میگفت: هیچ چیز جای خاطرات ناب کودکی را نمیگیرد. گذشته خیلی قشنگتر بود.
داشتم فکر میکردم کودکی چه داشت که انقدر با یادآوری خاطراتش لبخند روی لبمان مینشیند.
اینکه دغدغههایمان فقط داشتن چیزهای کوچک بود البته برای آن زمان داشتنش خیلی بزرگ به نظر میرسید اما الان که خیلی سال گذشت دیگر آن خواستهها و گریه کردن برایشان ما را به خنده میاندازد. همانطور که امروز این خواستهها موجب خنده میشود پس در آینده خواستههای امروزمان هم خندهدار به نظر میرسد. میدانی چه میخواهم بگویم؟ نگرانیهای الانت را روی زمین بگذار و روزهایی که گذراندی نیم نگاهی بینداز. چه روزهایی بودند؟ شاید همان سختیها تا قبل اینکه اتفاق بیفتند برایمان غیرقابل تحمل بودند اما زمانی که در مسیر زندگیمان با آن مواجه شدیم فهمیدیم نه قرار نیست با آن بمیریم بلکه آنقدر تحملش را داشتیم که بهمان داده شده تا از این طریق رشد کنیم.
سفر به دنیا برای تعالی روح
اگر روزی حس کردی اتفاقی کشنده برایت افتاده، بایست و به خودت در آینه نگاه کن و از خودت بپرس من انقدر قوی بودم و نمیدانستم؟ بله تو حتا قویتر هم هستی فقط هنوز خودت را نشناختی.
روحت در حال رشد و تعالیست برای همین به دنیا سفر کرده است. سفر رفتن لذتبخش است مگر نه؟ آیا تو داری از این سفر لذت میبری یا مدام داری غر میزنی که چرا فلان اتفاق افتاد؟ این چه زندگیه که دارم.
از خود سوالات درست بپرس تا جوابهای درستی دریافت کنی.
من کی هستم؟ به این فکر کن تو الان چه کسی هستی سپس به آن شخصیتی که دلت میخواهد تبدیل شوی فکر کن و خودت را در آن تصویر ببین. به تخیلاتت پر و بال بده تا روحت در آسمان آن باور ناب پرواز کند. آنوقت بسیار مشعوف خواهی شد چنان که ذره ذره وجودت آن تصویر را طلب میکند. شاید آنقدر باور محدودکننده برایمان ساختند که ناگهان بال پروازمان میشکند یا خسته میشود و روی درخت خشکیده محدودیتهایمان مینشینیم و به دوردستها مینگریم. با غمی که در چشمانمان نهفته است میگویم: هعییی حالا کی گفته تو قراره به اونجا برسی. زهی خیال باطل.
باید خودمان را از این افکار و باورها برهانیم و به خودمان خوراک خوب بدهیم. باورهای مثبت را مدام بنویسیم و به خودمان یادآوری کنیم تا در ذهنمان نهادینه شود و نورونهای عصبی مربوط به عادتهایمان شکل بگیرند.
همهی ما شبیه یکدیگریم فقط ظاهرمان متفاوت است. همین الان به خودت درون آینه نگاه کن و بگو: من اشرف مخلوقاتم و توانایی انجام هر کاری را دارم.
نبرد من با من
در طی این سالها بارها خودم را در باتلاق باورهای منفی دیدم که داشتم غرق میشدم. هر بار ذرهای خودم را بالا میکشیدم تا خفه نشوم اما گل و لای چنان به پایم چسبیده بودند که نمیتوانستم کاری بکنم اما چارهی کار ماندن نبود. نیاز به اندکی فشار داشتم تا بالاخره پاهایم آزاد شود.
تصمیم گرفتم روی خودم کار کنم. راحت نبود و راحت نیست و این بخاطر پیچیدگی ذهنمان است. بخاطر این است که ما انسانها میل به تنبلی داریم و دلمان نمیخواهد دچار سختی شویم.
هر روز میبینم دارم از خودم فرار میکنم. از خودم میپرسم زهرا کجا داری میری؟ از همه فرار کنی از من یکی نمیتونی. بایست و درستش کن حتا اگه اشتباه کردی. همین الانم با کلی مقاومت دارم اینا رو مینویسم چون همچنان توی نبرد من با من هستم البته الان خیلی از شدتش کم شده.
ما همیشه با خود درونیمان دچار بحث و درگیری میشویم نه با آدمهای بیرون. زمانی که درونمان آشوب باشد در دنیای بیرون هم بیشتر بهمان فشار وارد میشود.
جایی از کتاب «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» ها میگوید:بعضی اوقات اوضاع تغییر میکند و مثل اول نمیماند، به نظر میآید این یکی از آن مواقع است. هِم، زندگی این است، زندگی حرکت میکند و ما هم باید حرکت کنیم. و روی دیوار مینویسد: اگر تغییر نکنی، از بین میروی.
این کتاب چهار شخصیت دارد و هر کدام از شخصیتها نگرشی متفاوت دارند که در شرایط یکسان واکنشهای مختلفی از خود نشان میدهند. این داستان میتواند بهمان کمک کند تا متوجه شویم کجا ایستادیم و چه جاهایی نیاز بود تغییر کنیم و نکردیم و نیاز است همین حالا دست به کار شویم.
2 پاسخ
عالی بود❤️۵دقیقه یادگیری و یک عمر بکار گیری نیازه
مچکرم عزیزم. بله دقیقن.