واژگان

در جشن بزرگ واژگان پیدایم کن

هنوز خودم را پیدا نکردم. لا به لای واژگان، کتاب‌ها و کاغذ‌ها گم شده‌ام. میان کاف‌ها و گاف‌ها، میان جیم‌ها و دال‌ها. من میان کلمات زندانی شدم و این شیرین‌ترین اسارتی‌ست که دارم تجربه‌اش می‌کنم. به این می‌اندیشم که همه‌ی آدم‌ها همچین چیزی را تجربه نکردند. آن‌ها بیشتر زندانی عادت‌هایشان شدند و نخواستند خودشان را تغییر دهند. فرار کردند و دوباره به سمت عادت اشتباهشان رفتند.

تلو تلو خوران پایم به صاد صمیمیت خورد و ناگهان نون نصیحت صدایش در آمد. گفتم این وقت صبح حوصله‌ی نصیحت شنیدن ندارم برو رد کارت. جلوتر که رفتم در حلقه‌ی اسارت شین‌ها و سین‌ها افتادم. شادی مرا به خنده انداخت و سعدی شیرین سخن برایم شعر خواند تا سر کیف بیایم. سودای رفتن مرا از آنجا دور کرد و به خطوط دیگر قل داد. مثل کدوی خاله پیرزن قل خوردم و قل خوردم تا محکم به فصل‌های زندگی‌ام برخورد کردم.

از یکی شکوفه می‌بارید و از دیگری نور و روشنایی. از یکی برگ‌های سرخ و نارنجی و از دیگری باران و برف. همه با چیزی همراه بودند ولی من تنهای تنها دلم می‌خواست دراز بکشم و آن وسط کمی چشم روی هم بگذارم. خیلی میان خطوط راه رفتم برای همین خسته شدم.

گم‌شده در سرزمین واژگان

به صفحه بعد پریدم. چشمم به تختی افتاد که پتویش از جنس حروف و کلمه بود. دراز کشیدم و لیوان کلمه را سر کشیدم. پتو را سرم گذاشتم و در لحظه خواب چشمانم را ربود.

واژه‌ها در سرم می‌رقصیدند. انگار جشن بزرگی برپا شده بود. همه کف می‌زدند و من در کنجی ایستاده بودم و تماشا می‌کردم. من تک افتاده بودم. کلمات هر کدام معانی‌شان را فریاد می‌زدند.

به سمتشان رفتم تا خودم را میانشان پیدا کنم. چنان خوش‌آمدی گفتند که لبخند روی لبم نشست. حس می‌کردم ماهی‌ای هستم که در اعماق آب دارد شنا می‌کند و همه چیز بر وفق مراد است.

آنقدر گرسنه‌ام شده بود که به کلمات رحم نکردم و چنان که دست و پا می‌زدند آن‌ها را از روی صفحه چیدم و نزدیک دهانم بردم. نگاهی به هر کدام می‌انداختم و با لذت در دهانم می‌گذاشتم. بعد از خوردن چندتایشان حس کردم دهانم و سیستم گوارشی‌ام دچار قلقلک شده است. قلقلکی درونی. بی‌اختیار می‌خندیدم. چه اتفاقی افتاده بود. آن‌ها داشتند در روده و معده‌ام راه می‌رفتند و گویا هیچوقت له نمی‌شدند. دندانم حروفشان را نصف نمی‌کرد. باید جوری آن‌ها را از بدنم خارج می‌کردم.

احضار واژگان بلعیده شده

سریع دست به کار شدم و شروع کردم به نوشتن. یادم بود کدام واژگان را بلعیدم. پس روی کاغذ احضارشان کردم. دیدم فقط نوشتن کلمات تاثیری ندارد. باید آن‌ها را در جمله و یک متن با‌معنا به کار ببرم. بعضی‌هایشان انقدر بی‌ربط به هم بودند که ذهنم را کاملن درگیر کردند که چطور می‌توانم ربطشان دهم. شروع کردم به نوشتن و از کلمات استفاده کردم. یک ساعت زمان برد و من میان نوشتن فقط می‌خندیدم و بدنم لرزش خاصی داشت.

زمانی که متن کامل شد ناگهان احساس کردم دارم بالا می‌آورم. سریع کاغذی برداشتم. تمام معده و روده‌ام داشت بالا می‌آمد و بالاخره یکی یکی سر و کله‌ی آن پنج، شش کلمه هم پیدا شد. و کاغذ را مزین کردند. بزاقم تنشان را خیس کرده بود و دوتایشان بخاطر خیسی غر می‌زدند چون بدشان می‌آمد. دیدم کمی بعد آن‌ها هم دارند بالا می‌آورند. حالشان بد شده بود و حروف روی کاغذ بالا می‌آوردند. پتو را از سرم کنار کشیدم. کلمات یخ کرده بودند و من تازه گرم نوشتن شده بودم. آن‌ها به خواب رفتند و سرشان کاغذ سفیدی کشیدم تا استراحت کنند. دلم برایشان سوخت چون عاشقانه دوستشان داشتم. بوسیدمشان و به سمت دیگر راهم را کج کردم.

 

مطالب مرتبط

2 پاسخ

  1. ایباش ننه😍😍😍 ایباش یه نام‌آوای ترکیه زهرا؛ یه چیزی مثل آخی یا نازی. خیلی بانمک بود این جشن کلمه‌ها. نمی‌دونم چرا یاد دفع گلوله‌ی مویی گربه‌ها افتادم. می‌دونستی یه سری قورباغه‌ها هم هستن که بچه‌هاشونو بالا میارن؟ خلاقیت از سروروی این متن می‌بارید. به به.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *