ما همیشه تنها بودیم و کسی نبود بگوید حالت چطور است. هر بار که در کنج تنهایی کز کرده بودیم ناگهان کسی پیامی بدهد، زنگی بزند که بگوید میدونم حالت خوب نیست میخوای با هم صحبت کنیم یا بریم بیرون؟
که ما پس از آن از شوق جامه بدریم. (یک ضربدر قرمز روی این جمله بزن از آنهایی که در مسابقات وقتی جواب غلط را میدهی میزنند.) اشتباه میکنیم اگر همیشه منتظر آدمها میمانیم. دیگر این زندگی بیمعنا میشود. معنای حقیقی زندگی ما خودمان هستیم.
میتوانیم ساعتها بنشینیم و با ابعداد مختلفی از خودمان صحبت کنیم. تکههایی از خود را پیدا کنیم و به هم بچسبانیم. زمانی که پازل خودامن را تکمیل کردیم همه چیز زیباتر میشود. آنوقت هیچ انتظاری از کسی نخواهیم داشت. هیچ آغوشی را به آغوش خودمان ترجیح نمیدهیم و هر کسی را پس میزنیم. ما به امید خودمان باید این روزگار را سپری کنیم نه با امید به آدمهایی که نمیدانیم یک روز هستند و روز دیگر ناپدید میشوند.
درسها، نشانهها و مفاهیم زندگی، آنقدر عمشقند که دلت میخواهد گوشهای از یک اتاق سفید بنشینی و هر آنچه درونت هست و باعث شده که ذره ذره وجودت پر از سیاهی شود را بیرون بریزی. شبیه روز اولت شفاف و سفید شوی و به جهان بفهمانی از پس همه چیز برمیآیی.
انتظار بیهودهایست که گاه از سر اجبار یا از روی اختیار داری و فکر میکنی کسی یا کسانی با رفتار یا حرفهایشان خواستند ظلمی بر تو روا دارند. تو اول آن ظلم درونیات را بکش دیگر کسی جرئت نمیکند تو را آغشته به ظلم یا بیمهری کند.
میدانمی هنوز چیزی از اعماق ذهنت فریاد میزند که چگونه باید زیست؟ رسالت من در این دنیا چیست؟ که کلمه بارم و درخت بزرگی بشود و من کشاورز کلمات باشم؟ مدام بکارم و برداشت کنم؟
نمیدانم، گاهی حس میکنم باید بنشینم و فکر کنم اما نه زیادی فکر کردن هم آدم را پلاسیده میکند.
باید ایستاد و اندیشید. باید حرکت کرد و فکر کرد اینگونه فکرها معنا پیدا میکنند. معنایی که زندگی میبخشد و زندگی میسازد. تراوش واژه را دوست دارم. اینکه دستت از حرکت نمیایستد و مچات از این سرعت درد گرفته است اما تو حالت بهتر است. حس بهتری به خودت پیدا میکنی.
دلم میخواهد خروار خروار کلمه بچینم روی کاغذ و یک شهربازی بسازم که هر کسی به آن وارد میشود شاد باشد. اگر غم دارد پایش که به این جا باز شد بی اختیار لبخندش کش بیاید. من حامل کلماتی خندهآور باشم که هرکسی خواست به او تعارف کنم. که سرمای وجود آدمها را به گرمی دلپذیری بدل سازم. انگار چیزی فراتر از حرفها و تصویرها. اما چگونه؟ ابتدا باید خودم در این شهربازی شادی را با اعماق وجودم حس کنم. راه بروم و بخندم حرف بزنم و چیزی درونم شبیه قلقلک مرا بخنداند. و اینگونه است که آدمها برای شاد شدن راهشان را به سوی من کج میکنند بدون اینکه فکر کنند.
4 پاسخ
دلم میخواهد خروار خروار کلمه بچینم روی کاغذ و یک شهربازی بسازم که هر کسی به آن وارد میشود شاد باشد.
این جنس تنهایی رو چقدر حسش کردیم همه. قشنگ به تصویر کشیدیش زهرای عزیزم🫂
ممنونم از دیدگاهت زهرا جانم(قلب بنفش)
چقدر قسمت انتهایی متنت رو دوست داشتم زهراجان❤️👌
خودمم وقتی نوشتمش خوشم اومد از این بخش🥲 ممنونم❤