باورهای اشتباهی در رابطه با ترس وجود دارد. مثلن اینکه کسی نباید بفهمد که میترسیم. یا این یک کار کودکانه است مگر فردی که بزرگ شد از چیزی میترسد. و اینکه هیچ راهی جز سرکوبش نداریم. زمانی که این باورها را اصلاح میکنیم و با ترسهایمان روبرو میشویم آنها کوچک و کوچکتر میشوند و دیگر چون دیوی بی شاخ و دم سر و کلهشان پیدا نمیشود. اما هر چه ازشان دوری کنیم بزرگتر میشوند. پس از آن نباید فرار کرد بلکه باید او را جلوی خود نشاند و با آن حرف زد یا اینکه دلیل حضورش را پرسید.
ترس برای اینکه بهمان کمک کند ابتدا سعی میکند تا خاطرات گذشته را از مغز بیرون بکشد و ما متوجه میشویم او از کجا آمده و چرا وجود دارد. سپس راهکاری پیدا میکنیم تا کم کم آن را سر جایش بنشانیم و بگوییم چیز مهمی نیست. در را باز کنیم تا او خارج شود. اما گاهی ترسها چنان مثل کنه میچسبند که حتا اگر شبیه انیمیشن درون بیرون، شادی هم بخواهد کاری کند نتواند و یک جایی خسته شود.
پس اولین گام برای پرداختن به ترس این است که به وجود آن اعتراف کنیم، به عبارت دیگر، «جرات کنیم که بترسیم.»
با خودمان نیز باید در مورد همهی احساساتی که نادیده گرفته یا سرکوب کردهایم، با صبر و تحمل رفتار کنیم. مهمتر از حمله به هر نوع حس ترس، احساس دوست داشتن خود است.
مثال معروف هندی
مسافری در راه با آفتی خطرناک روبهرو شد و از او پرسید که به کجا میرود و آفت پاسخ :« به بمبئی میروم تا جان پنجاه نفر را بگیرم.» پس از گذشت مدتی دوباره با یکدیگر مواجه شدند و مسافر با اعتراض به آفت گفت:« تو نه تنها پنجاه که پنج هزار آدم را به آن دنیا فرستادهای!» آفت از خودش دفاع کرد و گفت:« من فقط میخواستم پنجاه نفر را بکشم اما بقیه خودشان را از ترس به آغوش من انداختند.»
برخلاف آن، بیپروایی انگیزهای بسیار مثبت است. در این رابطه مثالی از ناپلئون میآورم، هنگامی که یک بیماری کشندهی واگیردار به صورت اپیدمی درآمده بود، بدون هیچ هراسی از یکی از سربازان بیمارش پرستاری کرد. از آنجایی که هیچ ترسی به خود راه نداد، سالم باقی ماند.
(منبع کتاب از ترس تا شوق زندگی، کورت تپرواین، کلارا کرمی)
مقابله با ترس های درونی
آخرین دیدگاهها