۲. امروز تمرین گروهی موسیقی داشتیم. وقتی رسیدم جا پارک نبود. واقعن فکری باید برای این جاپارک کرد. البته از دست ما که کاری ساخته نیست. دور زدم و دوباره وارد کوچه شدم. دیدم پرایدی دارد میرود خوشحال شدم و سریع رفتم پارک کردم چون دیرم شده بود.
به سختی پایه و هنگدرام را تا آموزشگاه کشان کشان بردم. چون مسیر زیادی باید میرفتم. راستش ماشین داشتن خودش یک رنجی است نداشتن رنجی دیگر. باید هر دو را به نوعی با لذتهایش بپذیری. اما خدایی اگر وسایلت سنگین نباشد یا جاپارک نزدیکتری باشد همه چیز حل میشود اما خب باید بپذیری گاهی همه چیز بر وفق مرادت نیست و ناچاری تحمل کنی. ناچاری خودت را برای هر چیزی آماده کنی. همه چیز که همیشه بروفق مرادمان نمیشود. فقط بیخیالی میتواند راحتمان کند. ذهن خرابمان را آٰرام کند. برای یک دقیقه بگوییم هیییییس میخواهم به هیچ چیز فکر نکنم. میخواهم فقط آرامش داشته باشم. هر وقت هر چیزی خواست آرامشمان را بهم بریزد باید جلویش را بگیریم چون آرامش و امنیت مهمترین چیز در زندگی هستند بدون آرامش زندگی سخت میشود.
۳. نمیدانم چرا دچار اضطراب میشوم. نمیدانم چرا ذهنم همه چیز را آب و تاب میدهد. ذهنم مدام فوبیای خفگی و فضای بسته و جمعیت را یادم میآورد و این حس خیلی برایم آزاردهنده است. فشارش را از درونم حس میکنم. سعی میکنم نادیدهاش بگیرم و بگویم چیزی نیست. از خودم میپرسم خب قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ انگار از قبل مدام این افکار بیجهت مثل خوره در مغزم به این سو و آن سو میروند تا بهم بریزم. تا بگویم ولش کن اصلن نمیروم اما با اینکه ذهنم برای آرامشش گفت نرو گفتم نه باید بروم. برای رشدم باید بروم و روی این استرس و ترسم پا بگذارم. همه چیز از افکارمان میآیند. قرار نیست در جمعیت خفه شوم، قرار نیست اکسیژن تمام شود. میدانم هوا گرم است. میدانم این روزهای بهاری نباید اینگونه گرما هجوم بیاورد اما با این حال ذهنم همه چیز را بزرگنمایی میکند و مرا وارد چاله چولهها میکند. چالههایی که اگر بهشان بها بدهم به پرتگاهی تبدیل میشوند که فقط یک قدم تا افتادنم فاصله است. نمیدانم از کی انقدر از خفگی و گرما ترسیدم. گر گرفتم و میخواستم جمع را ترک کنم و به هوای آزاد بروم و نفس بکشم و کمی آب بخورم.
فقط در این شرایط دلم خواست فرار کنم. دلم خواست فقط بیرون بزنم.
در صورتی حالم خوب میشود که حس زندانی بودن نکنم یعنی با خودم فکر کنم اگر گرمت شد اگر حس خفگی کردی میتوانی بیرون بروی پس نگران نباش. زمانی که این را با اطمینان به خودم میگویم ذهنم اندکی آرام میگیرد و خیالش جمع میشود که قرار نیست در یک وضعیتی گیر کند و نتواند بیرون برود.
باید راهی برای رهایی پیدا کرد. آب خوردن یکی از آنهاست که آرامم میکند. نفس عمیق هم خوب است. هوای گرم این حسم را بیشتر هم میکند باید خودم را بیرون بکشم و بگویم آرام باش، فقط کمی آب بنوش بعدش نفس بکش. تو آزادی.
آزادی چقدر خوب است. آزادی یعنی آرامش، آزادی یعنی رهایی، آزادی یعنی حس خوب، آزادی یعنی زندگی.
