درون

آیا دلت دنبال خودت است؟ | درون پر هیاهوی ما

به نظر می‌رسد خیلی وقت‌ها دلت برای خودت تنگ می‌شود. مگر نه؟ به نظر می‌رسد دلت دنبال خودت است و می‌خواهی راهی پیدا کنی که بیشتر با درونت آشنا شوی. که کمکش کنی راحت‌تر بتواند ادامه دهد. که دلت را به آن خوش کنی. می‌دانی آدم گاهی از خودش هم خسته می‌شود و دلیلش این است که درست خودش را نمی‌شناسد. با لایه‌های عمیقی از خودش مواجه می‌شود. و گاهی شگفت‌زده می‌شود که چه آدمی زیر پوستش پنهان شده که در موقعیت‌های مختلف سرش را از میان کوهی از مسائل بیرون می‌آورد و می‌گوید من هستم.

شروع می‌کند به صحبت کردن. صحبتی که تمامی ندارد. اگر جلویش را نگیری ساعت‌ها روی مغزت راه می‌رود و فکر می‌کنی داری عقلت را از دست می‌دهی. سعی کن به حرف‌هایش گوش دهی چون اگر بفهمد که به او گوش نمی‌دهی صدایش را بالاتر می‌برد و می‌خواهد قلدر بازی در بیاورد. می‌دانی چه می‌گویم؟

فقط گوش بده و اگر جایی نیاز بود جوابش را بده اما با او دهن به دهن نشو. او با تمام آنچه فکر می‌کند خود توست دوستش داشته باش تا کم کم آرام بگیرد. اگر بگویی از تو متنفرم بیشتر سراغت خواهد آمد. شبیه بچه‌ای که کار بدی می‌کند اما وقتی به او گیر می‌دهند و می‌گویند اینکارو نکن بیشتر ادامه می‌دهد و با خنده‌های شیطنت‌آمیز این بار وارد می‌شود. تو تصور کن با بچه طرفی و لبخند بزن.

درون پر هیاهوی ما

ما آدم‌های زیادی در درونمان داریم که هر روز با جمعی از آن‌ها روبرو هستیم. هر روز به نوعی با جمعی می‌رویم و می‌آییم. با هم استراحت می‌کنیم و به خواب می‌رویم. به نظرم اینکه حس کنیم تنهاییم بیهوده است چون ما اصلن تنها نبودیم و نیستیم. مخصوصن حالا که خودمان را موظف کردیم بیشتر حواسمان به همه‌ی درونمان باشد. حالا گاهی دلم می‌خواهد یکی از آن‌ها را بیرون بکشم تا کنارم بنشیند. تا بدون ذره‌ای ابهام شروع کند به صحبت کردن و این کار را خراب می‌کند.

صحبت کن اما باعث نشو که کسی تو را از خودت دور کند. از خودت دور نشو. به خودت نزدیک باش و هر روز یک گام نزدیک‌تر. می‌دانی چه می‌گویم آدم گاهی از خودش، از اصلش دور می‌شود. دیگر نمی‌خواهد ادامه دهد. همه چیز را زیر سوال می‌برد و فکر می‌کند همه چیز دان است. نه اصلن اینطور نیست. ما همه چیز دان نیستیم اما اگر بخواهیم خیلی چیزها را می‌توانیم بخوانیم و بدانیم. البته یک سری چیزها در درونمان هست و از روزی که خداوند خلقمان کرد می‌دانستیم. و اصلن به این ربطی ندارد که می‌خواهیم از خودمان فرار کنیم.

ما از کسی گریزان نیستیم جز خودمان. به نظرم گاهی بیشتر از همه‌ی آدم‌ها ما از خودمان فرار می‌کنیم. ما به خودمان می‌بازیم. بعد دوباره شروع می‌کنیم. قرار است کجا برویم؟ انگار یک چیز مبهمی توی وجودمان هست که نمی‌توانیم سراغش برویم. یک انرژی خاصی‌ست که آدم را از آن نقطه‌ی درونی دور می‌کند. حتمن آن انرژی خداست. شاید دلیلش این است که باید بهتر خدا را بشناسیم. برای همین هر بار که سراغش می‌رویم خودمان را گم می‌کنیم و او با قدرتش ما را به سمت خود می‌کشاند. و اگر گاهی دور می‌شویم دلیلش کارهای خودمان است نه چیز دیگری. می‌فهمی چه می‌گویم؟

حال خوب واقعی

به نظرت داشتن یک حال خوب واقعی به چه چیزهایی وصل است؟ آیا برای داشتن این حال باید خودمان را بشناسیم؟ اگر بدون شناخت بخواهیم این حال را به خودمان تزریق کنیم شدنی‌ست؟ به نظر می‌رسد امکان‌پذیر نباشد. مثل این است که کسی را نشناسی و ناگهان با او گرم بگیری. قطعن او متعجب می‌شود از این رفتار. تو اگر او را خوب بشناسی و بدانی علاقه‌مندی‌هایش چیست آنوقت خیلی راحت می‌توانی کمکش کنی و گاهی خوشحالش کنی. شاید هر چیزی که ما در زندگی داریم بخاطر همین شناخت باشد. شناخت درست خود باعث می‌شود بهتر با خودمان رفتار کنیم و ادامه‌دهنده‌ی رفتارهای درست باشیم. هر چه این شناخت بالاتر می‌رود حس می‌کنیم بیشتر به خود حقیقی‌مان نزدیک شدیم. انگار چیزهای زیادی را بدست آوردیم. آنوقت هر زمان که ناراحتیم متوجه می‌شویم چه چیز حالمان را خوب می‌کند و چه چیز باعث می‌شود راحت‌تر ادامه دهیم.

درک ما از شرایطی که در آن هستیم محدود است. یعنی خودمان خواستیم محدودش کنیم. درک مسائل مختلف خیلی می‌تواند بهمان کمک کند تا جایی که حس کنیم همه چیز تحت کنترل ماست. کنترل احساسات و عواطف‌مان دست خودمان می‌افتد.

روهای مختلف زندگی

به نظر می‌رسد زندگی روهای متعددی دارد که قرار نیست ما همه‌شان را ببینیم. ما فقط با یک سری از آن‌ها روبرو می‌شویم چون اگر بخواهیم با همه‌ی جنبه‌هایش روبرو شویم سال‌های زیادی را باید زندگی کنیم. بدون اینکه ذره‌ای به خودمان وقت نفس کشیدن بدهیم. یاد کتاب کتابخانه نیمه‌شب افتادم. توی آن کتاب نورا سید کتاب حسرت‌هایش را می‌بیند و بعد تمام زندگی‌هایی که می‌توانست تجربه کند. به نظرم هیجان‌انگیز است که آدم بداند چه زندگی‌هایی را می‌توانست تجربه کند.  می‌دانی در هر زندگی‌ای که باشی باز هم ضعف‌هایی جبران‌ناپذیر وجود دارد.

باز تو باید دنبال خودت بدوی و خودت را درست ارزیابی کنی. اینکه بخواهی سرزنش، خشم و اضطراب را تجربه کنی بی‌فایده است بلکه گاهی نیاز است خودت را از بیرون مشاهده کنی که ببینی این رفتار در این موقعیت درست بود؟ چطور و با چه لحنی می‌توانستم جمله‌ام را بگویم که تاثیری متفاوت داشته باشد. راه گریزی نیست. ما از خودمان نمی‌توانیم فرار کنیم. باید کنار خود بمانیم و ادامه دهیم. فقط اینکه ما بخواهیم خلاص شدن را انتخاب کنیم خیلی بچگانه است. یعنی ما آمدیم توی این دنیا که یک سری کارها را انجام دهیم اگر گیر کردیم و نشد خودمان را خلاص کنیم و برویم؟

به نظرت این قابل قبول است؟ من که فکر می‌کنم اینگونه همه چیز بیهوده می‌شود. پس شدنی نیست.

می‌توانم خودم را جای آن دخترکی بگذارم که در این صبح سرد جایی برای ماندن ندارد و در خیابان دارد سگ لرز می‌زند؟ نه نمی‌توانم.

کتابخانه نیمه‌شب و سفر کوانتومی وال تنها

وقتی کتابخانه نیمه شب را می‌خواندم و مسیرهای متعدد نورا را می‌دیدم. خودم را تصور می‌کردم که می‌توانستم فلان شغل را داشته باشم و کارهایی انجام دهم که الان حتا به ذهنم هم خطور نکند. می‌دانی ما خیلی عجیبیم. لایه‌های پنهانی در وجودمان هست که باید با نوشتن به عمق برویم و بفهمیم که چی به چی‌ است. شکافتن درونیاتمان یکی از بزرگترین سفرها به درون است. کتاب سفر کوانتومی وال تنها دقیقن دارد به همین اشاره می‌کند که رفتن به سوی آب‌های گرمسیری یعنی سفر به درون. یعنی همان جا که هستی بمان ولی سفر کن. ولی بقیه را ببین که چطور زندگی می‌کنند و با تو چگونه رفتار می‌کنند. در برابر اتفاقات چه واکنشی نشان می‌دهند و می‌خواهند به چه چیزهایی برسند.

اگر کسی را دیدی که برای رسیدن خودش بقیه را پایین می‌کشد مثل خرچنگ‌ها حواست باشد تو نیز در درونت همچین خویی داری که می‌تواند یک زمانی بروز کند. تو داری با خودت آشنا می‌شوی. اگر پنگوئن‌ها را دیدی که بی‌خیال از کنارت گذشتند یعنی تو نیز گاهی همچین رفتاری داری که می‌تواند خوب باشد.

اگر دیدی عروس‌های دریایی ظاهرشان زیباست اما وقتی بهشان نزدیک می‌شوی با سمی که دارند تو را بیهوش می‌کنند می‌فهمی ظاهر زیبا همه چیز نیست بلکه چیزهایی در پس پرده هست که قابل دیدن نیستند. می‌بینی پشت تمام این‌ها مفهومی نهفته است. دیدی چقدر می‌توان ازشان درس گرفت. اگر یک اسب‌آبی آمد سمتت تا راهنمایی‌ات کند و او تنها کسی بود که صدایت را شنید بدان همیشه کسی هست که صدایت به گوشش برسد و آن خودت هستی. شاید خواستی از خودت فرار کنی ولی او باز هم به سمتت آمد و دوباره خواست تلاش‌هایت را ببیند.

صعود و سقوط

تلاش‌هایی که بدون نتیجه نشدند و تو باز هم فهمیدی که خودت همه چیزی هستی که می‌خواهی. فقط به خودت گوش نکردی و خواستی به حرف بقیه توجه کنی. در حالی که حرف بقیه هیچ سودی به حالت نداشت. تو فقط با این چیزها گم‎تر شدی و به عمق چاهی سقوط کردی که با دستان خودت ساخته بودی. ما همانطور که می‌توانیم نجات‌بخش باشیم. می‌توانیم خودمان را در خطر هم بیندازیم فقط کافیست بخواهیم. صعود یا سقوط‌مان را خودمان تعیین می‌کنیم. راه‌های متعددی برای این دو وجود دارد. گاهی نیاز است سقوط کنیم تا بفهمیم صعود چقدر شیرین است. دو چیز متضاد همیشه باعث می‌شوند آن دیگری بیشتر معنا پیدا کند. اگر بدی نبود چطور خوبی معنا پیدا می‌کرد. دقیقن زندگی هم دارد با تضادها پیش می‌رود و معنا پیدا می‌کند. اگر می‌خواهی در بعضی معانی گم نشوی کنار بایست و فقط با بعضی چیزها همراه شو. قرار نیست تا ابد بخواهی این مسیر را ادامه دهی. ممکن است در نیمه‌ی راه تصمیم بگیری که وارد مسیر دیگری شوی. همان مسیری که شاید روزی دنبالش می‌گشتی.

مطالب مرتبط

7 پاسخ

  1. یولداش جونم چه نوشته‌ی زیبا و قشنگی، کلمه‌ها دوون دوون ازپی هم اومدن و اسکلت متنت رو ساختن. بعد به زیبایی جمله‌هاتو روش سوار کردی. همیشه دید تو رو به مسائل و جهان پیرامونت تحسین می‌کنم. تو بی‌نظیری زهرا جونم. می‌رم تا دوباره پستو از اول بخونمش.🥰🥰🥰

  2. زهرا از صبح تا حالا چندبار این متنو خوندم. دختر تو چقدر زیبانویسی آخه؟ یادته پارسال برات کامنت گذاشته بودم که امیدوارم با بچه‌هام بیایم توی جشن امضای کتاب‌ تو و من پز رفیق خفنمو بدم؟ نمی‌خوام همین الان امضا می‌خوام. یالا، امضا بده ببینم🥰❤️

      1. خب دفعه قبلی کتابا رو بدون امضا برام فرستاده بودی. الان می‌تونی امضای الکترونیکی اختصاصی برام بفرستی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *