تکرارِِ تاریخ

۱. امروز مصرعی از سعدی مدام در سرم می‌پیچد: «مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم»

۲.  چند روزی است غزل‌های سعدی را می‌خوانم. چند روزی است بیشتر سمت شعر رفتم. شعر‌ها گویا دل‌های شکسته را تسکین می‌دهند.

وقتی می‌بینی هزاران سال پیش کسانی بودند که شعرهایی برای حال امروزمان گفتند دلگرم می‌شوی و می‌گویی پس در تمام اعصار انسان‌ها رنج‌های یکسانی داشتند و شاعران بزرگ فارسی، حافظ، سعدی، مولانا، فردوسی و … از آنچه در درونشان می‌جوشید شعرهای نابی سرودند که حالا برای ما بسیار ارزشمندند و گاه میانشان خودمان را می‌یابیم.

۳. باید بیشتر سراغ سرچشمه‌های زبان زیبایمان بروم. زبانی که فرهنگی بسیار بلندآوازه پشتش است و ما هنوز چنان که باید آن را نمی‌شناسیم. آنچه باید بهمان در مدرسه آموزش می‌دادند اما همه چیز را قر و قاطی کردند و نفهمیدیم چه شد. همیشه خواستند حجم عظیمی از اطلاعات را به خوردمان دهند و ما شدیم منابع اطلاعاتی که فقط در حد دانشی اندک است و حتا بلد نیستیم منتقلشان کنیم. تازه وقتی بزرگ شدیم فهمیدیم که چطور باید آنچه می‌دانیم را به زبان بیاوریم.

حالا من نمی‌خواهم تمام تقصیر را سر بقیه بیندازم. من هنوز دلم می‌خواهد روی خودم کار کنم و خودم یک قدم برای بهتر شدن جامعه‌ام بردارم. همه‌ی ما به نوعی حقی داریم پس قدم‌های موثر هر کداممان می‌تواند کمک‌کننده باشد.

۴. امروز صبح باشگاه رفتم. هوا ابری بود اما باران نمی‌بارید. بعد از یک ساعت که از باشگاه بیرون آمدیم باران چنان شدت گرفته بود که تمام هیکلمان خیس خالی شد.

ما به این باریدن سیل‌گونه می‌گوییم «شلاب واینِه».

چادرم را تا روی روسری‌ام کشیدم که کمتر خیس شود. ماشین هم دو کوچه آنطرف‌تر پارک کرده بودم و مسیری را باید می‌پیمودم. وقتی به ماشین رسیدم چادرم دیگر شسته شده بود. درش آوردم و سریع سوار شدم.

۵. همیشه تصور می‌کردم ما آدم‌ها خیلی حواسمان به همه چیز هست اما زمان‌هایی هستند که حواسمان از خودمان و آنچه به نفع‌مان است پرت می‌شود و به جایی دیگر می‌رود.

۶. امروز در وبینار نوشتیار یک نفر برای شاهین کلانتری نوشته بود: یکی از دوستان نویسنده که زبان‌شناسی هم می‌خواند می‌گفت از نویسندگی درآمدی ندارد و اگر کسی مثل شاهین کلانتری توانست به درآمد برسد بخاطر پارتی و تحصیلات دانشگاهی و … است وگرنه که کسی پیشرفت نمی‌کند.

با دیدن این پیام خنده‌ام گرفت. حسادت از آن می‌بارید. تقریبن ۵ سال است که استاد را می‌شناسم و یک بار هم ندیدم از تحصیلات دانشگاهی‌اش بگوید یا مثلن برای تبلیغاتش از هر روشی استفاده‌ کند. او آنقدر بخشنده و اهل تفکر است که همیشه وقتی کتابی بخواند یا اطلاعات خوبی دریافت کند سریع می‌خواهد آن را با شوق به ما برساند. انگار با بیان آنچه آموخته انرژی‌اش چندین برابر می‌شود.

۷. طبیعی است وقتی موفقیتی بدست می‌آوری آدم‌هایی پشت سرت حرف بزنند و حسادت کنند. پاسخی که امروز در جواب آن فرد داد بسیار بسیار دلگرم‌کننده بود. تو با هر کلمه می‌فهمی که چنین شخصیتی همیشه دلش می‌خواهد برای رشد این جامعه تلاش کند.

چون هر آنچه در زندگی داشته باشیم اما آموزش و آگاهی‌اش نباشد به قهقرا کشیده خواهیم شد. این دو هستند که ما می‌توانیم ادامه دهیم. وگرنه دور از جان به طویله باید می‌رفتیم. هرچند عده‌ای سرشان را توی کاه کرده‌اند و می‌خواهند بدون اندیشه به زندگی ادامه دهند. متاسفانه مجبوریم با این آدم‌ها توی یک جامعه زندگی کنیم. کسانی که نه قانون را رعایت می‌کنند، نه فهم و شعور دارند. به نظرم گاو شرف دارد. البته خداوند عقل و اختیار را به هر انسانی عطا کرد اما آن‌ها می‌خواهند آن را آکبند نگه دارند و هیچ چیز مثبتی به آن اضافه نکنند.

۸. کسانی که اهل تفکر هستند همیشه از دست جاهلان و نادانان در عذاب بودند و همچنان هستند. در تمام عصرها همچین چیزهایی تکرار می‌شوند. و ما همیشه در تکرارهای این زندگی غوطه‌وریم. مهم این است که از این تکرارها خلاقانه چیزهایی بسازیم که قابل ادامه دادن شود. همیشه خلاقیت نجات‌بخش است. و من بسیار دلم می‌خواهد زندگی‌ام را برپایه‌ی خلاقیت بچینم تا متمایز شود.

 

۹. به این فکر می‌کنم که هر کسی با هر زندگی‌ای می‌تواند به چیزهایی مختص خودش برسد. می‌تواند تامل کند و ببیند چه چیزهایی دارد و چه چیزهایی می‌خواهد. تا اینجای زندگی به چه رسیده و چطور توانسته بدستش بیاورد. به چه چیزهایی نرسیده و دلیلش چه بود. چگونه می‌تواند برسد. همین‌ها را باید ببینیم و ادامه دهیم.

۱۰. امروز بعدازظهر چنان خسته بودم که نمی‌توانستم بخوانم و بنویسم برای همین دراز کشیدم و خوابیدم. روزهایی که باشگاه دارم خوابیدن و استراحت از واجبات است. فقط می‌خواستم یک ساعت بخوابم اما انقدر خوابش شیرین بود و هوا هم تیره و تار و بارانی بود که وقتی هشدار گوشی را شنیدم خاموشش کردم و دوباره خوابیدم.

۱۱. خواب دیدم. شاهین کلانتری و دوستان مدرسه‌‌ی نویسندگی بودند. در سالنی دور یک میز نشسته بودیم و استاد مثل همیشه داشت برایمان صحبت می‌کرد. دورهمی حضوری بود. انگار سالن یک مدرسه بود در دل جنگل. دلت می‌خواست ساعت‌ها بنشینی و در آن هوای ناب با استادی ناب گپ بزنی و لذت ببری. چقدر نشست و برخاست با آدم‌های آگاه و باسواد وجود آدم را غنی می‌کند. چقدر دلم می‌خواهد بیشتر و بیشتر با چنین انسان‌هایی در ارتباط باشم.

نمی‌دانم دورهمی از کی شروع شد اما تا شب ادامه داشت. وقتی تمام شد. هر کسی خودش پیش استاد می‌رفت و از او سوال می‌پرسید. هر کسی چیزی می‌گفت. فضا عجیب و غریب بود. سوار آسانسور شدیم تا به جایی برویم و غذا بخوریم. بعد به جایی دیگر راهی شدیم. به روستا. به خانه‌ی مادربزرگ و بعد به خانه‌ی روستایی ما. همه چیز عجیب بود. وقتی بیدار شدم انگار لذت آن لحظات همچنان با من مانده بود.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

  1. زهرا چقدر این یادداشتت رو دوست داشتم. چه خواب دلچسبی بود. کاش منم تو خوابت بودم.
    آدم‌های حسود کم کاری‌های خودشون رو نمی بینن و نرسیدن‌ها شون رو تقصیر این و اون میندازن و به کسی هم مثل استاد که این همه زحمت کشیده تهمت ناروا می‌زنن.

    1. ممنونم که خوندی لیلا جان.
      یادم نیست چه کسایی تو خوابم بودن. انگار ظاهر افراد برام واضح نبود اما دوستان جدی مدرسه‌ی نویسندگی حاضر بودن.
      دقیقن همینطوره.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *