در این پست میخواهم با واژهی «کافی» خلوت کنم.
اول از همه با آن کلمه جمله میسازیم تا حضورش در جملات مختلف را ببینیم.
- ما آدمها کامل نیستیم اما میتوانیم کافی باشیم.
- کافی بودن یعنی تمام تلاشت را بکنی تا بتوانی کاری که نیاز است را انجام بدهی.
- چرا گاهی حس میکنیم برای خودمان کافی نیستیم؟
- حتا اگر شبانه روز برای رسیدن به اهدافت تلاش کنی باز هم کسانی هستند که بگویند به اندازهی کافی زمان نگذاشتی.
- میخواستم در تمام زمینهها برایش کافی باشم در حالی که او چای دوست داشت.
- اگر کامل نبودی عیبی ندارد، مهم این است کافی باشی.
-
آیا خداوند برایتان کافی نیست که به غیر او پناه میبرید؟
- برای سفری ده روزه وسایل کافی برنداشته بودم برای همین مجبور شدم زودتر برگردم.
- یاد کتابی به نام مادر کافی افتادم که معرفیاش را در صفحات مختلفی دیده بود.
- کودک اگر محبت کافی از خانوادهاش دریافت نکند، در بزرگسالی برای اینکه کمبود محبتش را جبران کند به غریبهها پناه میبرد.
- خودکارم جوهر کافی برای نوشتن داستانی که به ذهنم رسیده بود، نداشت.
- اگر تمام قلمها و کاغذهای جهان هم جمع شوند برای نوشتن پاداش کسی که به خلق خدا خدمت میکند کافی نیست.
- کافیست که یک محصول ویژگیهای کیفیت، زیبایی و قیمت خوب را داشته باشد، در این صورت مشکلی بابت فروش آن نخواهیم داشت.
- اگر بیش از قدر کفایت کسی را بزرگ کنی، روزی تو را کوچک میکند تا خودش جایت را بگیرد.
- همین که هر روز قدم به قدم پیش میروی و تمرین میکنی کافیست.
- در آسانسور گیر کرده بودیم و هوای کافی برای تنفس نبود.
- مغزم شبیه کیفیست که فضای کافی برای ریختن اطلاعات مختلف را دارد.
- کلافه میشوم از اینکه نمیتوانم به میزان کافی جا برای کلم، کاهو، کره، کروسان، کیوی، کنجد، کباب، کوفته، کدو و … در یخچالم پیدا کنم. (میدانم سالادی از کلمات شده، فقط میخواستم از کلماتی که با کاف شروع میشوند استفاده کنم.)
- همیشه میگفت تو کافی هستی برای تمام عمرم؛ رفت و حس کردم برایش آبجوشی بیش نبودم. کاش قبل از رفتنش، او را میسوزاندم.
- وقتی برای کسی بیش از اندازه باشی انتظارش از تو بالا میرود و دیگر حتا اگر کافی باشی هم گلهها از سر و رویش روان میشوند.
چرا من کامل نیستم؟
شاید برای شما هم این سوال پیش آمده باشد که چرا من کامل نیستم؟
هیچ کدام از ما آدمها کامل نیستیم و همگی نقصهایی در وجودمان داریم که نیاز است سالها بنشینیم تا بتوانیم تک تک نقصها را برطرف کنیم. وقتی خودمان کامل نیستیم پس نباید در ذهنمان انتظارات واهی داشته باشیم و کسی را بخواهیم که تمام صفات خوب دنیا را داشته باشد.
همین که برخی صفات را داشته باشد و برای بدست آوردن صفات پسندیدهی دیگر تلاش کند کافیست. اینجاست که باری از روی ذهنمان برداشته میشود و مدام خودمان را سرزنش نمیکنیم که چرا نتوانستم فلان کار را به بهترین نحو انجام دهم.
همین که بتوانیم برای خود و نزدیکانمان از هر جهت کافی باشیم یعنی موفق بودهایم.
یک مادر هیچوقت کامل نیست پس نباید از او انتظار داشته باشیم که برای فرزندش وقت زیادی بگذارد.
راستش نمیدانم چرا این واژه را انتخاب کردم. نوشتن دربارهاش برایم خیلی سخت است. بعضی واژهها خودشان آدم را میبرند اما این اصلن اینطور نبود. دارم زور میزنم تا هر چه در پستوی ذهنم هست را بیرون بکشم و این واژه را به واژگان دیگر وصل کنم.
کافی بودن یعنی
من کامل نیستم
عشقم را به اندازه به تو ابراز میکنم
دیگر خودم را سرزنش نمیکنم
رضایت از خود
آسایش خیال
کافی بودن یعنی پرواز فکر
کافی بودن یعنی فرشتهی کمال
تمرین نوشتن با کلمات
کافی، کلاف، کلافه، کافه، کنافه، کنفی، کوفی، کثیفی، کیف، دافی
سیمهای ذهنم شبیه کلاف بزرگی بهم گره خورده بود. از خانه بیرون زدم و به سمت کافهای رفتم.
به محض اینکه نشستم یک کنافه و کافی سفارش دادم. دفترچهام را از کیف بیرون کشیدم و شروع به نوشتن کردم. انگار دیگر صداهای اطرافم را نمیشنیدم و چنان غرق نوشتن شده بودم که حتا زمانی که سفارشهایم را آوردند متوجه نشدم. به نوشتههایم نگاهی انداختم انگار شبیه خط کوفی نوشته بودم.
سرم را که بلند کردم دافی مقابلم نشسته بود و داشت کافیام را مینوشید. حیرتزده به او نگریستم و چشمانم را باز و بسته کردم. گفتم شاید دارم اشتباه میبینم. یک بلوز کنفی به تن داشت و روی تمام انگشتانش تتو کرده بود. نمیدانم چه لزومی داشت که همهی تتو ها شبیه شیر بودند به جز یکی که ماری بود که حتا نیشش هم نمایان بود. با نگاه کثیفش به من زل زده بود و سپس با خندهی نفرت انگیزی گفت: خب براندازم کردی؟ حله؟ نتوانستم خودم را کنترل کنم و فریاد زنان گفتم: جمع کن برو بابا. چرا فکر کردی من باید گول تو رو بخورم؟ کجای من اینو نشون میده؟
عشوهای آمد و سپس با قری در اندامش گفت: چشمای خوشگلت.
کلافهتر از پیش شده بودم. گارسون را صدا زدم و گفتم: میشه این خانم مزاحم رو بندازید بیرون؟
پسر جوان گفت: من که از پسش برنمیام.
از جایم بلند شدم و گفتم من که چیزی نخوردم همه رو این مزاحم خورده خودشم حساب کنه. سپس از آنجا بیرون زدم. آنقدر دویدم که دیگر نفسی برایم باقی نمانده بود. به پشت سرم نگاه کردم اثری از آن زن داف نبود. همینطور که ایستاده بودم و نفس نفس میزدم چیزی شبیه به ستارهای دنبالهدار از ذهنم گذشت، زیر لب گفتم: اتفاق امروز میتونه یه ایدهی خوب برای داستانم باشه.
آخرین دیدگاهها