کاش برگردی…

هر زمان که برگردی دیر نیست. دیروز که تمام نامه هایت را از توی صندوقچه ی خاطراتم بیرون کشیدم، مدام چیزی در قلبم می گفت تو برمی گردی. آیا قلبم راست می گوید؟ نمی دانم.

راستش هر بار که در میانه ی مسیر زندگی گیر می کنم، تو را به خاطر می آورم. شاید فکر کردن به تو با تلخی در ته گلویم همراه باشد اما می ارزد. زیرا که عشق، عشقی که بینمان بود، دوباره مرا به حرکت وادار می کند.

بخند، من هنوز آن لبخند های نمکین ات را فراموش نکرده ام. می دانم فراموشی کار دل نیست. فقط دیگر کمتر اشک می ریزم ولی تو همیشه در گوشه ی قلبم هستی. راستی در آخرین نامه ات نوشته بودی اگر حالت خوب بود دوباره نامه می نویسی. آیا حالت خوب است؟ چه انتظار بدیست. نمی دانم چه کنم، نمی توانم تو را در تابوتی با پرچم سه رنگ ببینم.

اصلا برگرد، من راضی نیستم تو بروی. البته تو هر طور شده باز هم می رفتی. اصلا مگر رضایت من برایت مهم بود؟

تو به اجبار از من رضایت گرفتی اما این اصلا کافی نبود. نه نمی خواهم این روز ها که هیچ خبری از تو ندارم بارت را سنگین تر کنم اما رفیق نیمه راه نباش.

من بی تو اینجا چگونه روز ها را بگذرانم. خودت می دانی با حرف و حدیث ها نمی توان زندگی کرد. یادم می آید یک بار به شوخی گفتی اگر من برنگشتم هیچوقت تنها نمان. دوباره برای خودت زندگی بساز.

من هم در جوابت با تُنی از عصبانیت گفتم یعنی چی؟ چرا داری این حرف ها را میزنی. تو باید زنده بمانی،حرف نباشد.

برای من تعیین تکلیف کردی. چه حسی داشتی وقتی در نامه آن را نوشتی….

آیا واقعا، زبانم لال اگر نیامدی، ناراحت نمی شوی مرا با کسی دیگر ببینی؟! من نمی توانم کسی را جز تو پیدا کنم.

یعنی شبیه تو باید مادری دیگر بزاید. دلم خون است. روز ها را در ایوان خانه می نشینم. همچنان که گلدوزی می کنم، گاه گاه به در چشم می دوزم تا کسی خبری از تو برایم بیاورد اما هیچکس در نمی زند. هیچکس نمی گوید تو کجایی…

کاش خودت روزی در را وا کنی و بگویی بالاخره من برگشتم. می ترسی غش کنم؟ عیبی ندارد. تو برگرد تمام واکنش هایش را با جان می پذیرم.

شک نکن در این خانه هنوز هرم نفس هایت را حس می کنم. هنوز صبح ها وقتی از خواب بیدار می شوم دو استکان چای می ریزم و می گویم آقا جانم بیا بنشین سر سفره دیگر. چرا آن گوشه نشسته ای.

تو اما نمی آیی. هیچوقت صدایم را نشنیدی. عیبی ندارد. من تنهایی را بلدم. تو برو شاید خدا از من بیشتر منتظرت باشد. مشغول نوشتن هستم. در می زنند. باید بروم.

در را باز کردم. فریاد زدم و تو دستت را جلوی دهانم گذاشتی و گفتی: هییس! همسایه ها می شنوند.

لباست خونی بود اما آغوشت بوی خاک و زندگی می داد. تو برگشتی و من دوباره جوانه زدم.

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *