من به خودم قول داده بودم که از مسیرهای فرعی به خانه برنگردم. تمام راههای اصلی بسته بودند. سرم را چرخاندم. هر چه میدیدم کوچه پس کوچههای تنگ بود. ماشینها کیپ هم ایستاده بودند. صدایی در سرم پیچید: تا شب نشده برگرد خونه.
لحظهای فراموش کرده بودم خانه کجاست. سرم سوت میکشید. ماشینم را وسط خیابان رها کردم. دویدم، آنقدر که از شلوغی و هوای خفه فاصله بگیرم.
دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. من قول داده بودم اگر مسیرم به راههای فرعی، به کوچههای بنبست خورد بایستم و فکر کنم. از خودم پرسیدم اگر از این مسیرها بروم چه اتفاقی میافتد؟ باید چکار کنم؟ درونم گفت: انجامش بده. تو خیلی شجاعی باور کن. پاهای لرزانم را در کوچهی تازه آسفالت شده کشیدم. آسمان چادرش را محکم زیر گلویش نگه داشته بود و من تندتر قدم برداشتم تا به ته کوچه برسم. صدای پارس سگی مرا سر جایم میخکوب کرد.
***
من فقط تصمیم گرفته بودم انجامش دهم اما چالشها یکی پس از دیگری ظاهر میشدند. دویدم و تصویر سگ سیاه در ذهنم پررنگتر شد. داشتم چکار میکردم. هر چه میرفتم نمیرسیدم. کوچه کش آمده بود. سایهای را پشت سرم دیدم. هر لحظه انگار نزدیک و نزدیکتر میشد. به پشت سر نگاه نمیکردم. ذهنم میگفت: اینا واقعی نیستن و من میدویدم. عرق شرشر از پشتم جاری میشد و پاهایم دیگر توان دویدن نداشتند.
بالاخره داشتم ته کوچه را میدیدم که همان لحظه ماشینی توی کوچه پیچید. لباسم خیس عرق شده بود. سرعتم را پایین آوردم. مردی عینک دودی به چشم داشت و از ماشین پیاده شد. نفسهایم را حبس کردم و ناخودآگاه به پشت سر نگریستم. هیچکس نبود. دعا میکردم وقتی چشم گرداندم آن مرد و ماشینش هم نباشند. میان فکرهایم غرق شده بودم که مرد گفت: خانم کمک میخواید؟ آیا درست میشنیدم؟
چشمانم لحظهای گرد شد و من من کنان گفتم: آره… نه نه ممنونم. آبجی واقعن اگه کمکی میخواید بگید.
گفتم نه تعارف نمیکنم و در حالی که قلب پرتپشم داشت آرام میشد به سرعت از کنار ماشین گذشتم.
لحظهای دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم. تمام آن ترسها را خودم ساخته بودم و پشتشان هیچ چیز نبود. این بار از قدرت شگرف ذهنم ترسیده بودم.
2 پاسخ
زهرا این داستان بود یا برشی از زندگیت بود؟
واقعا حس ترس رو خوب به تصویر کشیده بودی
چیزی که نوشتم داستان بود اما چون یسری ترسها رو خودم تجربه کردم برای همین حسش رو تونستم منتقل کنم.