ایستگاه لبو های سرخ

ایستاده بود.به بخاری که از لبو های روی چرخ دستی به هوا برخواسته بود، نگاه می کرد. مرد میان سالی پشت چرخ دستی نشسته بود. دانه های ریز برف رقصان خودشان را به زمین می رساندند و بر زمین بوسه می زدند. سفید و بی نقص بودند. مرد از جایش بلند شد تا به سمتش برود. کفشش وقتی در برف فرو می رفت خرچ خرچ صدا می داد. این صدا باعث شد او سرش را بالا بگیرد. فکر نمی کرد کسی متوجه اش شده باشد.

بخار نفس هایشان با هم ترکیب شد. مرد گفت: من شما رو جایی دیدم؟

زن دستی به شالگردنش کشید و مرتبش کرد. سپس با اندوهی که در درونش پنهان شده بود گفت: چطور مگه؟ قیافم آشناست؟

مرد دستانش را به هم زد تا انگشتان و ناخن کبودش از سرما، گرم شوند: چند بار توی همین ساعت شما رو دیدم که از دور به بساطم خیره شده بودین. یه قدم هم جلو نیومدین. برام سوال شد که چرا هر شب راس ساعت هشت اینجا وایمیستید.

زن ناگهان از سرمایی درونی به خود لرزید: اومدم شما رو ببینم. چون خیلی وقته که ندیدمتون. از همون زمان که توی محله با هم بازی می کردیم.

مرد لبو فروش جا خورد. چشمانش گرد شد و گفت: شما… شمــ..ا مهری… مهری خانم هستید؟!

تبسمی شیرین روی صورت زن نشست. سری به نشانه ی تایید تکان داد. مرد همینطور مات نگاهش به او گره خورده بود و گفت: اصلا فکرشو نمی کردم بعد اون همه سال که از محله رفتین باز ببینمتون. یادمه وقتی می رفتین خیلی ناراحت بودم. سپس با خنده ای از سر خجالت ادامه داد: آخه اون زمانا شما تنها دختری بودید که تونستم باهاش ارتباط بگیرم.

زن با دقت چشم به دهانش دوخته بود سپس گفت: ما رفتیم اما دل من برای همیشه توی اون محله موند. طوری که برای یه مدت به زور فقط برای مدرسه مجبور بودم از خونه بیرون برم. حس کسیو داشتم که از تمام خاطرات کودکیش جداش کرده بودن. گاهی شبا مینشستم و گریه می کردم.

یه روز اتفاقی داشتم از اینجا رد می شدم که چشمم به بساط لبو افتاد. هوس کردم و جلو اومدم. تا شما رو دیدم یهو دست و پامو گم کردم و پرت شدم به خاطراتی که توی کودکی با هم داشتیم. انگار داشتم پس می افتادم.

دیگه نتونستم بایستم. با اون وضعیت گفتم بهتره برم. رفتم اما دیگه هر روز از قصد مسیرم رو عوض می کردم تا بیام اینجا و باهاتون حرف بزنم اما نمی تونستم و فقط از دور نگاه می کردم که کارتون چطور پیش میره.

مرد قهقهه ای زد و گفت: پس زاغ سیاه ما رو چوب میزدین. زن هم ریز ریز خندید و سریع نگاهش را سمت کفشش متمایل کرد.

مرد گفت: خسته شدین بس که که ایستاده صحبت کردین. صبر کنین براتون صندلی بیارم تا بشینید. زن بدون حرف به سمت چرخ دستی قدم برداشت. مرد صندلی را با پارچه ای تمیز کرد و تعارف کرد تا او بنشیند.

سپس گفت:مشتری اومده، برم کارشونو راه بندازم. مشتاقم بیشتر از روزایی که گذشت حرف بزنیم.

بعد از اینکه لبو را به مشتری داد، یک ظرف دیگر از لبو های سرخ و خوش طعم را در ظرف ریخت. بخارش به هوا بر خواسته بود. آن را سمت مهری گرفت و او چشم در چشمش شد و گفت: ممنونم وحید تیتاپ.

با شنیدن این حرف هر دو با هم زدند زیر خنده. انگار کسی در آن حوالی نبود و آن ها برای چند دقیقه از زمین و زمان جدا شده بودند.

مهری آرام آرام چنگال را در شکم لبو ها فرو می کرد. نگاه وحید روی صورتش قفل شده بود. انگار داشت خاطرات را بازیابی می کرد. بعد از چند دقیقه مکث گفت: من هنوز اون یادگاری که قبل رفتن بهم داده بودی رو دارم. شاید باورتون نشه ولی خانوادم خون دل خوردن تا برام زن بگیرن اما نشد. یعنی من نخواستم…

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *