داستانِ خوشایند یا ناخوشایند؟

این داستانِ خوشایندی نیست، گفته باشم…

مثل همیشه فاز منفی برداشته بودم و مدام به زمین و زمان به آدم ها و ماشین ها و هر چه می رسیدم ، می گفتم این اصلا قرار نیست خوب پیش برود. هر کسی بعد از گفتن این جمله ی من واکنش خاص خودش را نشان می داد. مثلا یک بار در پارکی پرسه میزدم. روی نیمکتی نشستم و داشتم به بازی بچه ها نگاه می کردم. پسرکی آمد روز نیمکت کنارم نشست. من نیز مانند تمام وقت ها شروع کردم به حرف زدن: به نظرم امروز اصلا قرار نیست با این هوای ابری و گرفته درست پیش بره. همیشه همین بوده.

پسرک با چشمانی متعجب نگاهم کرد و بعد از مکثی همانطور که داشت چسب کفشش را سفت می بست گفت: من حتی توی هوای بارونی هم بازی کردن بهم میچسبه. شما چرا بازی نمی کنی؟

جوابش مرا به تامل وا داشت. پسرک رفت و دوباره با دوستانش مشغول فوتبال شد.

من نیز به تماشای بازی شان پرداختم. کمی که گذشت پسرک از من دعوت کرد تا با آن ها بازی کنم و وارد تیمشان شوم. من با کمال میل قبول کردم. بعد از نیم ساعت بازی اصلا فراموش کردم روزم چگونه دارد به پایان می رسد. نزدیک غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد. هر کدام از پسرها دست دوستشان را گرفته بودند و داشتند به خانه می رفتند. تنها آن پسر آمد مقابلم ایستاد و گفت: امروز  با اینکه ابری بود اما تموم شد. ممنون که پیشنهادمو قبول کردید. ما هر روز همین ساعت اینجا بازی می کنیم. اگه خواستید بازم بیاید.

نگاهش کردم و آرام دستم را روی سرش کشیدم و گفتم: ممنون که داستان خوشایندی برای امروزم ساختی.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *