درباره من

ورودم به دنیای نوشتن و نویسندگی

کودکی برایم سرشار از حس خوب بود چرا که از همان روزها علاقه ام را پیدا کردم. تصور می کنم استعداد نویسندگی در وجودم، آن گوشه کنار ها پنهان شده بود، فقط کافی بود شکوفا شود. شاید این علاقه از همان روز هایی که در بطن مادر بودم شکل گرفت چون مادرم معلم ادبیات بود و وجودم با شعر و کتاب و انشای بچه ها عجین شد. و می دانم این ها بی تاثیر نیستند.

از بچگی خیلی به کتاب و کتابخوانی علاقه مند بودم. تابستان که میشد با پدرم به کتابخانه می رفتیم و با شوق و ذوق چند کتاب انتخاب می کردم و تا سوار ماشین می شدم که به خانه برگردیم ورق می زدم و کمی از آن را  میخواندم. انگار نمی توانستم تحمل کنم که به خانه برسیم و شروع کنم به خواندن.

شاید یکی از چیزهایی که مرا مصمم می کرد که ادامه بدهم این بود که خاله ام به من می گفت: کتابا رو که خوندی یه خلاصه ازشون بنویس و برام بیار تا بهت جایزه بدم.

من هم از خدا خواسته بعد از تمام شدن کتاب ها در یک دفتر خلاصه ای از داستان را به زبان خودم می نوشتم.

این علاقه ادامه دار شد و وقتی در مدرسه بهمان مجله می دادند همان جا هم اگر وقت داشتم  نگاهی به مطالب می انداختم و ذوق داشتم که زودتر به خانه برسم و شروع به خواندن کنم.

از ب بسم الله شروع می کردم و اصلا اینطوری نبودم که یک مطلب از وسط بخوانم یکی از آخر و همینطور رهایش کنم. دلم می خواست تمام نوشته ها را بخوانم حتی نوشته هایی که در  پاصفحه بودند.

خواهرم همیشه میگفت: من هیچوقت مثل تو نبودم و همینطورورق میزدم و هر چی به نظرم جالب بود رو میخوندم.

نوشتن اولین داستان

نه سالم بود که اولین داستانم را نوشتم. آن زمان که تازه به سن تکلیف رسیده بودم چیزی که یاد گرفتم را در دل قصه جا دادم.  اسم شخصیت داستانم صدف بود و همان را به عنوان اسم کتاب انتخاب کردم.

برگه های آچار را به شکل مربعی برش زدیم و خواهرم مثل کتاب های داستان در برگه ها نقاشی مختص همان نوشته رو کشید و من پایین هر تصویر چند خط  از داستان را  نوشتم.

در آن سال ها چند داستان کودکانه نوشتم. ده سالم که بود برای کاردستی یه داستان نوشتم و شبیه کتاب درست کردم و نقاشی های آن را هم خواهرم کشید. خیلی دوسش داشتم . کاردستیم روی تاقچه ی کلاس باقی ماند. خواهرم می گفت آخر سال برش دار چون شاید  دور بندازنش . کوتاهی کردم و برنداشتم و برای  همیشه در یادم ماندگار شد.

در همان دوران کودکی یکی از کارهای جالبی که انجام میدادم، نوشتن اسم کارتون ها بود. با شروع هر کارتون اسمش را در دفترم می نوشتم و پی بازی ام می رفتم. البته اگر آن کارتون را دوست داشتم می نشستم نگاه می کردم. بعد دوباره با شروع کارتون بعدی میدوییدم تا ببینم اسمش چیست که از نوشتن جا نمانم. همه را یکی یکی می نوشتم و این کار را دوست داشتم.

انگار  مداد و خودکار دست گرفتن برایم بسیار لذت بخش بود. به همین علت دلم می خواست چیزی هم بنویسم. فرقی نداشت اسم کارتون باشد یا چیز دیگری.

پیگیری علاقه

وقتی وارد راهنمایی شدم این علاقه کمرنگ شد. شاید کم و بیش کتاب میخواندم اما آنقدر درس هایم زیاد شده بودند که وقت نمیشد به چیز دیگری فکر کنم.

بعد از سه سال وارد دبیرستان که شدم از خواهرم شنیده بودم که سایتی وجود دارد که پر از داستان و رمان است. چون خواهرم هم آن زمان چند تایی رمان از آنجا خوانده بود. من هم  آن پی دی اف ها را در لپ تاپش می خواندم.

دوباره انگار به خواندن برگشتم و همان سال های دبیرستان بود که در تب و تاب نوشتن قرار گرفتم. یک چیز هایی برای خودم می نوشتم. البته بیشتر داستان های کوتاه . بعضی از داستان های آن سال ها را هنوز دارم و با خواندنشان خنده ام می گیرد.

فکر می کنم سال آخر دبیرستان وقتی کنکورم را دادم ، شروع به نوشتن یک داستان بلند  کردم تا یک جایی آن را پیش بردم اما اتفاقاتی افتاد که ولش کردم ، البته انگار نمی دانستم چگونه باید ادامه اش بدم.

حتی تا همان جایی که نوشته بودم توی کانال تلگرامم  هر روز  بخشی از آن را قرار می دادم.

وقتی وارد دانشگاه شدم نسبت به قبل بیشتر کتاب میخواندم. و هر وقت ایده ای به ذهنم می رسید سریع می نوشتم اما اینطور نبود که هر روز این اتفاق بیفتد. چندان اطلاعاتی در این زمینه نداشتم.

شرکت در کلاس نویسندگی علی سلطانی

سال اول دانشگاه یک حسی به من می گفت باید  کلاس نویسندگی شرکت کنم تا تخصصی تر علاقه و استعدادم را دنبال کنم.

همان زمان بود که  صفحه ی آقای سلطانی را در اینستا پیدا کردم یا یک نفر معرفی کرده بود و من دنبال کردم . به دو هفته نکشید که یک استوری گذاشتند از اینکه قراره کلاس نویسندگی برگزار کنند.

واقعا دلم می خواست در آن کلاس شرکت کنم اما همان اول می دانستم اگر به خانواده ام بگویم با مخالفتشان روبرو می شوم و همین اتفاق هم افتاد. حس کسی را داشتم که دیگر هیچ راهی ندارد و اتفاقا وقتی مخالفت کردند رفتم توی اتاقم گریه کردم و برای خالی شدن حس و حالم در یک کاغذ از حسم نوشتم.

همان شب استوری آقای سلطانی را چک کردم  و دیدم نوشته فقط چهار نفر ظرفیت باقی مانده است.

ناراحت بودم که چرا نمی توانم شرکت کنم. بالاخره با ترفندهایی کلی توضیح دادم که این فرد معروفه و فقط کلاسش دو جلسه پشت هم هست . همین دو روز رو میتونیم بریم و برگردیم .

کسب رضایت

بالاخره تا حدودی راضی شدند و من در روزای آخر ثبت نام کردم.

آن روز آنقدر خوشحال شده بودم که انگار روی زمین نبودم. به خواسته ام رسیده بودم. خوبی اش این بود که کسی را تهران داشتیم وگرنه شاید اصلا خانواده ام موافقت نمی کردند.

با خواهرم به تهران رفتیم.  چون با مسیر های شهر آشنا نبودم با هم مترو سوار شدیم و سمت انقلاب رفتیم.

و بالاخره مکان کلاس را پیدا کردیم و خواهرم همراهی ام کرد. انقدر ذوق داشتم که دیگر حتی حس غربت و تنهایی هم نمی کردم.

در آن کلاس دو روزه کلی نکات نویسندگی را یاد گرفتم و آنقدر زود گذشت که باورم نمیشد چطور یک کلاس از صبح تا بعد از ظهر میتواند انقدر جذاب باشد که گذر زمان حس نشود.

و این حس به علاقه ی قلبی برمی گردد. هر کسی دنبال علاقه اش برود قطعا همین حس را خواهد داشت.

بعد از آن حواسم به چیز هایی که یاد گرفتم بود و نوشته هایم خیلی بهتر شدند حتی بعد از چند ماه برخی از دوستانم به من می گفتند چقدر قلمت رشد کرده و بهتر می نویسی.

کارگاه پیشرفته

اگر اشتباه نکنم سال ۹۸ بود که آقای سلطانی فراخوان کارگاه نویسندگی پیشرفته را قرار دادند و در آن کارگاه قرار بود هر گروه روی یه داستان کار کند.  و نتیجه اش یک کتاب مشترک شود .

این کارگاه هر هفته پنجشنبه برگزار میشد . برای شرکت و ثبت نام در آن راحت تر توانستم خانواده ام را راضی کنم. دیگر از  تابستان ۹۸ کارم این شد که هر هفته پنجشنبه بروم تهران و جمعه برگردم.

این مسیر خیلی برایم شیرین بود . اما  کار گروهی برایم خیلی سخت بود. اینکه نظرات و عقاید هر فردی متفاوت بود و ما در آن کارگاه شش نفر بودیم.

آقای سلطانی طرح داستان را نوشته بودند و برای ما خواندند بعدش ما باید شخصیت های خودمان را می ساختیم. شش تا شخصیت که هر کدام داستان خاصی داشتند . هر کداممان باید داستان شخصیت خودمان را می نوشتیم. این شش شخصیت در واقع با هم دوست بودند و به هم ربط داشتند. یعنی داستان من ادامه داستان یکی از بچه ها بود.

البته یک شخصیت اصلی هم داشتیم که آن شخصیت با همه در ارتباط بود. ممکن است توضیح من گیج کننده باشد . چون تا داستان رو نخوانید شاید درست متوجه ی این ارتباط نشوید.

چاپ کتاب

علاقه باعث می شد این مسیر با تمام سختی ها و مشکلات براین تحمل پذیر شود. این مسیر را طی کردم و چیزهای زیادی یاد گرفتم. یک سری چیز ها برایم شفاف شد و بهتر فهمیدم باید چیکار کنم.

بالاخره اواخر اسفند نود و هشت کتاب چاپ شد. البته از همان اول آقای سلطانی بهمان گفته بودند شما باید توی این کارگاه تمرین کنید و یاد بگیرید  و حتی اگر کتاب چاپ نشد بگویید این برای ما یک تمرین بود .

ولی خب با تمام مشکلاتی که وجود داشت کتاب چاپ شد. اوایل کرونا هم بود و آنقدر حالمان آن روز ها گرفته بود که شاید فقط همچین خبری می توانست خوشحالم کند.

آشنایی با آقای شاهین کلانتری

خرداد نود و نه بود  که گوگل را باز کردم تا برای سوالی که درباره ی نویسندگی  بود به جوابی برسم. سرچ کردم  و روی اولین سایتی که  گوگل برایم  آورد کلیک کردم. اشنایی من با استاد کلانتری اینگونه آغاز شد. آنقدر آن مطلب برایم مفید بود و جوابم را کامل دریافت کردم  که سریع رفتم در اینستا و اسمشان را سرچ کردم تا اگر پیج دارند دنبال کنم.

خوشبختانه پیج داشتند و فالو کردم.چند وقت بعد دیدم یک استوری از برگزاری یه کارگاه گذاشتند . کارگاه هزار و یک محتوا که همراه با آقای کریمی برگزار کرده بودند.

در آن کارگاه شرکت کردم و چهار جلسه از آن کارگاه مربوط به نویسندگی بود که مدرسش آقای کلانتری بودند.  همان ابتدا  از لحن و بیانشان فهمیدم که واقعا آدم با سوادی هستند. خیلی شفاف و ساده مطالب را توضیح می دادند که قشنگ در ذهن می نشست.

تولدی دیگر

بعد از آن همراه همیشگی پیجشان شدم و با لایو ها همراه بودم و هر چند روز به سایتشان سر میزدم و مطالب جدید را میخواندم. واقعا تاثیر به سزایی در زندگیم داشتند و انگار من دوباره با نوشتن متولد شدم. با صفحات صبحگاهی آشنا شدم و هر روز سعی می کردم بنویسم. و بعد کم کم با تمرین های دیگر .

دلم نمی خواست یه روزم بدون نوشتن سپری شود. با صحبت هایشان خیلی انگیزه و انرژی می گیرم . مخصوصا آن روز هایی که تازه نوشتن را جزو برنامه ی هر روزم قرار داده بودم و یاد گرفتم بدون ایده هم باید نوشت. واقعا متوجه شدم که تمرین و استمرار مهم ترین اصل برای رشد و پیشرفت است.

با نوشتن خودم را بیشتر شناختم. فکرش را نمی کردم دنیای نویسندگی آنقدر وسیع باشد. از طریق ایشان با کلی نویسنده ایرانی و خارجی آشنا شدم که اصلا اسمشان را هم نشنیده بودم.

در آخر باید بگویم آشنایی با استاد برای من  یه تحول اساسی بود و مسیرم عوض شد . نوشتن برایم سرشار از لذت شد که شاید قبل از این آشنایی به این صورت نبود.

امیدوارم بتوانم در این مسیر با قلمی در دست، دنیا را برای آدم ها زیبا و رنگی رنگی کنم و مفید و تاثیرگذار واقع شوم تا به محبوبیت برسم. امید که ناممان ماندگار شود.