میدانی گاهی اوقات عشق را زیر پوست شب حس میکنم. عشق شبیه لباسیست که باید به تن آدمی بیاید. باید بفهمی آیا این لباسی که تنت کردی واقعن همانیست که میخواستی یا خیلی باید تنگ یا گشادش کنی تا به تنت بیاید. لباس من خیلی زیباست، درست که اولش توی تنم لق میزد اما درستش کردم.
گاهی دلم میخواهد به پرندگان عشق بورزم. برای همین هر غذایی که خودم میخورم را برای آنها هم میریزم اما یک بار مادر گفت: پرنده که خورشت بامیه نمیخورد. من در چشمانش خیره شدم و گفتم آره راست میگی. و در درونم چیزهایی دیگری را فهمیدم. اینکه اگر عاشق کسی هستی دلیل نمیشود بخواهی دقیقن آنچه تو را خوشحال میکند را به او بدهی. تو باید او را بشناسی تا بتوانی چیزهایی را به او بدهی که موجب لبخندش شود.
مادر میگفت: اگر چیز اشتباهی به نوک قلاب بگذاری. ماهیها هم به سویت نمیآیند. آدمها هم با علایقشان به سویت جذب میشوند. اگر میخواهی خودت را بیشتر بشناسی به خودت عشق بده. حال خودت را خوب کن. همیشه انرژی مثبت و لبخند داشته باش.
به چیزهایی فکر کن که تو را شادتر، خردمندتر، قویتر و به خدا نزدیکتر میکنند.
یاد آن کیک سیب خوشمزهی دستپخت خواهرم افتادم. آن برشی که برای من کنار گذاشت شبیه عشق بود. طعمش خاطرهانگیز بود. با طعمها و عطرها هم میتوان عشق را به تصویر کشید. گاهی کلمات قادر به ابراز عشق نیستند. نیاز است نفسی بسیار عمیق بکشی تا بفهمی عشق دقیقن چه رنگ و بویی دارد.
طعم شیرین خدا
حرف از رنگ و بو شد. یکی توی استوری نوشته بود: خدا چه طعمی دارد؟
اولین چیزی که به ذهنم میرسد طعم شیرین خداست. به نظرم خداوند خوشطعمترین و خوش عطرترین خالق جهان است.
طعم بهشتی، طعم زعفران، طعم تمشک و زردآلو که یک شیرینی مطلوب دارد با یک لطافت ناب.
هر چند وجود مقدس و پاک خدا غیرقابل وصف است و ما با زبان و بیان دنیایی همچین درکی داریم. ما مالک سرزمین درون خویش هستیم اما مالک اصلی ما خداست. چه حس مالکیت شیرینی، چه عشق و شوری.
وقتهایی که از ذوق و عشق لبریز میشوی تنها حسی که به سویت میآید، حس در آغوش کشیدن خداست.
خداوند آن لحظه میگوید این عشق را به بندگانم بده تا حالشان خوب شود تا تو آن بندهای باشی که از جانب من جاریکنندهی عشق و دوستیست.
***
هیچوقت خودت را کم نبین. تو اشرف مخلوقات و فرستادهی خدایی و باید این را عمیقن درک کنی تا بدانی خدا چه چیزهایی برایت خواسته و تو ندیدی و نفهمیدی باید عمیق شوی. به جزئیات بنگر همه چیز نشان از خدا و زیباییاش دارد. بنشین و گاهی نظاره کن. مشاهدهگر بودن هم چشم و دل را میگشاید و به افکارمان عمق میبخشد.
2 پاسخ
گاهی از عشق ورزیدن به آدمها خسته میشم. از ادمهای نزدیکم دور میشم اما با تمام وجود به موجودات دیگه عشق میورزم؛ وقتهایی که نمیتونم به کسی عشق بدم ازشون دور میشم. ارتباطم رو کم میکنم که کسی رو اذیت نکنم. شاید اینم یک نوع عشقورزی باشه
میفهمم چی میگین. گاهی آدم دلش میخواد دور شه و خنثی توی کنج امنش بشینه.