از آن روزی که مقابل آینه ایستادم و از خودم پرسیدم تو کی هستی؟ زمان زیادی میگذرد. همان روزهایی که خودم را نمیشناختم و عمیقن توی فکر فرو میرفتم. زیاد اندیشیدن مرا به سوی پوچی هدایت میکرد. مخصوصن اگر به خدا فکر میکردم و برای ذهن کوچک من، درک بزرگیاش امکانپذیر نبود. بعد بیخیال همه چیز می شدم و دوباره به زیستن ادامه میدادم. اما من دنبال چیزی میگشتم. دنبال باورهای گمشدهای که باید جایی پیدایشان میکردم تا آرام بگیرم.
باور به تواناییهای خود
وقتی بچه بودم، داییام که نه سال از من بزرگتر است، خیلی با من بازی میکرد. البته یک زمانهایی هم مرا حسابی با حرفهایش میترساند. با این حال گاهی مرا روی کولش سوار میکرد و میچرخاند. این خاطرات برایم بسیار کمرنگاند و بیشتر آنها را از مادرم شنیدم. وقتی بزرگتر شدم، تکه کلامی از داییام شنیدم که میگفت: «من خیلی قشنگما».
شنیدنش برایم خندهدار بود چون او جور خاصی بیانش میکرد. یک روز متوجه شدم وقتی بچه بودم خودم آن را میگفتم و دایی از آن خوشش آمده بود. شاید از همان موقع زیاد به خودم در آینه نگاه میکردم و زیبایی را درک کرده بودم.
ظاهرم را دوست داشتم و هیچوقت نشد به جایی از آن گیر بدهم. اما از درون گاهی صدای آژیر خطر را میشنیدم. از طرفی هر وقت صحبت از عشق به خود میشد میگفتم: من عاشق خودم هستم.
***
بعد از ماهها که از دوستم خبری نبود با او تماس گرفتم. جوابم را نداد. گفتم هر وقت ببیند خودش زنگ میزند. چند روز گذشت اما تماسی از او دریافت نکردم. حس بدی داشتم و مدام خود را سرزنش میکردم. انگار با جواب ندادنش تحقیر شده بودم. آن زمان فراموش کردم باید هر طور که هستم خودم را دوست داشته باشم.
مدتی گذشت. با تیمی همراه شده بودم و برای کسبوکارها محتوا تولید میکردیم. چون اولین تجربهام در این زمینه بود خیلی وارد نبودم. چند بار مینوشتم اما باز از نوشتهام ایراد میگرفتند. یک روزهایی آنقدر استرس داشتم که دلم نمیخواست سمت گوشی بروم و با پیامهایی در این خصوص مواجه شوم. اما چارهای نداشتم. انقدر نقد و ایراد زیاد بود که ذهنم قفل میکرد و دیگر هیچ ایدهای به آن نمیرسید. خودگوییهای منفی آزارم میداد. مدام از نشدن و نتوانستن میگفتم. دلم میخواست دکمهی ذهنم را خاموش کنم و بگویم دیگر نمیتوانم کار کنم.
***
بعد از چند ماه وارد گروهی شدم. دورهمیهایی داشتیم که با هم کتاب میخواندیم، از باورهای محدودکننده صحبت میکردیم و تلاشمان این بود که نونها را از فعلهایمان برداریم.
از منفی به مثبت رسیدن فرآیندی بود که باید برایش قدمهایی برمیداشتی. در این مسیر آگاهیام نسبت به خودم بیشتر شد. مفهوم خوددوستی را بیشتر درک کردم. هر بار تواناییهایمان را مینوشتیم تا باور به تواناییهایمان بیشتر شود. متوجه شدم تواناییهایی دارم که بهشان درست توجه نمیکنم. در واقع مهارتهایم را دستکم میگرفتم.
از آن روز بیشتر حواسم هست خودم و تواناییهایم را ببینم و هرگاه دوباره آن حسهای بد سراغم آمد میگویم من در هر صورت ارزشمندم و باید کارهای درست را انجام دهم.
باور به خود چیزی است که این روزها خیلیها بر زبانشان میرانند اما به نظر من فقط دانستنش کافی نیست. باید با آن سر و کله زد تا به درونش نفوذ کرد.
باورم دربارهی نوشتن
شاید ۱۵، ۱۶ سالم بود که با خواندن رمانهای آبکی سایت نود و هشتیا و یک سری داستان و رمان دیگر، ترغیب شدم داستانی شبیه آنها بنویسم. الان که فکر میکنم میبینم چقدر آن زمان داغان و کلیشهای مینوشتم. البته الان هم خیلی بهتر نمینویسم اما تمام سعیام را میکنم که خودم باشم و مدام با صفت و جملات کلیشهای نوشتهام را آب نبندم و سمیاش نکنم.
هر وقت که حسش بود مینوشتم و نمیدانستم اگر نوشتن برایم جدی است باید هر روز آن را در برنامهام بگذارم، نه هر وقت که خیلی شاد یا غمگینم.
فهمیدم خیلی به نوشتن علاقهمندم برای همین دنبال دورهای میگشتم تا بتوانم در آن شرکت کنم. در شهرمان چندان خبری از این کلاسها نبود. همان روزها توی اینستاگرام پیج علی سلطانی را دیدم و چون نویسنده بود دنبالش کردم. حدودن یک ماه بعد دیدم قرار است دورهی نویسندگی برگزار کند.
هر طور شده، با اشک و پیگیری بسیار، خانواده را راضی کردم. ثبتنام انجام شد و من با ذوق در آن دوره شرکت کردم. در آن دوره هم حرفی از نوشتن روزانه نشد. من با یک سری اطلاعات برگشتم اما باز هم هر زمان که ناگهان ذهنم جرقه میزد شروع به نوشتن میکردم.
در دورهی پیشرفتهاش هم شرکت کردم و آنجا یک داستان گروهی نوشتیم که در بحبحهی آمدن کرونا، کتابمان چاپ شد.
***
بعد از حدودن دو سال، اوایل آمدن کرونا که از نظر روحی و روانی کاملن بهم ریخته بودم سوالی دربارهی نویسندگی ذهنم را به خود مشغول ساخت. نگذاشتم بیشتر از این مشغول بماند و در گوگل سرچ کردم. اولین سایتی که گوگل پیشنهاد داد را باز کردم و از ابتدا تا انتهای متن را یکریز خواندم. بعد از اینکه به پایان رسید با خود گفتم: دقیقن چیزی بود که میخواستم. کنجکاو شدم بدانم چه کسی آن را نوشته، اسم سایت گویای آن بود: «شاهین کلانتری». سریع رفتم سراغ اینستاگرام و پیجشان را پیدا کردم. از آن روز پیگیر بودم و اولین دورهای که در آن شرکت کردم، دورهی هزار و یک محتوا بود. همانجا بود که متوجه شدم با فردی باسواد و کاربلد طرفم که با کلامش آدم را بیشتر به نوشتن علاقهمند میکند. آن روزها تنها یک امید برای زندگی پیدا کرده بودم و آن هم نوشتن بود.
این آشنایی باعث شد، نوشتن رفیق روزهایم شود و معاشرت با کلمات را یاد بگیرم. نظرم نسبت به نوشتن عوض شد. فهمیدم نوشتن باید در هر روز از زندگیام حضوری پررنگ و جدی داشته باشد تا بتوانم نام نویسنده را روی خودم بگذارم.
باور به فراوانی
به فراوانی فکر نکرده بودم اما همیشه چیزی در ذهنم بود که میگفت: ببین تو فلان چیز رو توی زندگیت کم داری، همیشه همه چی کمه. از بچگی هم کسی بهت پیشنهاد دوستی نمیداد. اگه فلانی بره یا جواب تلفنات رو دیگه نده، دیگه کسی نیست که باهاش دوست شی.
همین افکاری که در ناخودآگاهمان نقش بستهاند و ولکنمان نیستند. ما هم بیاطلاع از اینکه از کجا آمدهاند باورشان کردیم. تقصیری هم نداشتیم.
در شرایطی قرار گرفتم که باید برای همکاری با دوستان و آشنایان تماس میگرفتم و هر کسی به نوعی با یک نه محکم به درخواستم پاسخ میداد. خودگوییهایم آغاز میشد: همه که بهت نه گفتن پس میخوای چکار کنی؟ دیگه کسی نیست که بهش پیشنهاد بدی. تازه معلوم هم نیس قبول کنن یا نه. و این روند همینطور ادامه داشت. یک جایی دیگر به خودم آمدم. اسنپ گرفتم و داشتم به خانه میرفتم که بیش از پیش به خانهها، آدمها و کل شهر فکر کردم. این همه آدم وجود دارد که یک در هزار ممکن است پیش بیاید که عابران تکراری را در خیابان ببینیم. پس این باور ریشه در کودکیام دارد. در جامعهای که مدام با کمبودها آدم را ترساندند.
سعی کردم این باورم را اصلاح کنم. بعضی اوقات موفق بودم اما هنوز هم کمی در باور به فراوانی لنگ میزنم.
تنهایی مسالمتآمیز
برای اولین بار که تنهایی باید در خانه میماندم خیلی میترسیدم. از چه چیزی؟ احتمالن به این فکر میکردم اگر دزد بیاید، خانه و مرا با خود ببرد چه؟ یا امکان داشت موجودات عجیب و غریب سر و کلهشان پیدا شود. هر چه بود، تنهایی را بد بهمان فهماندند که حتا در بزرگسالی هم بعضی روزها که تنها هستی انگار بهم میریزی و تنهایی خفهات میکند.
تنهایی معنایی بسیار وسیعتر از آنچه من میدیدم، داشت. دو سه سال پیش کتاب فلسفهی تنهایی از لارس اسوندسن را که خواندم آگاهیام در این زمینه بیشتر شد.
در قسمتی از «فلسفهی تنهایی» نویسنده میگوید:
افرادی هستند که همه اوقاتشان را در «تنهایی» بهسر میبرند بیآنکه احساس «تنهایی» کنند و از آن رنج ببرند، و دیگرانی هستند که سخت احساس «تنهایی» میکنند هرچند اکثر اوقات در احاطه دوستان و خویشانشان هستند. درواقع، یک شخص معمولی تقریبا هشتاددرصد اوقات بیداریاش را در کنار دیگران سپری میکند. این مطلب حتی در مورد افرادی هم که احساس تنهایی میکنند صادق است.
اگر آن گروهی را که در نظرسنجیهای گوناگون میگویند «اغلب» یا «اکثر اوقات» احساس تنهایی میکنند با گروهی مقایسه کنیم که در نظرسنجیها میگویند اصلا احساس تنهایی نمیکنند میبینیم فرقی بین این دو گروه از نظر زمانهایی که تنها هستند وجود ندارد. یکی از پژوهشگران با بررسی چهارصد مقالهای که درباره تجربه تنهایی نوشته شدهاند به این نتیجه رسیده است که هیچ ارتباطی میان میزان تنهایی فیزیکی و شدت احساس تنهایی وجود ندارد. به همین دلیل، میتوان گفت شمار آدمهایی که فرد را احاطه کردهاند هیچ ربطی به احساس تنهایی ندارد. اما بنا بر برخی شاخصها شدیدترین احساس تنهایی در موقعیتهایی ظهور و بروز پیدا میکند که فرد در میان جمع است. تنها بودن و تنهایی چه از نظر منطقی و چه از نظر تجربی ربطی به هم ندارند.
این روزها باورم به تنهایی عوض شده است. به طرز عجیبی از خلوت و تنهایی لذت میبرم چون مشغول کارهای موردعلاقهام هستم. من معنای تنهایی را برای خودم عوض کردم. و از آن روز انگار حالم بهتر است.
به نظرم آدم اگر نداند به چه کاری علاقه دارد و همیشه تنها و بیکار باشد بیشتر تنهایی آزارش میدهد. البته هستند کسانی که کار هم میکنند اما لذتی از آن نمیبرند و از تنهایی رنج میبرند.
باوری که دربارهی ازدواج داشتم
تا چند سال پیش تصور میکردم زمانی که ازدواج کنی نیمی از کارهایی که میخواستی را انجام دادی و خیالت تخت تخت میشود. آنوقت روی آن خیال تخت دراز میکشی و به خواب عمیقی فرو میروی. حالا هر که هم فریاد بزند بیدار شو زندگی که فقط این نبود، آنقدر غرق لذت ازدواج شدهای که حتا اگر بشنوی هم دوباره خودت را به خواب میزنی.
تصور میکردم آدمهایی که ازدواج میکنند از آدمهای تنها خوشبختتر هستند چون کسی را دارند که بهشان عشق بورزد و هر چه بخواهند برایشان فراهم است. شاید من آن زمان در تخیلاتم سیر میکردم و آدمها و ارتباطشان را از بیرون میدیدم. چند سال که گذشت دیدم وسیعتر شد. تجربیاتی در این زمینه بدست آوردم و متوجه شدم تنهایی یک درد است و ازدواج هزار درد. چون تو زندگیای را با فردی آغاز میکنی که کاملن با تو متفاوت است. هر چقدر هم از قبل با او آشنا شده باشی باز توی زندگی مشترک با چیزهای جدیدی مواجه میشوی و ممکن است از تعجب شاخ درآوری. اما سعی کن زیاد هم تعجب نکنی چون اینها طبیعی است و همهی آدمها روزی تجربهاش میکنند.
فهمیدم هدف آدم از زندگی فقط این نیست که ازدواج کند بلکه اهداف مهمتری هم وجود دارد و ازدواج فقط بخشی از زندگیست. قرار هم نیست کسی بیاید و دستمان را بگیرد ببرد خوشبختمان کند. مسئولیت زندگی هر کسی با خودش است. میدانم اینها را هزار بار شنیدید اما خواستم بگویم من هم تا چند سال پیش اینگونه فکر میکردم و خداروشکر الان دیگر همچین باوری ندارم.
***
اگر الان خودم را با ده سال پیش مقایسه کنم میبینم چقدر امروز پختهتر شدهام و باورهای درستتری برای خودم ساختم. تغییر بخش جداییناپذیر زندگی ماست ولی ما گاهی نادیدهاش میگیریم و جهان مدام با تکرار یکسری اتفاقات کاری میکند تا به ما بفهماند.
حتمن با تغییراتی که روی خودمان ایجاد میکنیم بخشی از باورهایمان هم دگرگون میشوند برای همین این مقاله میتواند تا همیشه ادامه پیدا کند و بروز شود. امیدوارم باورهای جدیدمان از باورهای گذشته درستتر باشند و وارد مسیرهای اشتباهی نشویم.
2 پاسخ
چقدر خوب از تجربه و باورهات نوشتی. عالی بود زهرا جانم مخصوصن در مورد تنهایی.
ممنونم مهربونم.