سزای کتک زدن‌ها

همه کتکم می‌زنند، انگار نه انگار من نیز دردم می‌گیرد. هر کجا که بروم همه جور دیگری نگاهم می‌کنند. کاش میشد پیش صاحب قبلی‌ام برگردم. او آنقدر دوستم داشت که ذره‌ای اجازه نمی‌داد خسته شوم. یک شب که تنم بخاطر خراش‌های ریز و درشت می‌سوخت، به زحمت بلند شدم تا از آنجا فرار کنم. در همان هنگام صدای کسی را از پشت در شنیدم.

پچ پچ کنان مشغول صحبت بود انگار دو نفر بودند. جمله‌ای را خیلی واضح شنیدم که می‌گفت: میگن این اسب خیلی ارزشمنده. باید زودتر از اینجا ببریمش. بعدش به ارباب میگیم خودش فرار کرد. چشمانم برق زد چون فقط دلم می‌خواست بروم.

تا در راه گشودند مرا دیدند که روی پاهایم ایستاده‌ام و نگاهشان می‌کنم.

یکیشان گفت: بیچاره چقدر زخمی شده. فکر نمی‌کردم اون کار ما باعث بشه این اسب کتک بخوره.

این حرفش باعث شد حرصم بگیرد و وقتی افسارم را گرفت جفت پایی تحویلش دادم و روی کاه‌ها پرتش کردم. بلند گفت عوضی پس حقت بود ارباب اونطوری بزنه تو رو.

دیگری آمد تا افسارم را بگیرد که صداهای بلندی از خودم در آوردم که بالاخره ارباب از راه رسید. در را که باز کرد گفت: سهراب، مالک شما این وقت شب اینجا چکار می‌کنین؟ احتمالن این بار شما نیاز به گوشمالی دارید.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *