امام

دویدن برای رهایی

دویدم. آنقدر دویدم که از نفس افتادم. کسی دور و برم نبود. انگار در یک برهوت گیر افتاده بودم. هنوز باید می‌ماندم. شاید این آخرین بار بود اما من  برای اولین بار خودم را می‌دیدم. در یک آینه‌ی بزرگ که قطره‌های خون رویش پاشیده شده بود. خواستم فرار کنم اما پایم به تنه‌ی یک نخل پیر با زنجیری بسته شده بود. چه باید می‌کردم. خسته بودم. حالم آنقدر گرفته بود که فریاد زدم. همان فریاد و مویه‌ای که آدم‌ها برای از دست دادن جوانی می‌زنند. آخر این دیگر چه بلایی بود. این بار از کدام مسیر اشتباهی آمده بودم که به اینجا رسیدم.

سرم را بالا گرفتم. خورشید از لا به لای درخت نخل تیغ  سوزان و زاید الوصفش را روی صورتم کشید. چنان تند و تیر که باورم نمی‌شد او هم دارد آتش درونم را بیشتر می‌کند. شاید… شاید درونم داشت این چنین گرمایش را به گوش جهان می‌رساند. بیابان خشک و سوزانی که بی آه و آب مانده بود. گویا نه عشقی دستم را می‌گرفت نه معجزه‌ای قرار بود خوشحالم کند. پس به کجا باید پناه می‌بردم. تشنه و پر عطش سر جایم نشستم چنان محکم که صدای استخوان‌هایم را شنیدم. مکثی کردم اما این مکث جایز نبود. من باید بدون نشانی می‌رفتم.

رویای نیمه شب

نشانی آن باغی که در رویای نیمه شب دیده بودم کجا بود. دوباره به خواب رفتم تا رویایی مرا از بیابان بیرون بکشد. چه حس مزخرفی داشتم. من دختری از جنس مهتاب بودم که روزی از آسمان سقوط کرد و روی گوشه‌ای از این زمین سفت افتاد. کاش در باغی جایی که نهر آبی باشد می‌افتادم. که عطش لبانم را بگیرم. چنان جانکاه بود که بیهوش شدم. در خواب صورت نورانی امامی را دیدم که نوزادی در آغوشش بود. چشمانم از آن نورانیت بی‌اختیار بسته شد. دستم را سقف چشمانم کردم و دوباره چشم باز کردم. در درونم کسی فریاد می‌کشید، آب بیاورید او بی‌تاب و تشنه است. آب، آب، آب… صدا مقطع شد اما با انعکاس به گوشم می‎رسید. من تمام امیدم را در آن نور می‌دیدم.

شاید همان کسی بود که انتظارش را نداشتم. انگار من تنها نظاره‌گر یا تماشاچی بودم. کسی صدایم را نمی‌شنید. ناگهان صدای سوزناک زنی را شنیدم که پرده‌ی خیمه را بالا داد و گفت: حسین جان، برادرم کجا می‌روی؟

شبیه نخلی که آتش ذره ذره او را ‌سوزانده و به انتها رسیده، روی زمین افتادم. همانقدر بی‌اراده.

بیابان دل

از صورت خاکی‌ام اشکی جاری شد. از گونه‌هایم گذر کرد و به لب‌های ترک‌خورده‌ام رسید. آبی شور را مزه مزه کردم. زبانم اندکی تر شده بود اما دلم می‌خواست به کمک امامم بشتابم. با دردی که تمام تنم را گرفته بود بلند شدم. به هر سو که فکرش را بکنی رفتم. هر چه می‌دیدم سرابی بیش نبود. ناگهان چشمم به یک زلالی بی انتها خورد. دویدم اما هر چه می‌رفتم از من دورتر می‌شد. کاش می‌دانستم کجا باید بروم تا به آن برسم. بعد از چند کیلومتر دویدن، آنجایی که از نفس افتادم به آن رود زلال رسیدم. صدای بلبل‌ها گوشم را نوازش می‌کرد.

تعجب کردم در بیابان این همه درخت و  سرسبزی بعید بود. به سرعت دستم را میان آبی که رد می‌شد گذاشتم. خنکی‎اش به مغز استخوانم رسید. دستم را همچو پیاله‌ای از آب پر کردم. تا به لبم رسید و اندکی لب‌های به خون نشسته‎ام را تر کرد یاد امامم افتادم. نتوانستم یک جرعه هم بنوشم. دور و برم دنبال مشکی می‎گشتم تا آن را از آب پر کنم اما یافت نشد. چشم چرخاندم و گفتم حتمن این دور و برها چیزی پیدا می‎شود. بعد از تلاش‎های بسیار یک بطری پیدا کردم و آن را از آب پر کردم.  بدون اینکه مکث کنم دوباره دویدم. این بار با دیدن آبی به آن زلالی جان گرفته بودم. بالاخره به همانجا که بودم رسیدم اما هر چه سر چرخاندم کسی را ندیدم. نه خیمه‌ای، نه آدمی آنجا بود. من باید این آب را به امام می‌رساندم.

ناگهان پرت شدم به همان جایی که بودم. در کنار نخل پیر، خسته، گریزان اما این بار با امیدی در دل.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *