تا به حال از خودت پرسیدی که چرا از انجام کاری لذت میبرم یا چرا فلان کار حس خوبی به من میدهد؟ اینکه صرفن بگوییم این کار به من حس خوبی میدهد کافی نیست باید بدانیم که واقعن با چه دلیلی سراغ کاری میرویم. مثلن اگر میگویی کتاب میخوانم چون لذتبخش است باید ببینی با چه هدفی مطالعه میکنی. صرفن برای سرگرمی یا اینکه میخواهی اطلاعاتت هم بیشتر شود.
شب که از راه میرسد از خودت میپرسی خب امروز چه حرفهایی برای گفتن داری؟ بعد که مینشینی بنویسی انگار چیزی به ذهنت نمیرسد که جذاب باشد. گویا در طول روز هیچ کاری انجام ندادی در حالی که تجربیات خوبی هم از دل همان کارها میتوان بیرون کشید.
و همین کمالگرایی مزخرف باعث میشود بیهوده زمانت را تلف کنی و بیماری بهتر انجام دادن را داشته باشی. آنوقت نه یادداشتی مینویسی نه چیزی منتشر میکنی. یا اینکه مینویسی و منتشر نمیکنی. شب که از راه میرسد هم چنان خسته و کوفته میشوی که خواب چشمانت را با خود کشان کشان میبرد و حتا نمیگذارد از تجربیات روزت اندکی بنویسی.
کنترل خواستهها
امروز متوجه شدم نه گفتن به برخی درخواستهایمان یعنی قویتر شدن در کنترل خواستهها و احساساتی که شاید قبلن کمتر کنترل میشدند. مثلن امروز که رفته بودم کتابفروشی خیلی از کتابها را برداشتم و ورق زدم بعضیها که در لیستم بودند را دلم میخواست بخرم اما هر کدام را که برمیداشتم کودک درونم خوشحال میشد اما آن من بالغ میگفت نه همه رو نیاز نیست الان بگیری، دو تا گرفتی خوبه. به نظرم این دو باید همیشه کنار هم باشند تا یک بالانس خوبی شکل بگیرد وگرنه همه چیز بهم میریزد و جنگی میانشان میافتد. کودک فریاد میزند و هر چه خواست باید برایش بخری یا بالغ چنان سختگیری میکند که شوقی باقی نمیگذارد.
امروز متوجه شدم اگر تو باید جایی درسی بگیری به هر صورتی که هست در آن موقعیت قرار میگیری. امروز جلسهای داشتیم که قبل از رفتن به آنجا از خودم اول پرسیدم آیا من باید آنجا حاضر باشم و چون خسته بودم میخواستم بگویم من نمیآیم اما زمانی که پرسیدم متوجه شدم بله حضور من لازم است. بعد متوجه شدم من باید در آن جلسه بودم و صحبتهایی که شنیدم برایم یک درس مهم بود و خیلی چیزها به من یادآوری شد.
آدمها چارهای ندارند جز خودشان
چارهها را همراهشان این سو و آن سو میبرند
اما زمانی که کارد به استخوان رسید
چارهها را رو میکنند
وای چقدر خوابم میآید. انگار دارم بیهوش میشوم اما دلم نمیخواهد امشب هم برای سایت پست جدید نگذارم و بخوابم. چقدر یافتن موضوع آسان است کافیست بیشتر به اطرافمان دقت کنیم.
معلوم نیست چند غلط املایی دارم. مدام چشمم بسته میشود و ناگهان یک کلمه دیگر روی صفحه مینشیند. مثلن تازه نوشته بودم تقلب. انگار چیزی در ناخودآگاهم بود که در خواب و بیداری نوشتم.
اما دارم به این فکر میکنم که این نوشته چقدر مفید است؟ اصلن اگر مفید هم نبود حداقل این را به خودم ثابت کردم که میتوانم و میشود. در حالی که دارم از خواب بیهوش میشوم مینوشتم.
ردپای خواستههایمان را تنها خودمان میبینیم که چگونه از سقف رویاهایمان دارند بالا میروند.
شعر شب
شب را فراموش میکنم، امشب
چراغ ها را خاموش میکنم
در خودم غرق میشوم
به ترانه گوش میکنم
آسمان، ماه، ستاره نزدیکاند
وقتی دلم برای خودم تنگ میشود
تاریکی را نمی فهمم، میخواهم به روشنی برگردم
روسری پوش میشوم امشب
ماه تا مرا میبیند
قند در دلش آب میشود
من میخواهم زندگی را در لیوان ماه بنوشم
او رفت و من ماندم
ماه دیگر رخ نمایان نکرد
حوادث را دیگر نمیپذیرم
میخواهم امنیت را با تمام تنم بغل کنم
آرامش واژهای پرسکوت است
دلم میخواهد در آغوش گرمم بفشارمش
واژهای که هیچوقت برایم تکراری نمیشود
بار دیگر زیر لب آرامش را زمزمه میکنم
خستگی ام در نمیرود
یک پاسخ
این مطالبی رو که بهش اشاره کرده بودین منم تجربه کردم و مرتب هم باهاش درگیرم