نمیدانم این چه مرضیست که ذهن دچارش میشود. مرض نمیدانم، نمیتوانم، نمیشود.
هر بار باید هفده بار مثبتش را بگویی تا اثرش از بین برود.
میدانم، میتوانم، میشود.
میدانم، میتوانم، میشود.
گاهی کلافه میشوم چنان که عمیقن دلم میخواهد دکمهای داشته باشد تا بتوانم برای ساعتی خاموشش کنم اما حیف که ندارد.
با خودم فکر میکنم نظرت چیه یک دکمهی فرضی برایش بگذاریم. روی شقیقهی سمت راست باشد خوب است. هر وقت داشت منفی میزد سریع روی دکمه بزنیم و سکوت همه جا را فرا گیرد.
اینگونه کنترل ذهنمان دست خودمان میافتد و سریع میتوانیم به او ایست بدهیم که جرئت نکند تا ته نخ افکار منفی را بگیرد و بالا برود. تصویر نخی توی ذهنم آمد که ابتدایش را با یک فندک روشن کردهاند و به ثانیه نرسیده آتش تا تهش رفته است. دقیقن افکار منفی هم همینگونه میروند و میسوزانند.
حس میکنی از درون دچار سوختگی عمیقی شدی. به روی خودت نمیآوری و میخواهی فرار کنی اما آنها با سرعت بیشتری به سمتت میآیند و نخی که همچنان میرود و بیانتهاست. یک جایی این نخ را قیچی کن تا ادامه پیدا نکند. میزبان افکار منفی که باشی تمام روزهایت در نبرد، حسرت، خستگی و آشفتگی میگذرد.
اما تو به انرژی و شادی مضاعف نیاز داری تا نخ شادی با جرقهای روشن شود و خاموش نماند. میدانی گاهی لذتهای زندگی برایمان آرزو میشوند حتا آن لذتهای کوچک. زمانی که این لذتها را از خودمان دریغ میکنیم درونمان تاریک میشود. هیچ ذوقی روشن نیست. انگار برق تمام شهر رفته است. درون ما هم یک شهر که نه، یک کشور است، یک جهان پهناور و جذاب است. فقط باید آن را کشف کرد.
از خودم میپرسم چه چیزهایی خوشحالت میکند. از چه چیزهایی خوشت میآید و ذوق و شوقی را در درونت به پرواز در میآورد؟
و صدایی از درون منعکس میشود: از دوستی، از عشق، از مهارتهای جدید و تجربیات تازه و از تمام چیزهایی که قلبم را به تپش بیندازد. تپشهای عاشقانه و سرخوشانه.
نخ شادی و عشق
راستش دلم مهمانی میخواهد نه از آن مهمانیها که تصورش میکنی بلکه مهمانی به قلبهای عاشق، به جایی که نخِ شادی بیشتر از نخ افکار منفی با جرقههای زیاد به بالا صعود میکنند.
قلبهایی که فقط مهربانی و لطافت دارند. جایی که میتوانی راحت در آن بنشینی و لذت ببری. جز سفیدی و شفافیت چیز دیگری نیست. آیا در این عصر همچین آدمهایی پیدا میشوند؟
کسانی که دروغ، تهمت و قضاوت را چنان رانده باشند که کلمهای ازشان هم دیده نشود.
بعد از خودت میپرسی چرا خودت یکی از آنها نباشی؟
زمانی که خودت را به آنچه میخواهی تبدیل کنی آدمهایی را به سمتت جذب میکنی که اینگونه هستند. بله به همین سادگی. خودت را بساز، جهانت ساخته میشود.
آنچه آموختی در اختیار بقیه قرار بده تا بقیه هم به این درک و آگاهی برسند. درخشش ستارگان را درونت ببین تا ایمان بیاوری. درست وسط قلبت ستارهای درخشان هست که باید کاری کنی تا روشن شود. زمانی که خودت را دوست داشته باشی و به خودت عشق بدهی آن ستاره آرام آرام جان میگیرد و درخششش آغاز میشود.
آخرین دیدگاهها