به او که فکر میکنم، باران میبارد
به باران فکر میکنم به ابرهای باردار که بارشان را بر زمین میگذارند میفهمم چه حس خوبیست وضع حمل کردن برای منی که تجربهای از
به باران فکر میکنم به ابرهای باردار که بارشان را بر زمین میگذارند میفهمم چه حس خوبیست وضع حمل کردن برای منی که تجربهای از
میدانی گاهی اوقات عشق را زیر پوست شب حس میکنم. عشق شبیه لباسیست که باید به تن آدمی بیاید. باید بفهمی آیا این لباسی که
باید با من حرف میزدی من محتاج یک جمله بودم جملهای از تو که مرا از آغوشِ زنجیرهای ننوشتن، برهاند. باید با من حرف میزدی
همراهت آمده بودم به خانه ای که متعلق به ما نبود. مگر خانه تان را عوض کردید؟ تو از کجا خبر داری؟ می دانم دیگر
توری که به دنباله ی لباست وصل هست را جمع می کنی و به سمتش می روی. او با توری بزرگ کنار دریا مشغول ماهیگیری
می دانی دلم برایت خیلی تنگ است. تا آنجا که بلندقدترین فرد دنیا هم بیاید دستش به این فاصله و دلتنگی نخواهد رسید. باید دوام
در این گوشه با پیراهن آبی ام نشسته ام. در پیراهن آبی ام ترا دوست می دارم. در پیراهن آبی ام منتظر تو هستم. تفاله
هر زمان که برگردی دیر نیست. دیروز که تمام نامه هایت را از توی صندوقچه ی خاطراتم بیرون کشیدم، مدام چیزی در قلبم می گفت
به باران فکر میکنم به ابرهای باردار که بارشان را بر زمین میگذارند میفهمم چه حس خوبیست وضع حمل کردن برای منی که تجربهای از
میدانی گاهی اوقات عشق را زیر پوست شب حس میکنم. عشق شبیه لباسیست که باید به تن آدمی بیاید. باید بفهمی آیا این لباسی که
باید با من حرف میزدی من محتاج یک جمله بودم جملهای از تو که مرا از آغوشِ زنجیرهای ننوشتن، برهاند. باید با من حرف میزدی
همراهت آمده بودم به خانه ای که متعلق به ما نبود. مگر خانه تان را عوض کردید؟ تو از کجا خبر داری؟ می دانم دیگر
توری که به دنباله ی لباست وصل هست را جمع می کنی و به سمتش می روی. او با توری بزرگ کنار دریا مشغول ماهیگیری
می دانی دلم برایت خیلی تنگ است. تا آنجا که بلندقدترین فرد دنیا هم بیاید دستش به این فاصله و دلتنگی نخواهد رسید. باید دوام
در این گوشه با پیراهن آبی ام نشسته ام. در پیراهن آبی ام ترا دوست می دارم. در پیراهن آبی ام منتظر تو هستم. تفاله
هر زمان که برگردی دیر نیست. دیروز که تمام نامه هایت را از توی صندوقچه ی خاطراتم بیرون کشیدم، مدام چیزی در قلبم می گفت
آخرین دیدگاهها