دست های تاجدارِ بی بی

می دانی دلم برایت خیلی تنگ است. تا آنجا که بلندقدترین فرد دنیا هم بیاید دستش به این فاصله و دلتنگی نخواهد رسید. باید دوام بیاورم، این را همه صد بار، هزار بار به من گفته اند و من گفتم باشد. اما همه را پشت گوش انداختم. آخر مگر دل این حرف ها حالی اش می شود؟ شاید آن ها تا به حال به فراق دچار نشده اند که اینگونه سهل و آسان به زبان چیزی می رانند که اصلا برای کسی که درگیر یک عشق بوده قابل تصور نیست.

اما بی بی می گوید: عاشق که شوی دائم در تب و تابی. میسوزی. گه گاه به جلز و ولز می افتی. او خوب می داند من چه می کشم. او حتی دستانش هم خوب دستان مرا بلدند. وقتی حرفی می زند دستم را توی دستش می گیرد و آرام آرام نوازششان می کند انگار چیزی از منافذ پوست دست به درونم راه پیدا می کند و منتقل می شود.

بعدش آرام آرامم. دلیلش را یک بار از خودش پرسیدم و او گفت: چشم ها با هم حرف می زنند و دهان ها با هم. در این هنگام دست ها هم باید بتوانند ارتباطی با یکدیگر برقرار کنند تا این حس تکمیل شود.

با این لمس کردن دست ها تمام وجودمان هنگام صحبت به آرامش می رسد. من تو را خوب میفهمم. عشقی که رفته آدم را بد می چزاند. تو از درون داری آبدیده می شوی و خودت خبر نداری.

من که این ها را کشیدم، جلز و ولز روحت را خیلی خوب می شنوم. گریه کن عزیزکم. عیبی ندارد. سرت را بگذار روی پایم تا برایت بخوانم.

بی بی بر سرم دستی از مهر و عطوفتش می کشید و من خودم را در پناه امن او می دیدم. خدای او با همه ی آدم ها فرق داشت. شبیه خودش مهربان بود و مرا نوازش می کرد. چقدر آن دست ها را دوست داشتم.

به پاس این آرامش که به من داده بود یک روز کادویی برایش گرفتم. یک انگشتر که نگین فیروزه داشت. آن دست ها باید تاج دار می شدند بس که با ارزش بودند. وقتی جعبه ی انگشتر را باز کرد، رو به من گفت: از تو انتظار نداشتم دخترکم. تو خودت نگین انگشتر منی، وقتی دستم را روی سرت می کشم.

کاش تا ابد برایم می ماند و چون شی ای ماندگار در زندگی ام می درخشید.

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *