دلم میخواهد بدترین داستان قرن را بنویسم اما هیچوقت دست از نوشتن برندارم. ای کاش میشد زندگی را جور دیگر چید. چینشها عجیب حال آدم را میگیرند. گاه خودت هم نمیدانی چه اتفاقی در حال رخ دادن است. چقدر خون دل خوردیم تا به این سن و سال برسیم. چقدر ذوق داشتیم تا بعد از بیست سالگی را ببینیم.
از بچگی دلمان میخواست لباس عروسی بپوشیم و بخندیم و برقصیم. اما هر چه بزرگتر شدیم فهمیدم این آن بیست سالگی که همیشه تصورش میکردیم نبود. تمام شد و گذشتیم.
شد حالا که در حال گذراندن بیست و پنج سالگی هستم و دارد مثل برق و باد میگذرد. میپرسند کدام سن برایت طلایی بوده است. همیشه جواب دادن چنین سوالهایی برایم سخت است. انگار شبیه گلولهایست که شلیک میشود تا تلنگری برای ادامه دادن باشد. هر سنی برای خودش طلاییست، هر کدام به نوعی.
از آسمان زمین خوردیم
این روزها و در برخی ساعاتش دلم میخواهد غرق شوم. غرق چیزی از جنس کاغذ و کلمه. که بخوانم و بخوانم بدون اینکه هیچ چیزی در ذهنم آزارم بدهد. بدون اینکه نگرانی و اضطراب بر من چیره شود.
شلاقهای شیطان را بر وجودم حس میکنم اما مگر من چه گناهی کردم که شرارههای آتش وجودم را بسوزاند. چرا شادی باید قربانی شمشیرهای تیز شود. شاه باشی یا شاه قلی روزی بالاخره به حسابت رسیدگی میشود. شرمنده میشوی و نمیفهمی کدام شب قلب فلان آدم را شکستی و خودت هم خبر نداشتی. چه کارها کردیم اما یادمان نیست. چه شیطانی در درونمان نفوذ کرده بود که شوق پریدن از آسمان به زمین حس رهایی بهمان میداد. در حالی که این تنها سقوطی بیش نبود و ما به زمین پرت شدیم. جایی که دیگر آبی و پر از آرامش نبود بلکه خاکی و پر از دلهره و درد بود. شب بود. اما در آسمان حتی در شب هم روشنایی روز را داشتیم.
شعلههای آتش هم نمیتوانستند به وجودمان روشنایی ببخشند. باور کن راست میگویم. ما گرچه شترسواری بلد بودیم اما ایستادن روی شانهی ابرهای پنبهای حس بهتری داشت. شوت کردن گلولههای برفی به محض باریدن از آسمان چه جذابتر میتوانست باشد. ما گول خوردیم. همیشه داریم گول حرفهای صد من یه غاز آدمهای شیطان صفت را میخوریم. نفرت از دلمان چون خونی جاریست و تمامی ندارد. کاش قبل از اینکه مرتکب اشتباهی شدیم میفهمیدیم هیچ کجا بهتر از آسمان نیست. شکیبایی لازم برای شنا در میان دردها آنقدر طاقت فرساست که میخواهی جان بدهی اما انگار شیرینی بعد از درد بیشتر به وجودت میچسبد.
ماندن یا دست خالی رفتن؟
باور میکنی ماندن بهتر از دست خالی رفتن است. اما کجا میخواهی بروی، بهتر از جایی که هستی؟ شوقی برای پریدن به جایی غیر از زمین. شادمانی بی حد و مرز برای شکلاتهایی که مادربزرگ هر دفعه از کیفش بیرون میآورد و در دستانت میگذاشت.
شیرینیهایی که در میهمانی نصیبمان میشدند یا مناسبتی میشد و کسی بهمان شیرینی تعارف میکرد. آه چه دورند این شادیهای کوچک. چقدر دلم پر است اما انگار کلمه ندارم برای بازگو کردنشان.
خدایا میدانم تو مرا میبینی. تنها تو میبینی. همین برایم کافی نیست؟ هست. اما این آدمهایت بدجور نمک زخم هستند. میخواهند مهربان باشند اما یک روز از ریل مهربانی خارج میشوند و کارهایی ازشان سر میزند که باورش هم برایمان سخت است.
نه نه من از ای کاشها نمیبنویسم. باید از هستها و آینده بنویسم. از پنجرههایی که یک روز بالاخره به رویمان باز میشوند. روزی که شاید خیلی چیزها را از دست داده باشیم اما خوب است که بالاخره تلاشهایمان هم نتیجه میدهند.
2 پاسخ
یاد این افتادم:
شاید زندگی آن جشنی نباشد که میخواستی، اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص
البته متن دقیقش یادم نبود😁
ممنون که این جمله رو برام نوشتی زهرا جان.