نوشتن

نامه به نوشتن

سلام نوشتن عزیز

من با تو یاد گرفتم چطور حرف‌هایم را بزنم. می‌دانی که هیچگاه نمی‌توانم فراموشت کنم. از الف تا ی مسیرم را با تو پیمودم و به جایی رسیدم که حس کردم می‌خواهم نویسنده باشم و فقط بنویسم. از کودکی تا پیری هر زمان که باشد باز هم تو را می‌خواهم. عشق به تو در من ریشه دوانده و بی‌اختیار برای داشتنت اشک می‌ریزم. تو کویر دلم را به جنگلی پر درخت تبدیل کردی. حالا نمی‌خواهی آبیاری‌اش کنی؟ پس هر روز همراهم باش تا این جنگلی که ساختیم نخشکد و نسوزد. من تو را برای ابدیت خواستم و می‌دانم اگر روزی سراغت نیایم یعنی این عشق هیچ حقیقتی را در خود جای نداده است.

تو همیشه انتظارم را می‌کشی تا بیایم و با تو کیف کنم. هر زمان سراغت می‌آیم حرفی برای گفتن داری. تو از قبل مرا فرامی‌خوانی تا به سوی‌ات بیایم. می‌دانم گاهی کم کاری می‌کنم و بابت آن عذر می‌خواهم. علاقه‌ی من به تو بی‌حد و مرز است و کسی قادر نیست مرا از تو جدا سازد. با خودم فکر می‌کنم از کی انقدر به تو علاقه‌مند شدم. شاید از همان موقع که کلاس اول بودم و حروف را یاد گرفتم. بعد کلمه ساختم و توی دفترم نوشتم.

***

شاید آن زمان برای مشق غر می‌زدم اما مقطع‌ام که عوض شد بیشتر تو را شناختم. دیگر برایم غریبه نبودی بلکه بیش از پیش با تو آشنا شدم و رفیقم شدی. یادم می‌آید در نه سالگی اولین داستان را نوشتم. بعد هم ده سالگی و یازده‌سالگی. از کودکی همراهم بودی و من می‌خواستم به هر طریقی شده بنویسم. برای همین اسم کارتون‌ها را در دفترم می‌نوشتم و جلوتر که رفتم داستان می‌نوشتم و تاثیرات کتاب خواندن بود که مرا سمت نوشتن برد. از همان کودکی مسیرم روشن بود. می‌دانستم چه می‌خواهم. من از تمام دنیا یک مداد و خودکار، دفتر و کاغذ می‌خواستم تا بتوانم بنویسم.

مدتی از تو فاصله گرفتم.البته زیاد می‌نوشتم اما نه آن نوشتن که بخواهد لذتی برایم داشته باشد. بیشتر برای درس‌هایم جزوه می‌نوشتم. اما اینجا منظور از نوشتن به نویسندگی برمی‌گردد. در طول روز شاید هزاران نفر با چیزی بنویسند از یک کودک گرفته تا پیری فرتوت اما از بینشان ممکن است صد نویسنده پیدا شود.

 

تو مرا می‌فهمی

همیشه تو آن کسی بودی که حال مرا فهمیدی و خواستی مرحمی باشی بر روی زخم‌هایی که بر روحم خورده بود. می‌دانی چه چیز مرا ترغیب می‌کند تا سمتت بیایم؟ اینکه با تو همیشه حالم بهتر می‌شود و می‌فهمم باید چه کارهایی انجام دهم. ذهنم نظمی می‌گیرد و می‌دانم باید چه کاری انجام دهم. فهمیدم نوشتن می‌تواند آرامم کند و مرا به خودم نشان دهد. ما همیشه خودمان را از درون می‌بینیم و اینگونه می‌توانیم خود را از بیرون مشاهده کنیم و با فردی متفاوت روبرو شویم.

نوشتن، تو جان منی و من تا همیشه همراهت خواهم ماند. تا ابد تا روزی که زنده‌ام با تو هستم. ای رفیق خوب روزهایم. انقدر خوبی که دلم می‌خواهد یک ماچ آبدار روی صورتت بکارم و آخیییش بلندی بگویم تا خیالم راحت شود. اما تو صورت نداری تو جسم نیستی. تو یک مفهوم زیبایی. مفهومی که بدون صورت زیباست. بدون جسم بوسیدنی و در آغوش کشیدنی‌ست. می‌خواهم تو را معنا کنم اما واژه کم می‌آورم. می‌نویسم که نوشتن در جنگ بر هر چیزی پیروز می‌شود.

تو و خواندن بهترین رفیقم هستید چون هر زمان که بخواهم سراغتان می‌آیم. تو و خواندن مکمل هم هستید چون خواندن به من دیدی وسیع می‌دهد تا بتوانم بهتر بنویسم و با کلمات جدید هم آشنا شوم.

با تو زنده می‌شوم

من می‌دانستم تو زنده‌ترم می‌کنی. برای همین تصمیم گرفتم از نوزده، بیست سالگی بیشتر همراهت شوم. و بگویم تو می‌توانی قلبم را نوازش کنی تا حالم بهتر شود. نمی‌دانم در وصفت به چه کلماتی پناه ببرم و رجوع کنم. تو تنها با اسم خودت معنا می‌شوی. نیاز به تعریف نیست. تو را همه می‌شناسند و می‌خواهند همراهشان باشی. البته خیلی‌ها تنبلی می‌کنند و می‌خواهند همه چیز را در ذهنشان نگه دارند در حالی که تا دقایقی بعد فراموشش می‌کنند. تا دقایقی بعد که به خودشان می‌آیند می‌بینند هر چیزی که می‌خواستند سراغش را بروند را یادشان رفت و باید تلاش کنند تا به یاد بیاورند. و این تلاش می‌تواند زمانشان را تلف کند. در حالی می‌توانستند آنچه در ذهنشان بود را روی کاغذی یادداشت می‌کردند.

حتمن بعد از آن تصمیم می‌گیرند جور دیگری عمل کنند. حرف دیگری بزنند و به خودشان بگویند که همه چیز به یاد می‌ماند در صورتی که اگر نوشتن را وارد زندگی‌ات کنی حتا با آن خودت را هم بیشتر خواهی شناخت.

نوشتن عزیز مرا ببخش آن چیزی که باید را ننوشتم و کلمات یاری‌ام نکردند. چون گاهی چنان از نوشته‌های خودم حظ می‌برم که دلم می‌خواهد چند بار آن‌ها را بخوانم و بگویم چقدر تو قشنگی. آدم خودش قربان صدقه‌ی نوشته‌اش برود خیلی حرف است. باید نویسنده باشی که بفهمی.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

  1. دختر تو چه قشنگ کلمه‌ها رو می‌چینی بغل هم و حرف دلتو خیلی زیبا به خواننده منتقل می‌کنی. برای من نوشتن با علی‌اشرف درویشیان معنی می‌شه و بس‌. یعنی اولین باری که آرزو کردم نویسنده شم، بعد خوندن فصل نان بود. بی‌نهایت غم‌انگیز بود داستاناش و آدمو اندوهگین می‌کرد اما انقدر شیوا و شیرین توصیف کرده بود همه‌چیز رو که من بارها و بارها خوندمش. هیچ وقت این جمله رو فراموش نمی‌کنم؛
    «فاطی به آهنگ گوشتکوب همسایه می‌رقصید.»
    این جمله تقریبا وارد گنجه‌ی زبانزدهای من شده 🙂

    1. به شما رفتم صبا خانوم جووون. وای علی اشرف درویشیان خیلی قشنگ و با جزئیات توصیف می‌کنه که آدم حظ می‌بره.
      من مجموعه داستان کوتاه آبشوران و از این ولایت رو ازش خوندم. آخیی این جمله چه پرمفهوم و تامل برانگیز بود 🙁

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *