تمام ظروف را در صندوقی عتیقه گذاشته بود و همیشه به من میگفت: یادت باشه اون ظرفها فقط یه وسیلهی ساده نیستن. توشون طعم هزار خاطره هست. کافیهی غذاها رو توی این ظرفها بریزی اونوقت میفهمی چقدر با ظرفای دیگه فرق دارن. قندان بلورِ یشمی را از آن بیرون کشیدم. دلم میخواست این بار که مهمان آمد قندها را در آن بریزم. استکانهای کمر باریک را هم گرفتم که ست کامل شود.
چشمم به تنگ قدیمیِ درون صندوق افتاد. یادم آمد مادربزرگ همیشه آن را بالای رف میگذاشت . یک جور دیگری دوستش داشت. مهمانها که رسیدند برایشان در همان استکانها چای ریختم. دوستم اولین قلپ از چای را که نوشید، ناگهان چشمانش را بست تا بخار چای را نفس بکشد.
اولش ترسیدم. همان لحظه گفت: گلی این چای چقدر خوش عطر و طعمه. چی بهش اضافه کردی؟
مکث کردم و گفتم مثل همیشه هیچی.
یادم آمد که این بار چای را در استکان کمر باریک مادربزرگ ریخته بودم و ماجرا را تعریف کردم. انگار مادربزرگ هم در جمع دوستانهی ما بود و حرفش باعث شد از روزهایی بگویم که در حیاط خانهشان چه آتشی با برادرهایم میسوزاندیم.
او کوه صبر و حوصله بود. هیچ نمیگفت. ما از خنده ریسه میرفتیم و او حتا اگر تازه چشمش گرم شده بود هم دعوایمان نمیکرد و میگفت: بچهاند بذار لذت حلا رو بچشند وگرنه لحظههاشون میمیره و تموم میشه.
***
مظهر مهر و عطوفت بود و من از او خیلی از ویژگیها را یاد گرفتم. نیمی از کودکی را کنار او سپری کردم چون مادرم سرکار میرفت. یکی دیگر از جملاتی که همیشه از او به یاد داردم این است: بناکنندهی شادی باید بود که این زندگی غمهای بسیار دارد. به جای اینکه غمی بیافزاییم باید یک شادی تقدیم دنیا کنیم. تمام آسمان و زمین میبینند تو باعث و بانی این شادی بودی و هزار برابر را به تو برخواهد گرداند.
و من این را تجربه کدرم و دیدم چگونه بعد از شاد کردن دل دیگران خودم هم روزها را بدون ذرهای غم و ناراحتی میگذراندم. یک بار به نیازمندی کمک کردم. چند روز بعد که دلم بینهایت شلهزرد میخواست، کسی زنگ در را زد و گفت نذری آورده . با کمال ناباوری دیدم شلهزرد آوردهاند. در پوست خود نمیگنجیدم.
تمام مهمانی آن روز به گفتن و شنفتن از خاطرات کودکی گذشت. چقدر شیرین . لذتبخش بود. تازه فهمیدم آن ظرفهای عتیقه چه خاطراتی را در خود، در شکافهای ریزشان پنهان کردهاند.
مادربزرگ میگفت الهی محتاج دیگران نشیم. هر سال وقتی سنش بیشتر میشد میگفت دلم نمیخواهد هیچوقت مرا به خانهی سالمندان ببرید. و من میگفتم هیچوقت تو را رها نخواهیم کرد. تو در قلبمان جا داری. حتا اگر همیشه کنارت باشیم تو را آنجا نمیبریم. بعد لبخند نمکینی تحویلم میداد که وجودم را نوازش میکرد.
5 پاسخ
ای جانم زهرا گلی
چقدر نوستالژیک بود
واقعن ظروف قدیمی پر خاطرن
روح مامان بزرگت شاد عزیزم
خوش به حالت که مادربزرگتو خوب درک کردی و کنارش بودی
من حسرت به دلم که کاش مادر بزرگ یا پدر بزرگی داشتم که مینشستم پای شیرین زبونیاش و کیف میکردم
راستی این مطلبو عجالتن خوندم ، مثل یادداشتای صبا و لیلا که فعلن یکی خوندم تا روزای دیگه بیام بقیه مطالبو هم ببینم و نظر چاق و چله بنویسم برات
ممنونم زهرا جانم، درِ اینجا همیشه به روی شما بازه.
البته این درباره خودم نبودااا. یه داستانک بود.
ولی خب تا پدربزرگا و مادربزرگا هستن باید قدرشونو بدونیم که گاهی وقتا من کم کاری میکنم. و باید بیشتر بهشون سر بزنم.
روح پدربزرگ و مادربزرگتون شاد.
آفرین به تو که چقدر قشنگ نوشته بودی قکر کردم واقعیه
زهرا خیلی حس خوبی داشت این نوشتت. دقت کردی طعم و عطر دست بعضی ها هم میچسبه به غذاهاشون؟ مثلن غذاهای مامان من. غذای بهترین اشپزها هم اون طعم مخصوص غذاهای مامانو ندارن. یا مثلن همون لقمههای نون پنیر گردو. یه نون پنیر گردوی ساده بود دیگه. ولی مال مامان عطر و طعم دیگهای داشت.
راستی دوتا از جملههاتو خیلی دوست داشتم؛
بناکنندهی شادی باید بود که این زندگی غمهای بسیار دارد. به جای اینکه غمی بیافزاییم باید یک شادی تقدیم دنیا کنیم.
تو مثل سریالای خوشگل و قشنگ دهه هفتاد میمونی واسم زهرا.
آرهههه اصلن غذاهای مادرا چه چیز دیگهست.
بناکنندهی شادی رو از کتاب یک عاشقانهی آرام کش رفتم و این جملهها رو نوشتم.
چقدر تو قشنگ توصیف میکنی. دل آدمو میبری به همراه توصیف و حس خوبت صبا.
ممنونم ازت.