دوشنبه – ۱۳:۳۶
در جادهی تهران قم هستیم. بار دیگر شهری که دوست میداشتم میخوانم. ۲۵صفحهاش را با چشمانم بوسیدم. چه نثری، چه نثری. همیشه نادر ابراهیمی شگفتزدهام میکند. یک عاشقانهی آرام و چهل نامهی کوتاه به همسرش برایم کلاس درس نثرنویسی بود. برای بار دوم یا سوم بود که مدتی طولانی داشتم واژه به واژهاش را میچشیدم. طعم مربای توتفرنگی میداد. با تمام کلمات و جملههای پرمایهاش چیزکی قلمی کردم. فقط خواستم یاد بگیرم و لذت این یادگیری به جانم بچسبد. میدانم نویسندگان بسیاری هستند که میتوان ازشان آموخت و من همیشه مشتاق یادگیری هستم.
حالا با خواندن بار دیگر شهری که دوست میداشتم انگار عطر بهارنارنج به مشامم میرسد. هلیا گوش بسپار به عاشقی که حرفها برای گفتن دارد. جملهای را زمزمه میکنم:« هلیا هلیا در آن لحظههای عذابآفرین کجا بودی؟»
واژهها در من ماندند و در من مذاب شدند و در آن سرمای زندگیسوز، واژهها در وجود من بستند. من یازده سال تشنگیِ گفتن را به این شهر آوردهام. (ص ۱۷)
۱۷:۰۸
در جادهی قم- کاشان برای ناهار وارد یک مجتمع رفاهی شدیم. هوا داغ است چنانکه حس میکنی از بهار به تابستان پرت شدیم. طاقت میخواهد… زیر سایهی درخت توت حصیر پهن کردیم. باد نسبتن خنکی میوزید. توی گوشم هندزفری گذاشته بودم و به وبینار نوشتیار گوش میکردم. همینطور ایستاده بودم که با دیدن آتشی که از پیکنیک بالا زده بود وحشت کردم. پدر که داشت پیک نیک را روشن میکرد، باد زبانههای وحشیاش را به سمت او کشاند و چیزی نمانده بود که آتش لباسش را دربربگیرد.
کمی از موهایش کز خورد. قلبم تند تند میزد و دیگر نمیفهمیدم چه کلماتی وارد گوشم میشود. خداراشکر کردم که بخیر گذشت.
وقتی داشتیم ناهار میخوردیم دو سگ گرسنه به سمتمان آمدند. البته با فاصلهی زمانی مختلف. از زبان دومی آبدهان آویزان بود. من از ترس از جایم بلند شدم. او هم انگار ترسید و رفت. بیچاره گرسنه بود ما هم غذایی نداشتیم به او بدهیم.
گنجشکهای اینجا با گنجشکهای سمت ما فرق داشتند انگار. شاید چون خیلی گرسنه بودند بدون ترس به سمتمان میآمدند.
زیر درختها لولههای آبیاری قطرهای بود و آب کم کم از آن جاری میشد. گنجشکان رفته بودند زیرش تا خنک شوند من هم یک چیز خلاقانه به ذهنم رسید. در فرهنگ لغت شخصیام به لولههای آبیاری قطرهای معنای دوش گنجشکان را دادم.
یکی از گنجشکهای بیادب هم از بالای درخت خودش را خالی کرد و فضلهاش چند سانتیمتر آنطرفتر از جایی که من نشسته بودم ریخت. وگرنه یک پدری از او در میآوردم که نگو.
راستش حتا توی دستشویی هم چشمم به دور و اطراف بود و ناگهان کنار روشویی روی دیوار دیدم جایی که برای آویز وسایل دارد.
نوشته بود: « توشهنگهدار». این کلمه برایم جالب آمد.
کلی گنجشک دور و برمان بود. کمی خمیر نان برایشان ریختیم. به مادر گفتم اگر این همه سگ دور و برمان بود قطعن از ترس فرار میکردم اما این همه گنجشک هست و هیچ ترسی نداریم. واقعن چقدر موجودات با هم فرق دارند. شبیه آدمها و شخصیتها و رفتارهایشان که کاملن متفاوتاند و هر کسی طبق ظاهر و نگاهش حسی را به آدم القا میکند که گاه آن حس خوب گاه حس خطر است.
۲۱:۴۱
ساعت شش نشده بود که به کاشان رسیدیم. با ماشین کل کاشان را گشتیم تا بالاخره با نشان جایی که میخواستیم را پیدا کردیم. خدا پدر و مادر سازندهی این برنامه را بیامرزد. چون اگر نبود گم میشدیم یا مدام باید از این و آن میپرسیدیم.
به مرکز اسکان فرهنگیان( خانهی معلم) رسیدیم. درست کنار حمام فین است. همین که یک جای دیدنی نزدیکمان است و سریع میتوانیم صبح از آن دیدن کنیم خیلی هم غنیمت است.
راستش با اینکه نوشتن با گوشی سخت است اما توی ماشین یا در هر وضعیتی راحتتر میتوان با آن نوشت و به نظرم برای نوشتن باید از هر چیزی استفاده کرد و بهانهها را کنار گذاشت حتا اگر چند جمله باشد. من هم دلم میخواهد لحظات سفرمان را ثبت کنم با اینکه دفتری برای نوشتن از سفر همراهم آوردم اما چون ماشین مدام بالا و پایین میشود و بدخط میشوم برای همین ترجیح دادم توی گوشی بنویسم. اینطوری انتشارش هم راحتتر میشود.
الان روی تخت دراز کشیدهام و دارم مینویسم.
تازه ساعت ۲۱:۳۶ است اما اگر خانه بودم الان ساعت دیگر ۱۰ و نیم، ۱۱ بود. شاید چون وقتی خانه هستم مشغولیاتم زیاد است. از بیرون صدای آهنگ میآید. میخواند: تق و تق در زدم. دست پر اومدم. با یه شاخه گل اسمتو چیدم… اومدم عشقو بغل بگیرم…
خدایا شکرت که میتوانیم سفر کنیم تا دیدی تازه بهمان بدهد. اولین سفرم به کاشان است و امیدوارم فردا خاطرات خوبی بسازم تا هر بار با یادآوریاش لبخندی روی لبم بنشیند.
آخرین دیدگاهها