بی‌خوابی

قهوه‌ی دیروز غروب که در آموزشگاه خوردم کار خودش را کرد و من تمام دیشب تا صبح خوابم نبرد که نبرد. عادت ندارم قهوه بخورم چون طبعش سرد است و با بدنم سازگار نیست. بهم می‌ریزم. دیروز هم نمی خواستم بخورم اما چون بدون اینکه بپرسند قهوه گرفتند و زشت بود اگر برنمی‌داشتم، دل را زدم به دریا و چند قلپ خوردم. تازه یک قلپ آخر را گذاشتم بماند. همین که راضی به خوردنش نبودم بدنم گاردش را گرفت من به این باور درونی هم اعتقاد دارم که می‌تواند روی بدن اثر بگذارد.

بعد از چهل دقیقه دراز کشیدن و این پهلو آن پهلو شدن بلند شدم گوشی‌ام را چک کردم. بعد هم حدودن نیم ساعت کتاب خواندم. چیزی درون چشمانم انگار سیخ می‌داد و این آثار خواب بود. دراز کشیدم و چند دقیقه گذشت با شنیدن صدای اذان گفتم حالا که بیدارم بلند شوم نماز بخوانم.

بعد از نماز دراز کشیدم و نمی‌دانم چقدر طول کشید که خوابم برد. حدودن ساعت هفت و نیم بود که مادر صدایم کرد چون قرار بود به روستا برویم. من شبیه کسی بودم که اصلن نخوابیده چون همین دو ساعت خوابم اصلن عمیق و با کیفیت نبود. خیلی اذیت شدم.

بند و بساطم را جمع کردم. به روستا که رفتیم دوباره کتاب تولستوی و مبل بنفش را برداشتم و چند دقیقه خواندم. دیدم خیلی خسته‌ام و باید حتمن بخوابم. دراز کشیدم و زود خوابم برد. حدودن دو ساعت خوابیدم و ۱۱ و نیم با صدای آیفون بیدار شدم. خواهرم و اهل و عیالش آمده بودند. ولی کاش می‌شد بیشتر بخوابم.

به غلط کردن افتادم و دیگر پشت دستم را داغ کنم قهوه بخورم.

برای ناهار به خانه‌ی مادربزرگ رفتیم. مادربزرگ همچنان شب و روزش روی تخت می‌گذرد و فقط گه‌گاه بلندش می‌کنند تا غذا بخورد. خدا عاقبتمان را بخیر کند.

بعد از ظهر چهارمین جلسه یا آخرین جلسه از ۲۶امین کارگاه تمرین نوشتن بود. تمرین‌های این بار هم باعث شد ذهنم پویاتر شود. با خواندن نمونه‌ای از یک کتاب حسی عجیب به من دست داد و نطق نوشتنم جور دیگری باز شد.

تصمیم گرفتم از این پس در پیجم از اصطلاحات فرهنگ موضوعی فارسی ریل بسازم. امروز هم اصطلاحاتی که در ریل ازشان استفاده کردم درباره‌ی خواب بودند. به نظرم اینجور چیزها برای بقیه هم خیلی مفید می‌تواند باشد.

دوبار سراغ تولستوی و مبل بنفش رفتم و چهل دقیقه خواندم. بخش‌هایی از آن را اینجا می‌نویسم. کتابش بسیار برایم الهام بخش است و می‌توانم حس نینا هنگام کتاب خواندن را درک کنم.

«کتاب‌ها تجربه‌اند؛ کلماتِ نویسندگان آرامشِ عشق را، احسای خرسندی از داشتن خانواده را، عذاب کشیدن از جنگ را و حکمت خاطرات را نشان می‌دهند. اشک‌ها و لبخندها، لذت و درد، همه‌ی چیزهایی که وقتی روی مبل بنفشم مشغول خواندن کتاب بودم به سراغم آمدند. هرگز این‌قدر بی‌حرکت ننشسته بودم و درعین‌حال این همه تجربه کسب نکرده بودم.»

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *