پای سیب را از توی فر بیرون آوردم و چند عکس از آن گرفتم. مشغول قاچ کردنش بودم که ناگهان موزیک ویدیویی از تلویزیون باعث شد تا سرم را بالا بیاورم. آهنگی از محسن چاوشی که همیشه صدای درد را فریاد میکشد. دیدن کودکان زخمی و خونهایی که به آسمان پاشیده شده بود چنان اندوهگینم کرد که کارد را میان پای سیب نیمه قاچ شده رها کردم.
اشک از گوشهی چشمانم لیز میخورد و از میان کویر خاکی صورتم رودی جریان پیدا کرد. توی دلم به باعث و بانی این کشت و کشتار فحش دادم. آن از همه جا بیخبران کجا نشسته بودند که همیشه دم از حقوق بشر میزدند و شبیه مارمولکی خود را سازگار با محیط نشان میدادند تا کسی نفهمد که زیرکانه در حال نابودی زندگی انسانهایی در این کره خاکی هستند.
این روزها که بیش از هر چیزی در آغوش گرفتن یک کودک آرامم میکند دیدن کودکانی که آتش آنها را سوزانده بود دلم را به درد آورد. یک کودک یعنی یک تاریخ، یعنی یک سرنوشت، یعنی تمام امید یک زندگی. امیدی که اگر ناامید شود شادی و رنگارنگی از جهان رخت میبندد و میرود.
پاهایم را روی سرامیک سرد میکشم. وارد دنیای کودکیام میشوم. آن شادیهای دست نیافتنی که با یک هدیه کوچک فوران میکرد. صدای خندههای از ته دل. تصور اینکه عروسکها وقتی خوابیم با هم حرف میزنند و کنجکاوی و شیطنتهای گاه و بیگاه. همه و همه مرا به وجد میآورد. فرمان ذهنم را در دست میگیرم و در میان تخیلاتم به کودکی سفر میکنم. وجودم گرم میشود.
یادم میآید که همیشه دلم میخواست پلیس شوم. وقتی نشانهای روی لباس پلیسها را میدیدم دلم میخواست من هم یکی از آنها را داشته باشم. برای همین یک نشان باسمهای به سینهام میچسباندم و در آینه با غروری خاص به خودم و نشانم نگاه میکردم و ریز ریز میخندیدم و مبلمان خانه مکانی برای مخفی شدنم بودند. اشکها روی صورتم خشک شدند. داشتم میان گریه میخندیدم.
و هماهنگ با خواننده زیر لب خواندم: داغ جوون و داغ خزون و گریه کنم کوچه به کوچه آسمونو. بازم قراره هر شب دوباره پیدا کنم با پرچم تو خونمونو. این غم زیاده که اشک میریزم واسه تو بیاراده…
2 پاسخ
زهرا، قلبم درد میکنه از این ماجرا. از این جنایت. دلم پیش تکتک اون بچههاست. گریه امونم نمیده😭😭
چه تلخ!
بچههای کلاسم رو با بچههایی که زندگیشون نابود شده مقایسه میکنم و قلبم به درد میاد، کاش همهی بچهها بتونن زندگی آروم و طولانیای داشته باشن🥺