ماهیِ دریای تو

توری که به دنباله ی لباست وصل هست را جمع می کنی و به سمتش می روی. او با توری بزرگ کنار دریا مشغول ماهیگیری است. آنقدر حواسش جمع کار است و متمرکز شده که تو با شیطنتی که در چهره ات دویده، دستت را محکم روی بازویش می کوبی. او زهره ترک می شود و تور از دستش رها. بلند می گوید: مگه نگفتم این ماهیا به سکوت نیاز دارن نباید حواسمو پرت کنی.

شیطنت صورتت را ترک می کند و شرمساری جایش را می گیرد. سرت را زیر می گیری و می گویی: بخاطر ماهیا با من اینطوری حرف میزنی؟

حالا که شبیه همین ماهی منو تور کردی خیالت راحت شد؟ فکر کردی اون روزا رو فراموش می کنم؟

تو عقب عقب می روی و او تور را رها می کند و به سمتت می آید. در چشمان خرمایی ات نگاه می کند و می گوید منو ببخش. حواسم نبود صدام بلند شد. و تو رویت را برمی گردانی و تور لباست را رها می کنی. تور روی ماسه های ساحل کشیده می شود و او برای اینکه پا رویش نگذارد، آن را از پشت نگه می دارد و می گوید: صبر کن باید یه چیزیو بهت بگم.

صبر می کنی اما رویت را برنمی گردانی. او شروع به صحبت می کند. من ده ساله که می شناسمت. از اون روزی که با پدرت دست در دست هم میومدین کنار ساحل. درست همین جا قدم می زدید. سپس با انگشت اشاره مکان را نشانت می دهد. می دونستم کدوم ویلا برای پدرته.

همون روزا بود که ور دست پدرم ماهی گیری می کردم. صید اون زمان خیلی پربرکت بود. چندبار حواسم پرت تو شد و تمام زحمات پدرم بر باد رفت. با دیدنت تور از دستام رها می شد و انگار می رفتم توی خیالاتم.

یه با داشتی توی ساحل می دویدی و پدرت صدات کرد اونموقع اسمت رو فهمیدم. “دریا” خیلی بهت میومد. دلم نمی خواست توی دریای نگاهت ماهی بگیرم. یه ماهی مه خوشبختی رو به من برسونه. وقتی می خندی ماهیای توی چشمت چنان این طرف و اون طرف میرن و شیطنت میکنن که سابقه نداشته توی این دریا همچین ماهیایی رو ببینم.

با اخم و گریه ات ماهی ها محو میشن. انگار هیچوقت نبودن. حتما الان داری با خودت میگی اینا یک مشت کلیشه ست که دیار توی فیلم و سریال یاد گرفته و الان داره سرهم میکنه تا دل منو بدست بیاره اما اصلا اینطور نیست.

من توی این سال ها ماهی های زیادی رو تور کردم و می دونم وقتی ماهی داره جون میده چقدر همون یه قطره آب می تونه براش حیات باشه. من جون دادن هزاران ماهی رو دیدم. شاید برات خنده دار باشه اما با خیلیا اشک ریختم.

یه مدت دیگه نمی خواستم سراغ ماهیگیری برم اما شرایط طوری شد که نتونستم. تو قلب منو تور کردی. انگار زندانیت شده بودم. من کم آوردم. میشه روتو برگردونی؟ دوباره بخندی تا ماهی نگاهت زنده شه. تنها توی نگاه تو یه ماهی مرده میتونه دوباره به زندگی برگرده.

یه روز تمام ماهی هایی که صید کرده بودم رو دوباره به دستای دریا سپردم. پدرم نبود. وقتی دست خالی برگشتم ازم پرسید صید امروز چی شد. مجبور شدم دروغ بگم. گفتم: همون لب دریا به یه قیمت خوب فروختم. چند لحظه سکوت کرد چون این کار از من بعید بود. منم دیگه چیزی نگفتم و از پس انداز برداشتم به پدرم دادم.

رویت را برمی گردانی. نگاهش می کنی که چه ملتمسانه دارد از تو درخواست می کند. زانو می زند و می گوید: میخوام مثل یه ماهی توی دریای وجودت تا ابد شنا کنم. پذیرای این ماهیِ پیله هستی؟

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *