برای ترسی که گاه دیوانهام میکند و گاه آواره. برای هراسهای بعد از طوفان. برای شکفتن آخرین غنچهی گل رز. برای رفتن و خواندن. برای شادیهای بعد از موفقیت، برای ثانیههایی که بیمحابا از دست میروند. برای روشنایی بیغروب. برای خواستنهای مکرر. برای شوری که در اعماق قلبت حس میکنی.
برای نعرههای ناگهانی یک بز کوهی هنگام زاییدن. برای شبنمهای نشسته بر گلبرگ گلی نارنجی.
برای شخم زدن خاطراتمان و پیدا کردن اندکی شادی و عشق. برای سراپا گوش سپردن به موسیقی طبیعت.
برای سکونت در قلبت تا ابد. برای چشمهای نگران. برای ظرفهایی که خالی ماندند. برای دویدن و عرق ریختن. برای روزهای رفته و تلاشهای به ثمر رسیده. برای ساختن خویش. برای فرو رفتن در استخری پر از پَر.
برای سونامی یک احساس ناب. برای خاکهایی که بیثمر به هوا برخاسته. برای شانههای لرزان. برای ابرهای بارانزا که بغضشان نمیترکد.
برای نوشتن و ماندن در مسیری که مرا به سوی خلاقیت سوق میدهد. برای برایهایی که تمامی ندارد و منی که دلم بیتابانه پریدن و پرواز کردن میخواهد اما ترسی در درونم مرا عقب میکشد. ترس گاهی فلجکننده است و میخواهد از جایت جم نخوری. چه اطمینانی هست به ماندن و نرفتن. چرا که خیلیها گفتند میمانند اما رفتند. ترس از اینکه به کسی وعده و وعید بدهی اما بعد از مدتی خودت نباشی. بگویی با هم میرسیم و مدام تصویرسازی کنی تا دلی سرشار از امید شود.
میدانم همه چیز خودمان هستیم اما آدمهایی هم اطرافمان در حال زندگی هستند. آنها هم در ذهنشان میتوانند بگویند همه چیز من هستم. اینطور که نمیشود. ما آدمها به یکدیگر وصلیم. از هم تاثیر میپذیریم و به هم یاری میرسانیم. چیزی راحت بدست نمیآید و راحت از دست نمیرود. همه چیز را میخوانم و از بر میکنم اما ای کاش ترسها دیگر معنایی نداشته باشند.
شخصیتِ ترس
انگار چندین نوع ترس داریم که هر کدام به شکلی ظاهر میشوند.
ترس هیچگاه دست و دلباز نیست و خساست به خرج میدهد. شخصیتی خسیس و عصا قورت داده دارد. پیشانیاش چین و چروک خورده و لرزش بدنش امانش را بریده است. نمیتواند سرجایش بایستد و مدام در حرکت است و آرام نمیگیرد. عرق از سر و رویش شرشر میریزد و او همچنان تاکید دارد که میخواهد شجاعت را ملاقات کند. اما آنقدر ارتعاشش منفیست که هر بار به دلایلی نمیتواند او را ببیند. راه میرود و ترس از او میبارد.
بودن در کنارش آدم را خسته میکند. خودش هم نمیداند دارد چکار میکند. ذاتش ترس را با خود میکشد و این سو و آن سو میبرد. گوشش هیچوقت بدهکار اندرزها نبوده و گاهی فقط گوش میدهد. موقع سوال پرسیدن آب دهانش را قورت میدهد یا میخواهد از دست همه فرار کند. با اینکه فرار چندان عاقلانه نیست.
به سمت خیابان میرود و از آن رد نمیشود. سمت دریا میرود و پایش را هم در آب نمیگذارد. به سوی محل امتحانات میرود و عرق کاغذ و دستانش را خیس میکند.
2 پاسخ
زهرا تکیه اول متنت خیلی زیبا بود. میدونی امروز یهو وسط نوشتن حالم بد شد. دیدم ازاد و رها نیستم. گیر کردم. رسیدم به چی و برای کی؟
بعد ول کردم رفتم پیاده روی و به ترسهام فکر کردم. وقتی برگشتم فقط چند خط نوشتم و اومدم سراغ نوشته تو. خیلی خوب بود.
ولی به نظرم قسمت دوم رو یه پست جداگونه کن.
مرسی لیلا جان. گاهی وقتا آدم از خودش این سوال رو میپرسه که اصلن چرا دارم مینویسم یا کلن از این دست سوالا که حس میکنی خودت نیستی. اینکه بتونیم با فکر کردن به جواب درست برسیم خیلی خوبه البته به بعضی سوالات هم نباید زیاد اهمیت داد و بهتره رهاشون کرد. چه خوب که رفتی پیادهروی و بهش فکر کردی. ممنون از دیدگاهت.