دنیایی دیگر

دمی از او جدا شدم. می‌رفتم و ایستاده بود. ناگهان دیدم فرسخ‌ها با او فاصله دارم. صدایش کردم اما انگار دیگر صدایم شنیده نمی‌شد. آنقدر دور شدم که او به نقطه‌ای تبدیل شد. کم کم حس سبکی تمام وجودم را در بر گرفت. اولش نفهمیدم چه اتفاقی در حال رخ دادن است.

وارد مکانی شدم که هیچکس جز خودم و کسی که همراهم بود آنجا حضور نداشت.

می‌خواستم بپرسم اینجا کجاست اما قبل از اینکه کلماتم از زبان جاری شوند او جوابم را داد. تعجب کردم. مقابلم نوری درخشان بود که تا آن زمان چنین نوری ندیده بودم.

چشم‌هایم را نمی‌توانستم بگشایم. دستم را سایبان صورتم کردم.

در همان هنگام صدای گریه‌های پر سوز و گداز مادرم را شنیدم که می‌گفت چطور نبودنت رو تاب بیارم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *