه ی فال هایش را روی نیمکتی قرار داد تا بالاخره فردی پیدا شود و یکی از آن ها را بخرد. فصل پاییز بود.

ادامه مطلب »