چه شد؟ چشمهی جوشان درونت خشک شد؟ نمیتوانی آنطور که میخواهی بنویسی؟ تصور میکنی همهی کلمات رفتهاند و تو را تنها گذاشتند؟
حست را میفهمم. برای همه پیش میآید. دلیلش هم فاصلههاست. اگر در طول روز چند بار سراغی از نوشتن بگیری دستت روان میشود. آنوقت دیگر با چشمانی که باید چوب کبریت لایش گذاشت پشت میز نمینشینی تا بنویسی.
تصور اینکه کلمات از دستمان خسته شده باشند هم ترسناک است. فکر کن یک روز صبح از خواب بیدار شوی و ببینی نوشتن را ممنوع کردهاند و هر کسی بنویسد جرم سنگینی در انتظارش است. در همهی خانهها یک حسگر گذاشتند که هر کسی در هر کجا دستش را روی کاغذ بگذارد متوجه میشوند و دقایقی بعد دم خانه حاضر میشوند.
بعد با خودت میگویی حتا نوشتن را ازمان گرفتند. همان چیزی که ذهن آشفتهمان را آرام میکرد.
بعد ناگهان از آن دوران پرت میشوی و میبینی جلوی لپتاپت نشستهای و حتا یک کلمه هم ننوشتی. آبشاری از کلمات ناگهان بر سفیدی کاغذ پاشیده میشود.
زمانی که چیزی را از دست میدهیم تازه میفهمیم چقدر مهم بوده است. پس بیایید از همین لحظه به این فکر کنیم که چه نعمتهای بزرگی داریم که قدرشان را نمیدانیم و گاه نادیدهشان میگیریم.
◊ دو کتاب نیمهکاره را به پایان رساندم. انگار خواندن کتابهایی که روی میزم نیمه تمام ماندهاند درونم را سنگین می کنند و وقتی خوانده میشوند آن بخش از درونم آزاد میشود.
یکی کتاب پیرامون زبان و زبانشناسی بود و دیگری رمان تولستوی و مبل بنفش.
گاهی از اینکه در ذهنم کلی برنامهریزی میکنم اما به انجام نمیرسند کلافه میشوم. مدام میگویم خب بنویسم بهتر است. اما روزها میگذرند و برنامهای که واقعن نشان از هدفی برای پایان سال باشد دیده نمیشود. یا هست اما جدی انجام نمیشود. باید بیشتر خودم را مجاب کنم تا برود بنشیند و به کارهای بدش فکر کند.
آخرین دیدگاهها