بازگشت

اولین قدم را میان بوته‌های خاردار برداشتم. خارها به لباسم می‌چسبیدند و از سرعتم می‌کاستند. نگاهم به ته مسیر بود. یاد استادی افتادم که خیلی چیزها از او آموخته بودم.

همیشه این جمله ورد زبانش بود: حتی اگه برگردی بازم راهی برای ادامه دادن وجود داره. کلی بهش فکر کرده بودم اما متوجه‌ی منظورش نشدم.

توی اون مسیر، جمله از توی ناخودآگاهم خودشو نشون داد. این بار عمیق تر شدم.

همینطور که تیغ‌ها روی پوست پایم خراش ایجاد می‌کردند ناگهان شبیه کسی که چیزی را یافته باشد گفتم: باید برگردم. این اون راهی نیست که قرار بود برم. پشتم را صاف کردم و سینه‌ام را جلو دادم. در همان هنگام در دوردست‌ها چشمم به اسبی خورد که فردی افسارش را گرفته بود. با دیدن این صحنه دو دل شدم. به خراش‌های عمیق پاهایم نگاه کردم. از خودم پرسیدم نیمی از مسیر رو پیمودم، می‌ارزه با این خراش‌ها و دست خالی برگردم؟

آن من درونی که منطقی‌تر بود گفت: حتی اگه برای کاری تلاش کردی اما وسط راه فهمیدی باید مسیر دیگه‌ای رو می‌رفتی، برگرد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *