جاده ی خیالات

دل دل می کردم که از آن راه طویل برگردد. اصلا حواسش به جاده و های و هوی آدم ها نبود. در خیال خود نفس می کشید. اصلا نمی گفت اگر واقعیت را نبینم چگونه باید در زندگی جدیت به خرج دهم.

شبی میهمان دعوت کرده بود و خودش در جاده ی خیالات گشت می زد. مدام از شیشه ی بخار گرفته ی پنجره به بیرون سرک می کشید. گاهی هم روی بخار چیزکی می نوشت اما من از این فاصله (آشپزخانه تا هال) نمی دیدم چه نوشته است. دیدم سریع دارد سمت حیاط می رود. انگار چیزی از پنجره دیده بود که او را به آنجا کشاند.

آبکش پر از برنج را رها کردم و به دنبالش روانه شدم. نبود که نبود. مثل جن غیبش می زد. خدا می داند این مرد در سرش چه می گذشت. میهمان ها رسیدند. خیلی منتظر ماندیم و هر کدام می پرسیدند پس این آقا صفر کجاست؟

میهمان دعوت کرده خودش رفته ددر؟

من هم از شرم سری زیر می انداختم و گونه هایم سرخ میشد و می گفتم: الان برمی گردد، ببخشیندا.

به حیاط رفتم. انبار را گشتم اما نبود. تا دروازه را بار کردم دیدم پشت در است. خدا می داند این مرد برای چه و کجا رفته بود. هر چه پرسیدم محل نگذاشت و من سفت دستش را گرفتم و گفتم: تا نگویی کجا رفتی نمیگذارم بالا بروی. نگاهش سرد بود. انگار یخش را با چکش هم نمی توانستی بشکنی. هر دو دستش را گرفتم و آرام گفتم: الان میهمان هست. نمی خواهم قشقرق به پا کنم. فقط یک کلمه بگو کجا بودی همین و تمام.

دوباره نگاهم کرد و گفت: فکر می کنی اگر بگویم می توانی هضمش کنی؟ یعنی می دانم باورش برایت سخت است. پس نمی خواهم دیوانه خطابم کنی. بهتر است نگویم تا مانند قبل با هم زندگی کنیم.

لب گزیدم و گفتم: ای داد بیداد چیکار کردی مگه صفر؟

صفر دستش را از میان دستانم بیرون کشید و گفت بیا تو مهمونا منتظرن.

قسمش دادم: به ارواح پدرم اگه فردا بهم همه ی قضیه رو نگی از این خونه میرم. بالاخره یه جایی برای موندن پیدا می کنم…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *