جمع و کم می‌شوم

جمع می‌شوم. کم می‌شوم. به ریاضی و حساب بازگشتم. مدام چیزی در من زیاد می‌شود و تصور می‌کنم باید کمش کنم. کم که می‌کنم گویا احساس خلا می‌کنم. نمی‌دانم چه اتفاقی دارد در درونم رخ می‌دهد. فقط دلم می‌خواهد بنویسم و بگویم. بگویم که بعضی روزها بیشتر تمایل دارم استراحت کنم. اما چیزی در درونم می‌گوید تو که همیشه در حال استراحتی. چه کار جدی‌ای این روزها انجام می‌دهی؟

مدام مرا زیر سوال می‌برد و من نمی‌دانم چطور جمعش کنم. با این حرف‌ها از من کم می‌کند اما جمع کردنش ممکن نیست. از بهانه‌ها و بی‌حوصلگی‌ها به خود می‌پیچم و می‌گویم باید کاری می‌کردم که مدام عقبش انداختم. باید خودم را توی هچل بیندازم تا بتوانم بیرون آمدن از آن را یاد بگیرم.

همانطور که خوابم می‌آید می‌نویسم. انگار تمام روز زمان قحط آمده بود. به قول مادرم این درازی روز چکار می‌کردی که الان فلان کار را داری انجام می‌دهی و تا نصفه شب بیداری.

خودم هم نمی‌دانم. گاهی اوقات آدم فقط می‌خواهد بنشیند و نگاه کند.

دلم می‌خواست کتاب‌های کتابخانه‌ام را ورق بزنم و به چندتایی نوک ریزی بزنم بعد دوباره سر جایشان بگذارم. نامه‌هایی به آسمان را برداشتم دو صفحه خواندم. از مَلک گرسنه چند خط خواندم. به سرم زد کتاب‌هایی که عطفشان بنفش است را به طبقه‌ی دوم منتقل کنم تا بیشتر جلوی چشمم باشند. مرا چه می‌شود؟ نمی‌دانم. با همین کارها دلم خوش است.

دلم را که خوش کردم. هم بهتر می‌خوانم هم بهتر می‌نویسم.

در صفحه‌ی اول ملک گرسنه که درباره‌ی شمس تبریزی است نوشته بود:

می‌گفتم:« من عادت به نبشتن نداشته‌ام، هرگز! چون نمی‌نویسم، در من می‌ماند و هر لحظه، مرا، روی دگر می‌دهد!» (مقالات، ۲۲۵)

«سخن در اندرون من است، هر که خواهد سخن من شنود در اندرون من درآید.» (مقالات ۳۲۲)

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *