عشقی در میان کلمات

باید با من حرف می‌زدی

من محتاج یک جمله بودم

جمله‌ای از تو

که مرا از آغوشِ زنجیرهای ننوشتن، برهاند.

باید با من حرف می‌زدی تا چیزی می‌نوشتم.

کلیدِ ادامه‌ی زندگی، در حنجره‌ی تو بود

در صدای تو

تویی که در من، من را گم کرده بودی

-سید محمد مرکبیان

 

حتی اگر تو با من حرف نزنی. حتی اگر تا انتهای جهان سکوت کنی. من به نوشتن ادامه می‌دهم. با نوشتن تو را به حرف می‌آورم . از ورای واژگان معجره‌ها کرور کرور روی سرمان می‌ریزند. شکوفه باران می‌شویم.

و تمام کلمات جهان دور عشق می‌چرخند و سماع‌کنان شادی را سمت عشق روانه می‌کنند.

در این تن نحیف جز واژه چه می‌توان دید؟ واژه‌ای از پی دیگری وارد می‌شود و خارج شدنش برعهده‌ی من است.

من با کلمات معجزه‌ها را دیدم. برای ساختن یک رابطه باید کلمات مناسب را کنار هم بچینی تا برایت نتیجه‌ای شگرف به ارمغان بیاورند.

کلیددار این خانه من هستم و می‌توانم با عشقی که روانه‌ی قلبت می‌کنم کلید خانه‌ی تو را هم بدست بیاورم. نه با زور و اجبار بلکه با شور و اختیار. چون تو را می‌توان با کلمات تسخیر کرد. تسخیری ابدی برای اینکه در من گم شوی و هم صدا فریاد بزنیم که با کلمات چگونه می‌توان زندگی ساخت.

من هرگز مجنون نبودم این کلمات بودند که دیوانگی را در درونم به ودیعه گذاشتند و گفتند در وجودم به تلاطم برخواهند خواست. کلمات تلاطم را بیشتر از آرام نشستن دوست دارند. آن‌ها می‌خواهند پروازکنان در مسیر شعف و بالندگی بی اختیار روی کاغذی فرود بیایند. کاغذ خانه‌ی آن‌هاست و آرامش را باید در آن پیدا کنند.

تو اگر می‌دانستی می‌توانم با تمام این کتاب‌ها، کلمات را به عنوان سربازانی خدمتگزار پشت سرم به صف کنم تمام این کتاب ها را می‌سوزاندی.

به کسی نخواهم گفت چون این رازی ابدی‌ست و تنها کسی می‌فهمد که در ارتباط با من قرار گیرد.

تو هیچوقت زندانی من نخواهی بود بلکه من به تو آزادی می‌دهم تا با کلمات حرف‌هایت را به من بزنی و بگویی از زندگی چه می‌خواهی. عشق در بر گیرنده‌ی تمام چیزهاست.

هر چه بدست آوری در نهایت اگر عشقی در میان نباشد همه هیچ و پوچ می‌شوند و نمی‌دانی چطور به خاکستر تبدیل شدند. بیا باور کن که ع ش ق ترکیب ساده‌ای نیست و می‌توان با آن در زندگی با خیال راحت نفس کشید و گام برداشت. البته آن تعهدی که در لایه‌ی زیرینش پیداست ما را ملزم می‌کند تا از کنار برخی چیزها آهسته بگذریم تا مبادا خط و خشی روی شیشه‌ی زرینش بنشیند.

هزار جمال زیبا خواهیم دید اما اگر تنها یک عشق تا آخر عمر داشته باشیم آن‌های دیگر برایمان هیچ خواهند شد.

عاشقی معتمدم که می‌خواهد جهان را زیر پر و بالش بگیرد و بگوید من اگر عاشقم خدا پس چیست.

حبیب و محبوب شایسته‌ی اوست و من پای مکتبش درس پس می‌دهم.

مطالب مرتبط

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *