تو متعلق به من نبودی

همراهت آمده بودم به خانه ای که متعلق به ما نبود. مگر خانه تان را عوض کردید؟ تو از کجا خبر داری؟ می دانم دیگر اینجا نیستی که ببینی. اولش آن کسی که همراهش بودم، تو نبودی. بعد انگار تنها صورت تو را می دیدم. شاید هم من اشتباه دیده بودم. زیاد حرف نمی زدی. لبخند داشتی و گاهی هم خنثی، بدون اخم، غم، لبخند یا عصبانیت.

دوباره از کجا پیدایت شده بود. نامت را نمی آورم چون این دفتر جایی برای حرف های من و تو نیست اما تو در هر گوشه از دفترم، ذهنم و افکارم حضور داری.

بعد از مدت ها به خوابم آمده بودی. چه دیر آمدی! دلتنگت بودم اما خودم می خواستم تو را نبینم. که دلم دوباره و چند باره برایت پر نزند. که هوایی نشوم. اینکه ندارمت و این تکرارِ هر روز است. نداشتن حس بدی ست اما داشته باشی و از دست بدهی هزار برابر سخت تر و بدتر. حسی که توان توصیفش را ندارم.

من در خانه تان دوباره به تو رسیدم. می خواستم با تو هم آغوش شوم. منتظر بودم به اتاقت بیایی. وقتی آمدی فهمیدم تویی. اما با من کوتاه حرف زدی، بغلم نکردی و دستت را دور گردنم حلقه نکردی. و من به یک دیوانگی محض دچار شدم. آمدنت چه مفهومی داشت که وقتی صبح از تو خواستم با هم برای خرید چند وسیله به عطاری برویم، هر چه با تو حرف می زدم نادیده ام می گرفتی.

مگر من چکار کرده بودم؟ تمام سال ها را با عشق به تو گذراندم. می خواستم فراموشت کنم اما نشد، نمی شود. می خواستم بگویم تمام این حوادث جز رویا چیزی نبود اما عقلم قبول نمی کرد و می خواست مدام مهر تاییدی بر بودنت بزند.

باشد حرف نزن اما گوش بده چه می خواهم. اصلا چرا خودم از خانمی که منشی و فروشنده آنجا بود، نمی پرسیدم؟

من از تو می پرسیدم در خانه عسل دارید؟ اما انگار صدایم به تو نمی رسید. گفتم پس عسل بخریم. باز هم نشسته بودی و حرف نمی زدی. اصلا چرا من با تو آمده بودم؟ در این میان زنی وارد عطاری شد و داشت با منشی در رابطه با مشکلش حرف می زد. آنقدر در گوشی که اصلا صدایش را نمی شنیدم.

در همان لحظات که منتظر بودم حرفشان تمام شود، زنی که فکر می کنم دکتر آنجا بود وارد شد. روسری اش زیر گلویش گره زده بود. موهای رنگ کرده اش یک طرف پیشانی ریخته بود. کفش های پاشنه بلندش تق تق صدا می داد. با چنان غرور و برتری و تکبری راه می رفت که وقتی آن زن که داشت با منشی صحبت می کرد رو به دکتر ملتمسانه گفت: میشه کمکم کنید. دکتر نادیده اش گرفت و چشم چرخاند و به سمت اتاقش رفت.

ما شاهد این ماجرا بودیم. من همچنان ایستاده بودم. تو اما نشسته بودی و چند وسیله که پدر و مادرت احتیاج داشتند را برداشتی. ولی چیزهایی که من نیاز داشتم را به زبان نمی آوردی. دیگر با بی اعتنایی ات حالم گرفته شد. از عطاری بیرون رفتم. انقدر ناراحت بودم که صورتم افتاده و پلک هایم روی چشم هایم سنگینی می کرد.

چشم ها قصد بارش داشتند. کنترل آن رگبار ناگهانی خیلی برایم سخت بود. تو همیشه وقتی مرا در آن وضعیت می دیدی می خواستی بفهمی چه شده تا از دلم در بیاوری. بالاخره دنبالم آمدی. اعتراض گونه گفتم چرا حرف نمی زنی و جواب سوالم را نمی دهی.

تازه زبان باز کردی و گفتی چون در خانه عسل داشتیم. با عصبانیت گفتم پس چرا زودتر نگفتی. چرا می خواهی با سکوت مرا دق بدهی.

حرف هایمان تمام نشده بود و من از خواب بیدار شدم. و چقدر حالم گرفته بود. شبیه آسمانی که ناگهان سیاه و کدر می شود و قصد باریدن دارد اما نمی بارد. تو نزدیکم بودی اما فاصله مان بسیار از هم دور بود.

.

.

صبحگاه بعد از آنکه متن بالا را نوشتم، داشتم به کتاب هایم نگاه می کردم . اصلا قصد برداشتن کتابی جدید را نداشتم چون کتاب های در صف خواندن بسیار بودند. انگار کتابی صدایم کرد و گفت بیا مرا بخوان. کتاب در رابطه با مهارت های زندگی بود و خیلی جذاب و روان پیش می رفت. تا اینکه به بخشی با عنوان قانون دفترچه یادداشت رسیدم و خیلی خوشم آمد.

قانون دفترچه یادداشت

تو هر کس که باشی ، سخت محتاج دفترچه ی یادداشت هستی. ایده ها، برنامه ها، فکر ها و احساسات تو سرمایه هایی هستند که هیچ کس دیگر نمی تواند به تو بدهد. دفترچه ی یادداشت، حساب پس اندازی است که این سرمایه ها در آنجا نگهداری می شوند.

لازم نیست در دفترچه ی یادداشت شرح مفصل افکار و برنامه ها را بیاید. حتی یک کد یک کلمه ای، یا یک علامت کوچک که برای ذهن تو شناخته شده باشد کافی است. می توانی با بزرگتر یا پررنگ تر کردن کار ها و ایده های مهم آنها را در صفحه «نشاندار» کنی.

-من این سرنوشت را نمی خواهم!

-دکتر محمدرضا سرگلزایی

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *