کتاب هایی که ما را از زمین جدا می کنند

یک سری کتاب داشت که همیشه آن ها را در بالاترین جای کتابخانه اش قرار می داد. قفسه ای که دست هیچ کس به آن نمی رسید. یک بار وقتی به خانه اش رفته بودم کنجکاوانه مشغول نگاه کردن به کتاب ها بودم. کتابی را برداشتم و مشغول تورق کردنش بودم که او با لبخندی که چال روی گونه اش را با خود می آورد وارد اتاق شد.

سینی چای را روی میز وسط اتاق قرار داد و گفت: چرا نمی شینی؟ راستی اگه کتابی هم می خوای بردار ببر بخون و دوباره برام بیارشون. اینطوری باعث می شه زود به زود همو ببینیم.

نگاهش کردم و خندیدم سپس گفتم: حالا چند تا کتاب می تونم بردارم؟ کمکم کن.

نگاهی به کتابی که در دستم بود، انداخت و گفت: فعلا دو تا بردار که اگه زیاد برداری باز دیدارمون میره تا دو ماه دیگه.

کتاب را روی میز گذاشتم و نشستم: به بخاری که از چای بلند می شد نگاه کردم و در فکری فرو رفتم. ناگهان صدایم کرد: حواست کجاست دختر؟ سریع کمی جا به جا شدم و به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم: یه سوال دارم. یه چیزی که مدت هاست کنجکاوم کرده اما هیچوقت بهت نگفتم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: من که همش بهت میگم نذار الکی یه حرفی ذهنتو درگیر کنه. هر چی هست ازم بپرس. بتونم حتما جوابتو میدم.

عطر دارچین و هل را می شد از فنجان طوسی روی میز حس کرد. آن را برداشتم و جرعه ای نوشیدم سپس سوالم را پرسیدم: ساره جان اون قفسه ی بالای کتابخونت چه کتابایی هست؟

یه بار چند سال پیش یادمه وقتی داداشت وحید اومده بود اینجا می خواست اون کتابا رو برداره سریع از راه رسیدی و گفتی اونا نه. هر کتابی میخوای از همین قفسه های پایین بردار.

نگاهش را از کتاب ها به سمتم متمایل کرد: اونا ماجرا ها دارن. مفصله اما بخاطر اینکه ذهنت درگیر نشه برات تعریف می کنم. اونا برام مثل گنج ارزشمندن. وقتایی که حالم خرابه برمی دارم  و منو به یه سفر بی نهایت و بدون بازگشت میبرن. شاید باورت نشه اما من واقعا در لحظه از این خونه جدا میشم و میرم. طوری که اگه کسی صدام کنه نمی شنوم. شبیه خواب یا معجزه ست!

به چند نفر گفتم باور نکردن. حتی بهم گفتن دیوونه شدی. برای همین دیگه فقط میگم به اونا دست نزنن.

گاهی وقتا حس و حال و حرفامون برای بقیه قابل درک نیست شاید توی همین مواقع ست که دیگه هیچی نمیگیم و ترجیح میدیم ساکت بمونیم تا لقب دیوانه بهمون بدن.

شاید عشق و رابطه ی عمیق من با کتاباست که چنین حسی نصیبم میشه البته فهمیدم فقط با یه سری کتابا این اتفاق میوفته و این حیرت انگیزه.

شوق درون چشمانش مرا نیز به وجد آورد و گفتم: کاش منم یه کتابخون حرفه ای بشم درست شبیه تو.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *