کتاب سفر کوانتومی وال تنها در واقع یک داستان تمثیلیست که میخواهد به ما بگوید سفر به درون یکی از شگفتانگیزترین سفرهاست که باید برویم و بفهمیم که کی هستیم و برای چه به این دنیا فرستاده شدیم. زمانی که با آن من درونی بیشتر آشنا میشویم جهانمان تغییر میکند. انگار طور دیگری به زندگی ادامه میدهیم و فقط نمیخواهیم نفس بکشیم بلکه میخواهیم به معنای واقعی زندگی را زندگی کنیم.
بخشهای زیادی از کتاب برایم الهامبخش بوده است برای همین دو بار خواندمش و حتا باز هم سراغش خواهم رفت. قسمتی از آن را اینجا برایتان میگذارم.
سفر کوانتومی وال تنها
«اینجا قلمرو من و توست، که باید ما بشه. آینه در مقابل آینه و انعکاسی که تا همیشه ادامه داره، تا یکی شدن، تا ما شدن. از این انعکاس نترس، به من نگاه کن، از این یکی شدن نترس، منو نادیده نگیر، من جزئی از تو هستم، به من پشت نکن، من در کنار توام، از من فرار نکن، جایی برای رفتن نیست. کنارم بشین، منو بپذیر با همه خوب و بدهام. صدای منو بشنو که چطور بیتابانه از دل این تاریک تو رو صدا میزنم. هر قدر بیشتر منو نادیده بگیری من بلندتر فریاد میکشم. منو حبس تنهایی و سکوت نکن؛ من اگر حبس بشم به در و دیوار قلبت پنجه میکشم. با من باش، منی که تمام توام. اگه منو نشناسی، خودت رو نشناختی؛ حتا اگه تمام اقیانوسها رو در جستجوی آبهای گرمسیری بگردی. تا منو نشنوی، چه فرقی میکنه دیگران تو رو بشنون یا نشنون؟»
***
منو ببخش به خاطر تمام سالهایی که نادیدهات گرفته بودم، به خاطر تمامی راههایی که رفتم ولی در مسیر تو نبود. منو ببخش که نشنیدمت و فقط دنبال شنیده شدن بودم. منو ببخش که گشتم ولی دنبال تو نبودم. منو به خاطر سالها رها کردنت ببخش. ببخش که سعی کردم محبوب هر کسی جز تو باشم، من در دریا غرق شدم- در این اقیانوش بیانتها- و با غرق شدن من، تو غرق شدی در من، باید تو رو پیدا کنم تا در عظمت این اقیانوس پیدا بشم. بیا تا باقی این سفر رو با هم بریم.
پلی برای خود
برای آدمهای زیادی پل شدیم تا برسند اما خودمان چه؟ آیا برای دل خودمان برای رسیدن به چیزهای بزرگ و کوچکی که خواسته بودیم پلی شدیم تا برسیم.
زهرا یادت میآید وقتی بچه بودی چقدر دلت میخواست دوچرخه داشته باشی و دوچرخه سواری یاد بگیری. چند سال پیش بود که به خودت گفتی الان هم دیر نیست شروع کن.
با دوچرخه بزرگ بابا شروع کردی ولی هم پای خودت زخمی شد هم بابا چون دیگر بچه نبودی که راحت بتوانند نگهت دارند. چون دیگر پنج سالت نبود بلکه بیست و یک یا دو سالت بود.
حسرتها همینگونه بزرگ میشوند و زمانی میفهمی که دیگر آن چیز برایت مزهای ندارد.
حتا یک بار دوچرخه کرایه کرده بودید و دوستت توی پارک میخواست به تو یاد بدهد. تعادل نداشتی و هر آن در حال افتادن بودی. خیرش را خوردی. دیگر نخواستی انجامش بدهی چرا؟
چون میترسیدی زمین بخوری یا دیگر حس و حال آن زمان را نداشتی؟ میدانم همیشه خلایی از دوچرخه سواری در کودکی و مهد کودک رفتن در ذهنت هست. خیلی دلت میخواست مهد کودک بروی اما در روستا مهدکودکی نداشت و سخت بود که بخواهند برای مهدکودکی تو را به شهر ببرند. اما همیشه با دیدن مهدکودکی که ابتدای ورود به شهر میدیدی حسرت میخوردی با خودت میگفتی آخرش اینجا نرفتم. بزرگ شدی و در سن دوازده سالگی که به شهر آمدید نیم نگاهی به مهدکودک انداختی اما دیگر این خواسته تاریخش گذشته بود.
بالاخره توانستی در شهر به مدرسه بروی. روزها گذشت تا بتوانی با آنجا خو بگیری. هیچ دوستی نداشتی ولی همیشه دلت میخواست بیشترین دوستها را داشته باشی. شاید همین خواسته تو را به اینجایی که هستی کشاند تا ارتباطات جدید بسازی. البته تک و توک دوستانی داشتی ولی نه چندان صمیمی و همراه.
آن روزها خبر نداشتی حس درونیات آدمها را به سمتت جذب میکند. و این سوال را به جهان میفرستادی که چرا همه دوس دارن با فلانی دوست بشن؟ کاش منم دوستای زیادی داشتم. به هر طریقی میخواستی این ارتباط را برقرار کنی. برای بغل دستیات نامه نوشتی و توی کیفش گذاشتی.
تو همیشه چیزهایی را میخواستی اما انگار شیوهی درست درخواست دادن را بلد نبودی. صدای خواستنت همیشه بلند بود و خدا هر لحظه میخواست با اتفاقت و چالشهای مسیر به تو بفهماند همه چیز در تو هست فقط برو و از دریای درونت آنچه میخواهی را استخراج کن. تو میتوانی همیشه صدف از آن بیرون بکشی اما حتمن چیزهای ارزشمندتری هم در اعماق آن وجود دارد فقط کافیست به عمق بروی. نترس آنجا اکسیژن به اندازهی کافی هست.
حسرتها و فرصتها
با حسرتها زندگی نکن بلکه هر حسرت را به فرصتی برای رشد تبدیل کن. تو دوچرخه سواری را یاد نگرفتی اما حسرت رانندگی کردن نباید روی دلت سنگینی کند. تا یک جایی ترس متوقفت کرد اما از یک جایی به بعد به خودت گفتی باید بروی رانندگی یاد بگیری تا به خودت ثابت کنی که توانایی انجام هر کاری را داری. زمانی که مهارت جدیدی را میآموزی عزت نفس و اعتماد به نفست افزایش مییابد. تو میفهمی چقدر توانمند و با استعدادی. فقط خودت را ندیدی و فرار کردی. کجا میخواستی بروی؟ ما با هم معنا مییابیم. فرار کردن از منی که توام چه سودی دارد؟
یادم نمیرود روزهایی را که محکم با سر زانوهایم زمین خوردم و چنان درد سوزناکی در تنم پیچید که توان بلند شدن نداشتم. نمیدانستم حوادث و چالشهای زندگی هر کدامشان قرار است بهمان درسی بدهند. دلم میخواست بمیرم و روحم از کالبد تن آزاد شود اما مگر به همین راحتی قرار بود من نیز از اینجا بروم. گویا هنوز چیزهایی بود که باید یاد میگرفتم و رسالتی بود که باید آن را در حق آدمها به انجام میرساندم. من تنها به خودم وصلم نه کسی که خانواده و قوم و خویشم است و نه کسی که روزی با او آشنا شدم و شد رفیق و همراه. شاید هر همراهی تا مدتی قرار باشد بماند و خط پایان داشته باشد پس اشتباه محض است اگر بخواهی تا ابد رویش حساب کنی.
گریختن از خویش
خودت را گول نزن. تو گریختن و به اصل خویش برگشتن را دوست داری اما به نفعت هست که ابتدا به اقیانوس وسیع درونت بروی سپس با شناختی که از خودت پیدا کردی به بیرون بیایی تا با افرادی که خداوند در مسیر زندگیت قرار داد آشنا شوی و یاد بگیری چطور با هر کسی ارتباط بگیری. تا خودت را رشد بدهی. درست که تو خودت آدمها را به زندگیت دعوت میکنی اما از همشان میتوانی درسی بگیری تا بتوانی به درک عمیقتری از خودت برسی.
پس عمیق بنگر و با جزئیات زندگی را سپری کن. چرا که زندگی چیزی جز تکرار روزها، ماهها و سالها نیست. به جای اینکه در یک دور باطل مدام بچرخیم و روزها را بگذرانیم میتوانیم به هر لحظه معنایی بدهیم تا متفاوت بگذرد. مثلن کارهای متفاوتی انجام دهیم، مهارتهای خاصی بیاموزیم، با آدمهای زیادی ارتباط برقرار کنیم تا تجربیات تازه بدست بیاوریم.
خودم را بابت تمام روزهایی که قدر ندانستم میبخشم. بخاطر آدمهای اشتباهی که میدانم قرار بود درسی به من بدهند میبخشم. خودم را میبخشم بخاطر خستگیها و رنجهای مسیر. بابت دوستهایی که بیمهری کردند. بخاطر سفرهایی که نرفتم و روزهایی که ننوشتم. بخاطر حرفهایی که نباید میزدم. بابت گناههایی که در حق خودم کردم. خودم را میبخشم چون من سزاوار بهترینها هستم و بهترین در درون هر کسی معنای خاص خودش را دارد.
آخرین دیدگاهها