۴. در تمرین گروهی امروز چندین بار یک پترن را اجرا کردیم. بارها ناهماهنگ زدیم و مربی فیلم گرفت بعد گوشی را داد به یکی از هنرجوها که فیلم بگیرد. بالاخره یکی از ویدیوها خوب شد و هماهنگ زدیم. چقدر هماهنگی گروهی مشکل است و نیاز به تمرین زیاد دارد. زمانی که بتوانی با چند نفر خوب بنوازی یعنی خودت هم نوازندهی خوبی هستی. کلن کار گروهی نیاز به صبر و تحمل دارد. باید با بقیه مدارا کرد و ادامه داد.
۵. هر وقت دیدی چیزی زیادی دارد ذهنت را میآزارد بگو چی شده؟ بازم قراره بگی و بگی و بزرگش کنی؟ بیا این بار بیخیالی طی کنیم، بهتر نیست؟
بعد تمرکزت را روی چیزهای دیگر بگذار. میدانم گاهی سخت میشود اما شدنی است باید کم کم عادت کرد.میدانی حتا ذهن یک ساعت نوشتن را هم گاهی بزرگ میکند و حاضر است تو مدام گوشی را چک کنی و بیهوده وقت تلف کنی اما سراغش نروی. عجب، عجب ذهنی داریم که برای فرار از کار هر چیزی را بهانه میکند. باید با او دوستی کرد و راه دیگری نداریم. چون با دشمنی هیچ چیز درست نمیشود هیچ، همه چیز خرابتر میشود و او بیشتر لجبازی میکند شبیه کودکی که وقتی میگویی این کار را نکن بیشتر انجامش میدهد.
۶. در کتاب سمزدایی دوپامین نوشته بود برای چیزهایی که تمرکزتان را کم میکنند اصطحکاک را افزایش دهید. مثلن اگر موبایلتان باعث میشود حواستان پرت شود آن را در اتاقی دیگر بگذارید چون ما موجودات تنبلی هستیم و میان کار حوصله نداریم بلند شویم و به اتاق دیگر برویم و موبایل را برداریم.
و برای کارهایی که مهم هستند مثل انجام یک پروژه یا نوشتن مقاله باید اصطحکاک را کاهش دهیم. یعنی همیشه ابزارهای لازم دور و برمان باشد که بتوانیم در لحظه سراغشان برویم و بهانهای نداشته باشیم که مثلن قلم و کاغذ ندارم و باید بروم از توی اتاق بیاورم پس بیخیال نوشتن. بلکه باید همیشه کاغذی کنار دستمان باشد که هر وقت اراده کردیم سریع شروع کنیم.
قانون پنج ثانیه همین را میگوید. یعنی هر وقت فکر کردید که فلان کار را انجام بدهم در همان پنج ثانیه سراغش بروید و شروع کنید وگرنه ذهن بهانهگیر سریع روی کار میآید و ما را گول میزند و میگوید ولش کن تو الان خستهای اول گوشی چک کن بعد برو بنویس و اینگونه ما را از جایی که هستیم دور میکند و دوپامین که افزایش پیدا کند برای کار جدی انگیزهای نمیماند.
۷. همیشه ما باید روی ذهنمان کنترل داشته باشیم نه اینکه کنترلمان را به ذهن بدهیم که مدام بازی دربیاورد و بگوید اول فلان کار بعد کتاب خوندن. ناگهان میبینیم یک ساعت داریم در اینستا پرسه میزنیم و حس خواندن از بین رفت. بلکه باید طاقت بیاوریم و بگوییم اول کمی کتاب میخوانم بعد برای جایزه میتوانم در موبایل پرسه بزنم و هر کاری خواستم انجام دهم. اینگونه باید ذهن را گول بزنیم تا به هدف و کار جدیمان برسیم.
اگر چند بار اینگونه بازیاش بدهیم او دیگر نمیتواند سوارمان شود. بلکه ما کم کم این اسب وحشی و گریزپای را رام میکنیم تا بماند و فرار نکند.
اینگونه همه چیز زیباتر میشود. اینگونه خودمان هم از خودمان راضیتریم.
یک آخیش بلند میگوییم و اصلن زندگی رنگ و بوی بهتری میگیرد. حالا دلمان میخواهد با عشق کتاب بخوانیم، بنویسیم، به پروژهمان بپردازیم و برای رشدمان بیشتر و بیشتر وقت بگذاریم. با کنترل و رام کردن ذهن سرکش به زندگی سلامی دوباره خواهیم کرد.
آخرین دیدگاهها