زنِ پشت پنجره
زن ایستاده است پشت پنجره؛ رو به روی پردهی ایستاده با خود میگوید کاش کسی را داشتم تا بیاید و اندکی با من حرف بزند.
زن ایستاده است پشت پنجره؛ رو به روی پردهی ایستاده با خود میگوید کاش کسی را داشتم تا بیاید و اندکی با من حرف بزند.
داشتیم با بچههای فامیل توی باغچهی مادربزرگ بازی میکردیم که ناگهان صدایی شنیدم و چیزی از لای شاخههای گردو افتاد زمین. آنها چنان مشغول بودند
آنقدر سرش شلوغ بود که هفتهای یک بار هم به دیدن مادرش نمیرفت. یک روز مادرش با او تماس گرفت. در حال بگو بخند در
آخرین پیام روی گوشی: نمیخوای برای آخرین بار منو ببینی؟ نسترن تا گوشی را برداشت و چشمش به پیام افتاد، بی اختیار از جایش بلند
تا حالا ۵۵ صفحه نوشتهام . به خودم قول داده بودم که سه روز از اتاقم بیرون نروم. همه صدایشان در آمده بود. مادرم میگفت:
پیش از سپیده دم به صورت پسرش نگاه کرد و با خودش گفت: کاش این آخرین باری نباشه که میبینمش. به سمت آشپزخانه رفت. درِ
به سمت پلهها میرفت تا کار قناد جدیدشان را ببیند که ناگهان کسی از پشت سر صدایش کرد. رویش را برگرداند و با خوشحالی گفت:
همیشه از موعظه گران و معلمان اخلاق فراری بودم. تا صدا در گلو می انداختند فرار را بر قرار ترجیح می دادم. سنگر به سنگر
در دفترش به دنبال صفحه ای سفید می گشت تا در آن مشقش را بنویسد. از اول دفتر شروع کرد به ورق زدن بالاخره درست
حول یک زمانی خاص به چرخش ابدی گرفتار شده بودم. هر چه می رفتم دوباره به سرخط می رسیدم. یک جای مسیر زمانی که برای
زن ایستاده است پشت پنجره؛ رو به روی پردهی ایستاده با خود میگوید کاش کسی را داشتم تا بیاید و اندکی با من حرف بزند.
داشتیم با بچههای فامیل توی باغچهی مادربزرگ بازی میکردیم که ناگهان صدایی شنیدم و چیزی از لای شاخههای گردو افتاد زمین. آنها چنان مشغول بودند
آنقدر سرش شلوغ بود که هفتهای یک بار هم به دیدن مادرش نمیرفت. یک روز مادرش با او تماس گرفت. در حال بگو بخند در
آخرین پیام روی گوشی: نمیخوای برای آخرین بار منو ببینی؟ نسترن تا گوشی را برداشت و چشمش به پیام افتاد، بی اختیار از جایش بلند
تا حالا ۵۵ صفحه نوشتهام . به خودم قول داده بودم که سه روز از اتاقم بیرون نروم. همه صدایشان در آمده بود. مادرم میگفت:
پیش از سپیده دم به صورت پسرش نگاه کرد و با خودش گفت: کاش این آخرین باری نباشه که میبینمش. به سمت آشپزخانه رفت. درِ
به سمت پلهها میرفت تا کار قناد جدیدشان را ببیند که ناگهان کسی از پشت سر صدایش کرد. رویش را برگرداند و با خوشحالی گفت:
همیشه از موعظه گران و معلمان اخلاق فراری بودم. تا صدا در گلو می انداختند فرار را بر قرار ترجیح می دادم. سنگر به سنگر
در دفترش به دنبال صفحه ای سفید می گشت تا در آن مشقش را بنویسد. از اول دفتر شروع کرد به ورق زدن بالاخره درست
حول یک زمانی خاص به چرخش ابدی گرفتار شده بودم. هر چه می رفتم دوباره به سرخط می رسیدم. یک جای مسیر زمانی که برای
آخرین دیدگاهها