برنده ی قرعه کشی
هر صبح از خواب برمی خیزی و نمی فهمی چه اتفاقی افتاده است. به ساعت نگاه می کنی و سپس زیر کتری را روشن می
هر صبح از خواب برمی خیزی و نمی فهمی چه اتفاقی افتاده است. به ساعت نگاه می کنی و سپس زیر کتری را روشن می
میز را به پنجره نزدیک تر کرد و گفت: این میز دیگه کهنه شده باید به فکر یه نو باشم. سپس پشت میز روی یک
روی قله ی کوهستان های مه گرفته،زمانی که هیچکس دست احساسم را نگرفت،دل به نجوای طبیعت سپردم. با دستم مه ها را کنار زدم.وادی نور
-برای چی این همه درخت انجیر اینجا کاشتید؟ آخه کی توی این یه ذره زمین و توی حیاط آپارتمان شهری درخت میکاره؟ +فضا داشتیم، گفتیم
من مجبورم که سالگرد رویا های خود را جشن بگیرم. سالگرد آنچه را که زمانی برایم دلچسب بود، اما در واقع هرگز وجود نداشت… تمام
هر صبحگاه همچون مسافری برای رفتن به سفری طویل برنامه می چینم. خورشید را در افق مقابلم می بینم. چشمانم را می بندم و سوار
سرش گرم کارهایش بود. صدای سوت قطار را که می شنید سریع به اتاق مخفی ته خانه می رفت تا از پنجره کوچک اتاق نظاره
باد وقتی شاخه های جدا افتاده ی عشق را دید، بی صدا اشک ریخت. خودش هم حواسش نبود که مسبب اتفاقاتی شده و البته کارش
مرد گلدان گل لاله را با حرص روی زمین پرت کرد و لگدی به در زد تا لاتی اش پر شود: میمردی اون لبت رو
دخترک همه ی فال هایش را روی نیمکتی قرار داد تا بالاخره فردی پیدا شود و یکی از آن ها را بخرد. فصل پاییز بود.
هر صبح از خواب برمی خیزی و نمی فهمی چه اتفاقی افتاده است. به ساعت نگاه می کنی و سپس زیر کتری را روشن می
میز را به پنجره نزدیک تر کرد و گفت: این میز دیگه کهنه شده باید به فکر یه نو باشم. سپس پشت میز روی یک
روی قله ی کوهستان های مه گرفته،زمانی که هیچکس دست احساسم را نگرفت،دل به نجوای طبیعت سپردم. با دستم مه ها را کنار زدم.وادی نور
-برای چی این همه درخت انجیر اینجا کاشتید؟ آخه کی توی این یه ذره زمین و توی حیاط آپارتمان شهری درخت میکاره؟ +فضا داشتیم، گفتیم
من مجبورم که سالگرد رویا های خود را جشن بگیرم. سالگرد آنچه را که زمانی برایم دلچسب بود، اما در واقع هرگز وجود نداشت… تمام
هر صبحگاه همچون مسافری برای رفتن به سفری طویل برنامه می چینم. خورشید را در افق مقابلم می بینم. چشمانم را می بندم و سوار
سرش گرم کارهایش بود. صدای سوت قطار را که می شنید سریع به اتاق مخفی ته خانه می رفت تا از پنجره کوچک اتاق نظاره
باد وقتی شاخه های جدا افتاده ی عشق را دید، بی صدا اشک ریخت. خودش هم حواسش نبود که مسبب اتفاقاتی شده و البته کارش
مرد گلدان گل لاله را با حرص روی زمین پرت کرد و لگدی به در زد تا لاتی اش پر شود: میمردی اون لبت رو
دخترک همه ی فال هایش را روی نیمکتی قرار داد تا بالاخره فردی پیدا شود و یکی از آن ها را بخرد. فصل پاییز بود.
آخرین دیدگاهها