آیا نوشتن تو را فراتر از خود می‌برد؟

می‌نویسی که چه بشود؟ آیا نوشتن تو را فراتر از خود می‌برد؟ اصلن چرا می‌نویسی؟ فکر می‌کنی نوشتن می‌تواند روحت را ارضا کند؟ شاید اشتباه فکر می‌کنی. تو باید بدون اینکه بنویسی و در سکوت به درون خود بروی. باید بروی و بیرون نیایی. باید بروی و کم نیاوری. فقط برو و مسیری که پیش رویت هست را بپیما. پیمودن این راه به تو می‌فهماند کیستی و در پی چیستی؟ می‌خواهم کمکت کنم که این همه بیهوده ننویسی. خودت را پیدا کنی و هیچگاه گم نشوی.

گم شدن یعنی تو هنوز خود را پیدا نکردی. هنوز از خودت بیرون نیامدی. یا اصلن از بیرون به خودت نگاه کردی و دلت خواست همیشه برنده‌ی بازی باشی. ببین چقدر حالت عوض می‌شود.

هنوز داری به رانندگی فردا فکر می‌کنی؟ هنوز خودت را آزرده می‌کنی که اگر قبول نشوم چه؟ اگر با این ماشین تمرین کردم و الان با آن راحت نباشم چه؟ ولش کن این حرف‌ها را. کار خودت را بکن. بدان که همه‌ی ما آدم‌ها روزی خودمان را شرحه شرحه کردیم و خواستیم کاری کنیم که همیشه اولین نفر باشیم. همیشه خودمان را برتر بدانیم. انتظارمان بیشتر شد از خودمان. زمانی که جزو اولین‌ها نشدیم غمگین شدیم. قلبمان فشرده شد. و حس کردیم دیگر نمی‌توان ادامه داد.

حس بد چسبنده

آدم از خودش باز می‌ماند. آدم آدم است با یک آه و دم. مدام آه می‌کشد و سپس دوباره دمی به درون. ببین تو هیچگاه فکر نکن که اگر اول نبودی پس به اندازه‌ی کافی خوب نیستی. اگر می‌خواهی این حس بد چسبنده را از تنت بیرون بکشی بایست و از خودت بپرس: چرا دچار اضطراب می‌شوی؟

مگر قرار است اتفاق بدی بیفتند. چرا قبل از اتفاق، آن را طبق تجربیات گذشته‌ات در نظر می‌گیری. مگر همه‌ی روزها یکسان بود که این بار باشد؟ تو تمرین کردی و الان خیلی مهارتت بیشتر شد. دیگر نگرانی برای چه؟ استرس برای کسانی‌ست که بدون پیش زمینه قرار است حرکتی بزنند. فکر کن کسی که دو کیلومتر ندویده بخواهد بیست کیلومتر بدود؟ آیا این قابل قبول است؟

نه قطعن نیست پس به خودت ایمان داشته باش و رها باش. خدا خودش همه چیز را درست می‌کند البته که تو هم باید برای خودت چیزهای خوب را متصور شوی و به سویش قدم برداری. می‌دانی چه می‌گویم؟ زندگی و همه‌ی اتفاقاتی همینگونه پیش می‌رود. البته هیچ کدامشان شبیه هم نیستند. گاهی از جایی که فکر نمی‌کنی به چیزی که می‌خواهی می‌رسی و این قطعن شگفت‌زده‌ات می‌کند. پس بایست و بیندیش و البته گاهی شکرگزار باش و رد شو. تو توانایی هر کاری را داری پس به قدرت خودت ایمان داشته باش. تو در کنار خدا هیچ نیستی بلکه کامل کاملی. پر از انرژی خوب و مثبت که دنیا را تکان می‌دهد.

وقتی سر و کله‌ی قاضی درون پیدا می‌شود

حالا به افکارت بخند و بگو دوباره سر و کله‌ات پیدا شد؟ خب باشه ادامه بده. من که می‌دانم هیچکدامتان حقیقت ندارید و تنها ساخته و پرداخته ذهن من هستید. و من دچار خطای شناختی شدم. من که پیشگو نیستم که ذهنم چیزی که اتفاق نیفتاده را مدام برایم پیشگویی ‌کند. پس واقعیتی در کار نیست و قطعن قرار است اتفاقات مثبتی رقم بخورد که از چشم ما به دور است. می‌دانم همه چیز طبق یک مسیر مشخص چیده شده و من در جای درستی ایستاده‌ام. فقط باید حواسم را جمع کنم تا ذهنم با این اشتباهات گولم نزند تا بتوانم بهتر ادامه دهم.

به قاضی می‌گویم خب تو هستی می‌پذیرم اما بگذار حرف‌هایت را دروغی ببینم و از کنارش بگذرم. فقط خودم می‌دانم چقدر همه چیز خوب است. تو هیچ چیز نمی‌دانی.

باشه می‌خواهی بجنگی؟ با کی؟ با من؟ من که برای صلح آمده‌ام. اینجا جای جنگ نیست بلکه برای صلح و آرامش است. برای حس و حال خوب است. هیچکس در این دنیا نیست خودت هستی و خودت و صداهایی که می‌شنوی همه خود تو هستند که دارند به تو چیزی را می‌فهمانند تا بیشتر و بهتر رشد کنی. تا ببینی که از بیرون چگونه دیده می‌شوی تا انقدر گاهی خودت را دست کم نگیری و موثر بودنت را در جهان هستی ببینی. تو ذره‌ای از این جهانی اما هزاری ارزش داری. پس چراغ‌هایت را بار دیگر روشن کن.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *