عشق به او

۱. دیوانگی اولین کلمه‌ای است که ابتدای نوشتن به ذهنم می‌آید. نمی‌دانم همینطور بیهوده شاید هم دلیلی دارد. هر چیزی ممکن است دلیل نداشته باشد ولی ما دنبال دلیل می‌گردیم.

۲. دو کتاب جدید را شروع کردم. کتاب پرنده به پرنده که در رابطه با نوشتن است و کتاب شکار گوسفند وحشی اثر هاروکی موراکامی. پرنده به پرنده با داستانی از زندگی آن لاموت نویسنده‌ی اثر شروع شد و به نظرم خیلی جذاب بود. شکار گوسفند وحشی با مرگ دختری شروع شد. جلوتر که می‌رفت چندان برایم جذابیت نداشت. نمی‌دانم چرا. شاید لحظه‌ای که داشتم می‌خواندم خسته بودم و البته خوابم هم می‌آمد. باید ادامه بدهم تا ببینم در ادامه چگونه پیش می‌رود.

 

۳. امروز کلاس موسیقی داشتم. این بار پنج دقیقه زودتر رسیدم. وقتی رفتم خانم کاشانی پشت میز نشسته بود. از سفرمان پرسید. بعد وارد کلاس شدم و هنگدرامم را آماده کردم. این بار زیاد تمرین نکردم. جز همین امروز صبح. بعد از کلاس حرف از چیزی شد و به خدا رسیدیم. همیشه همه چیز به خدا می‌رسد.

می‌گفت: وقتی ۱۶ سالم بود ازدواج کردم. اولش قرار بود با برادرشوهرم ازدواج کنم اما شوهرم در این میان برنده شد و با من ازدواج کرد.

من از جزئیاتش نپرسیدم اما آنطور که فهمیدم اینگونه بود که انگار هر دو برادر خاطرخواهش شده بودند.

برادرشوهرش در سی سالگی فوت کرد. می‌گفت: خدا چقدر بزرگه که همه چیو قشنگ کنار هم می‌چینه. هر چیزی رو به وقتش بهمون می‌ده.

گفتم: وقتی یه اتفاقی برامون می‌افته تصور می‌کنیم خیلی بده در حالی که اصلن اینطور نیست و ما با همون فکر محدود خودمون به اتفاق نگاه می‌کنیم و غصه می‌خوریم.

همیشه خدای مهربانمان حواسش به همه چیز است. این ماییم که فراموش می‌کنیم و می‌خواهیم همه چیز را به خلقش می‌سپاریم.

۴. امروز در وبینار با من بنویس از کتاب شکار گوسفند وحشی موراکامی کلمه‌ی آبراهه را برداشتم و جمله‌اش را کامل نوشتم. به نظرم این واژه خیلی خوب بکار رفته بود و می‌توانیم از آن استفاده کنیم.

«آبراهه»
شاهد: تنم تا اعماق وجود در مشقت بود اما ذهنم همانند آبزی بی‌قراری به سرعت در میان آبراهه‌های پر پیچ و خم هشیاری شنا می‌کرد.
منبع: کتاب شکار گوسفند وحشی، صفحه‌ی ۳۴ / هاروکی موراکامی

 

۵. تمام می‌شویم. آدم‌ها تماممان می‌کنند. روزی که دست‌هایمان از هم دور می‌شود و دست دیگری جای دست ما را می‌گیرد. آن روز به تمامیت می‌رسیم، البته نه به آن معنا که کامل شویم بلکه قلبمان شکافته می‌شود همچون شکافی که آب در دل سنگ ایجاد می‌کند. و عشق چنین کاری با دلمان می‌کند. انگار حسادتت ریشه‌هایش را در درونمان بیشتر می‌کند. انگار خود را گم می‌کنیم. انگار، انگار، انگار عشق مساوی‌ست با لذت و رنج. با شوقی که شوق نیست بلکه اسارت است. اسارتی شیرین در قفسی خودساخته.

کاش از ابتدا این قفس را به نیستی می‌بردیم. کاش بشکافی برمی داشتیم و بند نافمان را جدا می‌ساختیم تا رها شویم. زندگی با رهایی معنا می‌یابد و ما چیزی جز یک تکه تنهایی نیستیم که جز آغوش پروردگارش چیزی ندارد. کاش جوری تمام شویم که تنها عشق به او در وجودمان باشد. و تمام قدم‌هایمان را نیز برای او برداریم. جز او به کسی دل نسپاریم. دل مهم‌ترین عضو بدنمان است و اگر از آن پاسبانی نکنیم تپش‌هایش به کندی می‌گراید و آن روز کاری از دست مغز نیز برنمی‌آید. برای همین است که مغزمان هر لحظه، هر ساعت و هر روز به قلب گوشزد می‌کند که احساس و هیجانش را کنترل کند که ناگهان برای کسی تند نزند و محوش نشود. نه اینکه احساسش را سرکوب کند بلکه زندگی‌اش را با هوش هیجانی مدیریت کند تا گیر نیفتد. ما جاهایی که نباید گیر افتادیم و حس کردیم چاله‌ای که درونش هستیم امن است در حالی که نور قلبمان را گرفتند و جز تاریکی چیزی بهمان هدیه ندادند. ناامیدمان کردند و کسی نیامد که دستمان را بگیرد و نجاتمان دهد.

ما زندگی را به آدم‌هایی باختیم که در ظاهر لبخند می‌زدند و بلد بودند چگونه حرف بزنند در حالی که پشت سرشان یک تیزی پنهان کرده بودند و خراشی روی قلبمان کشیدند. و ما نفهمیدیم چرا دوستشان داشتیم و هنوز هم داریم…

۶. ما آدم‌ها بیهوده دنبال همیم. ما بیهوده یکدیگر را می‌جوییم. اشتباه می‌کنیم. و هزار بار تکرارش می‌کنیم. چرا یک اشتباه را باید چند بار تکرار کرد؟ چرا گول احساسات لحظه‌ای‌مان را می‌خوریم. ما اشتباه می‌کنیم و هر بار چوبش را می‌خوریم. تنمان لمس شده است از بس چوب خوردیم و باز ادامه دادیم. چرا نمی‌فهمیم؟ چرا خر شدیم انقدر؟ خر که معنایش بزرگ است پس ما چرا داریم اشتباهی معنایش می‌کنیم.

۷. ای قلب پرمهرم بیا و به من گوش بده. گوش بده که انسان‌ها را نباید زیادی بزرگ کنی. نباید بگویی این دیگر همه چیز تمام است. نه هیچ‌کس همه چیز را یک جا ندارد. بعضی آدم‌ها این روزها کثافت شده‌اند و حاضرند برای نیازشان به هر دری بزنند. پس ما برای خودمان و تنمان ارزش قائل باشیم و خودمان را به کثافت‌دانی نیندازیم که بد چاله‌ای‌ست. که بد جایگاهی‌ست. تنهایی شرف دارد به بودن با هر انسانی که ظاهرش را می‌سازد اما باطنش جز کثافت چیزی نیست. خدایا آدم‌هایی با باطن خوب و پاک را به سویمان بفرست تا بیشتر بندگان خوش‌طینت را ببینم. چقدر محترم و عزیزند.

۸. زندگی با او جاریست و از زشتی و پلشتی عاریست. اصلن زندگی بدون او معنایی ندارد. باید بفهمیم باید رابطه‌مان را با خدا بهتر کنیم وگرنه کلاهمان پس معرکه است. وگرنه روزی که نوبت رفتنمان برسد ترس برمان می‌دارد که چرا بیشتر همراهش نبودیم. زمانی که پشیمانی سودی ندارد و ما میان انبوهی از اشتباهات غرق می‌شویم.

۹. گاه در به روی آدم‌ها می‌بندم و تصور می‌کنم خدا می‌تواند جای تمام آدم‌ها را برایم پر کند که نه قلبم بشکند و نه از نفس بیفتم. نه، من آدم‌گریز نیستم بلکه زمان‌هایی در زندگی‌ام بود که از آدمی زخم خوردم و بعد از آن برای بار هزارم پی بردم باید در را ببندم. با خدا بیشتر هم‌کلام شوم. آهنگ مورد‌علاقه‌ام را پخش کنم. تا سقف دورم کتاب بچینم و کلمه‌بازی کنم و بنویسم و بنویسم.

۱۰. بعد از چند روز بالاخره فرصت کردم برای ریحانه تقی‌زاده نامه‌ی ۲۹ام را بنویسم. از سفرم نوشتم. زمانی که چیزی را برای یک مخاطب خاص می‌نویسی انگار خیلی بهتر و روان‌تر بیان می‌شود. پس همیشه باید مخاطبی فرضی داشته باشیم تا هر چیزی را برای او بنویسیم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *