یک آدم معمولی اما متفاوت | ذهن داستان‌ساز

هیچوقت دلم نمی‌خواست یک آدم معمولی باشم. اما همه مرا با این ویژگی می‌شناختند. مگر برای آن‌ها فرقی داشت که من چه می‌خواهم. نشستن روی شیک‌ترین صندلی هم نمی‌تواند یک آدم معمولی را به آدمی متفاوت تبدیل کند. تفاوت هر کسی در مهارت و طرز فکر اوست. شاید کمی مسخره به نظر برسد اما اینطور نیست.

اگر روزی مرا می‌دیدی که در قایق نشسته‌ام و دارم پارو می‌زنم دیگر مسخره‌ام نمی‌کردی. درسته من هیچوقت یک قایقران نشدم اما همان لحظه حس ویژه‌ای پیدا کردم. انگار فردی خاص شده بودم که همه داشتند نگاهم می‌کردند.

وقتی معمولی باشی کسی توجهی به تو نمی‌کنه اما وقتی کاری را انجام می‌دهی که کسی سراغش نمی‌رود این میتواند به تو فرصتی استثنایی برای دیده شدن بدهد. همیشه فکر می‌کردم یک آدم ساده و احمقم که کسی دوستم ندارد. نمی‌دانم چرا همیشه این در ذهنم بود.

یک لحظه هم نمی‌توانستم از این حس خلاص شوم. لحنم را تغییر می‌دادم. لباس‌های شیک می‌پوشیدم و با آدم‌های متفاوت قدم می‌زدم اما هیچ چیز عوض نمی‌شد و باز هم همان دیوانه‌ای بودم که داشت مانند هیولایی مرا اسیر خود می‌کرد.

یک ذهن داستان ساز

ولی این داستان زندگی من نیست. من از داستان ساختن خوشم می‌آید. در بوتیکم می‌نشینم و درباره‌ی مشتریانم داستان می‌بافم. اسمشان را نمی‌پرسم بلکه از روی ظاهرشان اسمی رویشان می‌گذارم که حس می‌کنم به  آن فرد می‌آید. نه هر اسم مزخرفی که می‌توان روی آدم گذاشت. یک روز همانطور که از شیشه‌های فروشگاه به بیرون نگاه می‌کردم، مردی را دیدم که دم چند موش را گرفته بود. و موش‌ها در تقلا بودند و صدای جیغ جیغشان سیم‌های ذهنم را می‌جوید. قیافه‌ی مرد مشخص نبود برای همین از جایم بلند شدم و از فروشگاه بیرون رفتم.

یک سیاه پوست با موهایی مشکی که گیس‌های ریزی از رستنگاه مو تا روی گردنش داشت. تی شرتی سرخابی پوشیده بود و پایین شلوار خاکستری‌اش یک چاک تا نزدیک زانو داشت. دهانم باز مانده بود. دلم می‌خواست نزدیکش شوم اما چشمم که دوباره به موش‌ها خورد چنان چندشم شد که بی اختیار صورتم مچاله شد. تا زمانی که از تیررس نگاهم رد شود داشتم با چشمانم تعقیبش می‌کردم. در همین هنگام متوجه زنی شدم که وارد فروشگاه شد. نادیده گرفتمش و به سمت او رفتم. عجیب ترین آدمی بود که در طی آن پنج سالی که آنجا بودم دیدم.

***

اولش حس کردم از قبیله‌ی سرخ پوست‌هاست اما بعد به ذهن خیال‌پردازم خندیدم و گفتم سرخ پوست از کجا پیدا می‌شود.  چقدر این دیدارها به من ایده‌هایی برای ساختن شخصیت می‌داد اما نوشتنشان سخت بود چون وقت زیادی نداشتم تا بدون حواس پرتی انجامش دهم. هر چند به محض رسیدن به خانه همیشه روی مبل می‌نشستم و یک لیوان آیس کافی می‌خوردم و به موزیک راکی که از گوشی‌ام پخش کرده بودم گوش می‌دادم و سپس غذا می‌پختم.

این وسط کلی وقت آزاد داشتم که با کارهای بیهوده هدرش می‌دادم و بهانه می‌آوردم که خسته‌ام و نمی‌توانم. می‌دانم داشتم دروغ می‌گفتم اما حق نداشتم سر به سر اهدافم بگذارم. آن شب وقتی به خانه رسیدم و موقع خواب دوباره یاد صحنه‌ای که دیدم افتادم. نتوانستم کلمات را شبیه تمام شب‌ها حذف کنم و سپس به خواب روم. غلت و واغلت‌ها هم پاسخگو نبود برای همین بلند شدم و دفترم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. هر چند مدت‌ها بود چیزی نمی‌نوشتم اما هنوز امیدی برای شروع و پیشرفت داشتم.

مطالب مرتبط

8 پاسخ

  1. ساده و زیبا

    زهرا این داستان ساختن برای آدما با دیدنشون … (باز انشگت اشاره رو شست 🙁 ) ایموجی چه نعمتیه 🙂
    من همه جا اینجوریم، سوار ماشینم
    توی یه محفل و دورهمیم

    خلاصه ما با این آدما داستان داریم

        1. آره یه مدت فکر کنم بهار بود با آقای محمدرضا کریمی چالش گذاشته بودیم که الکی کلمات رو با ایموجی گذاشتن تباه نکنیم، من یه دو هفته ای ادامه دادم بعدش خودم تباه شدم برگشتم به ایموجی گذاشتن.

  2. به به . اولش فکر کردم از روی کتاب نوشتی. منتظر بودمی بگب از کتاب فلان. صحنه پردازیِ تو ذهنم رو عجیب غلغلک داد. یه لحظه بوی بچگیم پیچید زیر دماغم. به به. خیلی به به.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *