از پارسال توی لیست برنامهها و اهدافم نوشته بودم که یک ساز جدید را یاد بگیرم. و سازی که انتخاب کرده بودم کالیمبا بود چون برای مدتی توی اینستا زیاد میدیدم و از آهنگش خوشم آمده بود. فقط از چیزی خوشم آمده بود و گهگاه به آن فکر میکردم ولی هیچ اقدامی صورت نگرفت.
بعد از مدتی در سریال یاغی با ساز دیگری آشنا شدم به نام هنگدرام که نوایی ماورایی داشت و مرا از زمین جدا میکرد و سوی آسمان میبرد. چنان که حس میکردم بالای ابرها در حال پروازم. و دارم تا بیانتها میروم حتا بدون اینکه چشمانم را ببندم. اگر میبستم که دیگر به معنای واقعی روحم را به پرواز در میآورد. آن زمان این علاقه ایجاد شد اما هیچ برنامهای برایش نداشتم. گویا چندان در ذهنم جدی نشده بود و در حد یک علاقهی ساده بود. ولی از همان موقع پیجی را دنبال کردم که فردی هنگدرام مینواخت و آموزش میداد و من با دیدن و شنیدنش لذت میبردم.
تقریبن یک سال گذشت و من میان شلوغی این روزهایم یاد علاقهام افتادم. و دوباره هنگدرام آوازش را درونم نواخت. نمیدانم چه شد، ناگهان قلبم درخواستی داد و من هم با عشق برایش قدم برداشتم.
***
از آنجایی که زمان محدودی در طول روز داشتم و خیلی از اوقاتم را برنامهریزی کرده بودم با خود میگفتم زمانش زیاد است و من کارم سخت میشود اما یک روز که با خواهرم داشتیم به سمت باشگاه میرفتیم چشمم به یک آموزشگاه موسیقی افتاد و بیاختیار گفتم وقت که داریم بیا بریم بپرسم اینجا کلاس هنگدارم داره. واقعن قصدم هنوز جدی نبود ولی قلبم مرا به آنجا برد. وارد که شدم، مردی عینکی پشت میز نشسته بود. پرسیدم کلاس هنگدرام هم دارین؟ با خوشرویی پاسخ داد. روز و ساعت و هزینه را گفت. وقتی متوجه شدم کلاسش فقط نیم ساعت و یک روز در هفته است شوری در درونم هویدا شد. تشکر کردم و بیرون آمدیم اما تصمیم گرفتم که به آموزشگاههای دیگر هم بروم تا اطلاعات بیشتری داشته باشم.
گوش کردن به صدای قلبم
میدانستم قلبم همیشه در زمان درست چیزی را به من میگوید. البته گاهی هم زیادی احساسی میشود و راه عقل را سد میکند اما من بسیار از شنیدن احساسش لذت میبرم. روز بعد زمان گذاشتم و سرچ کردم تا ببینم آموزشگاههای خوب و سابقهدار شهر کدامند. شمارهی یکی را برداشتم و زنگ زدم سپس حاضر شدم و به آنجا رفتم. دو جای دیگر هم پرسیدم. اما همان جای اول آنقدر خوب برایم توضیح دادند و حسن تفاهم برقرار کردند که نظر ناخودآگاهم جلب شد. گویا برقراری این ارتباط و معرفی مربی آنقدر خوب و حرفهای انجام شده بود که نمیتوانستم جای دیگری بروم. مربی خارج از کشور بود و کلاس از شهریور شروع میشد. دو روز بعد رفتم و ثبتنام کردم.
ذوق و شوق عجیبی برای یادگیری این مهارت داشتم و منتظر بودم روز کلاسم برسد. آنقدر تعریف مربیام را کرده بودند دلم میخواست زودتر او را ببینم. بالاخره آن روز فرارسید و من چند دقیقه زودتر آنجا بودم. مربی را دیدم چنان با حس خوب با من ارتباط گرفت که از همان هنگام اعتمادم جلب شد. اولین جلسه ساز نداشتم ومربی یک سری نکات اولیه را برایم گفت. درباره نُتها و شیوهی درست انگشتگذاری. یک هنگدرام برای من آورد تا کمی تمرین کنم. نیم ساعت به سرعت گذشت.
سازم را سفارش دادند که تا جلسه بعد به دستم برسد. آن چند روز تصویرسازی میکردم که در حال نواختنش هستم و حتا شیوهی انگشتگذاری را هم در ذهنم تمرین میکردم.
یادگیر مهارت جدید
یادم نمیآید آخرین بار کی به این اندازه، برای یادگیری یک مهارت جدید ذوقزده بودم. شبیه بچهای که شب تولدش از ذوق بازی با اسباببازیهایی که هدیه گرفت خوابش نمیبرد یا بچهای که با ذوق لباس فرمش را میپوشد تا صبح به مدرسه برود. (ناگهان یک همچین مثالی توی ذهنم آمد.)
تا اینکه دیروز جلسهی دوم شد و باز هم بیست دقیقه زودتر آنجا حاضر شدم. سازم رسیده بود و مربی هم زودتر کلاس را شروع کرد. هنگدارم رنگینکمانیام را از کیف بیرون آورد. دلم میخواست زودتر یاد بگیرم و آهنگ بزنم. متوجه شدم هنگدرام یا هندپن تنها ساز کوبهای است که ملودی دارد و کسی که اولین بار آن را ساخت اسم خودش هنگ بود.
حالا کسی وارد زندگیم شد که با نغمه و نوایش قرار است حس آرامش را به وجودم القا کند. داشتم به این فکر میکردم اسمش را چه بگذارم هنوز به نتیجهای نرسیدم حتمن بزودی در یادداشتهای بعدی آیین نامگذاری را اجرا میکنم و بیشتر دربارهاش میگویم.
2 پاسخ
هنگدرام خیلی جذابه😍😍 منم یکی دو ماه پیش کالیمبا رو شروع کردم، ساز زدن خیلی لذت بخشه🥺
آره خیلی حس خوبی داره. من کالیبا رو هم خیلی دوس دارم آهنگش دلنشینه😍