میخواستی بنویسی
میخواستی بلند بلند بنویسی
کلمات را هجی کنی
از جایت بلند شوی
نگران باشی
نگران اینکه کی قرار است به نوک قلهی نوشتن برسی
یک روز هنگام کتاب خواندن ایستادی
از خودت پرسیدی چرا دارم میخوانم
چرا برای خواندن این همه ذوق دارم
از درون کسی پاسخ داد
از این کار لذت میبری
حس میکنی تو را از زمین جدا میکند
حس میکنی میروی به دنیای دیگر
دنیایی که در دل کتاب جریان دارد
مدتهایت که این را کمتر تجربه کردی
مدتهاست که راهی دیگر را در پیش گرفتی
خواستی بیشتر کتاب بخوانی
اما بعد از نیم ساعت خسته شدی
این چه عشقی بود
شاید کتابی اشتباهی را انتخاب کردی
شاید خودت را عقب انداختی
عادت اشتباهت را کنار نگذاشتی
اصرار ورزیدی به اینکه
هر کتابی که شروع کردی تا ته آن بخوانی
حتا اگر چندان کاربردی نبود
حتا اگر خیلی باب دلت نبود
فکر میکردی اگر نصفه رهایش کنی
یک بار سنگینی روی دوشت هست
که با اتمام آن بر زمین گذاشته میشود
اشتباه فکر میکردی
چطور باید از آن رها شد
از آن عادتی که سالها با توست
سالها به وجودت لگد میزند
شاید این اولین بار نیست
آخرین بار هم نیست
تو فقط باید حواست را جمع کنی
از تمام لحظات عمرت به خوبی استفاده کن
زمانت را از دست نده
کاری را انجام بده که به نفعات باشد
کتابی را بخوان که به تو دیدی وسیعتر بدهد
دور خودت بچرخ و به خودت بگو تو بینظیری
همیشه این ذهن ماست که موجب آزارمان میشود
چقدر دلتنگم برای روزهای کودکی
برای روزهایی که ذهنم این همه آزارم نمیداد
پیچیدگی ذهن بسیار است
آدم گاهی در آن هزارتو گم میشود
کافیست لحظهای بایستی
چند نفس عمیق بکش
چشمانت را ببند
آرام باش و به هیچ چیز فکر نکن
قرار است چه کار کنی؟
از خودت سوالات درست بپرس
درخواستهای درست بده
تا اجابت شود
فریاد نزن، خشمگین نشو
احساست را کنترل کن
آدمها گاهی به هم رحم نمیکنند
دلت را میشکانند همچون بلوری که خرد میشود
یک بار عقب بایست و به آنچه میگویی فکر کن
گاهی فقط بایست و سکوت کن
نه غمگین شو و نه شاد
نگاه کن که زمانات چطور دارد میگذرد
سپس با خودت و با دیگران طور دیگری رفتار کن
حالت خوب میشود
باور کن
اگر درونت را خلوت کنی
همه چیز خوب میشود
فقط کافیست خودت را دست کن نگیری
آزاد و رها باشی
غم به دلت راه ندهی
خدا را بار دیگر در دلت روشن کنی
بیشتر از هر وقتی
درست همان لحظه قلبت از آن روشنی مثل قبل میتپد
یعنی خدا آنجاست
و تو خواستی که بیشتر نزدیکش شودی
تو خواستی حضورش را عمیقتر حس کنی
همه چیز دنیا با توست
میخواهی برندهی این بازی باشی یا بازنده
اگر وسواس برنده شدن تو را بیمار کرده بایست
بگو من هر طور که پیش بروم به نفعم است
بگو همه چیز با من در جریان است
زندگی، عشق، دوستی، پیمان، جزئیات، شادیها و راهها
4 پاسخ
متنی که نوشتی سبک قشنگی داشت که به دلم نشست😍❤️
و واقعا اذیت کردنها و پیچیدگیهای ذهن در بزرگسالی رو خیلی درک کردم!!!
ممنونم ملیکای عزیزم❤
به به. زهرا خانوم چه کرده؟ همه رو دیوونه کرده. با خوندن نوشتهی تو یاد این جمله از لوئیزا هی افتادم:
« نقطهی اقتدار شما در همین لحظه حال است؛ و همین لحظهی حال ، تجربههای فردا و هفتهها و ماهها و سالهای آیندهی شما را میآفریند.»
قربونت برم یولداش جونم. چه جملهی خوب و قشنگی.