ترس‌هایی که موجب تعلل می‌شوند

چرا در انجام کارها تعلل می‌کنی؟ این سوالی‌ست که ذهنم را درگیر کرده است و من و او در حال کشتی گرفتن هستیم.

تعلل، مجموعه عللی‌ست که ما را از مقصدی که همیشه آرزویش را داریم دور می‌کند و مدام آن را عقب می‌اندازد. چه دلیلی دارد که مدام از انجام کاری بترسیم و روزها و سال‌ها ورد ذهنمان باشد اما زمانی که در وضعیت انجامش قرار می‌گیریم چیزهایی ما را دور سازد.

چرا نمی‌پری؟

-چرا هنوز ایستادی؟ بپر دیگه.

-من نمی‌تونم خیلی فاصله‌اش زیاده. تو چجوری رد شدی؟

-خیلی راحت از روش پریدم و تونستم رد شم. چیزی نیست تو هم می‌تونی.

-عجب گیری کردم.

-اتفاقن خوبه گیر کردی. انجامش بده چون رشدت توی سرعته. وقتی یه چیزی توی ذهنت مثل خوره داره اذیتت می‌کنه سعی کن سریع انجامش بدی تا از دستش خلاص شی. هر چی بیشتر بهش فکر کنی ذهنت بزرگ و بزرگ‌ترش می‌کنه. اونوقت به جای اینکه امیدوارتر شی ناامید میشی و این خیلی آزاردهنده‌ست.

-سریع نمیشه انجامش داد باید در موردش فکر کرد.

-من میگم نیازه توی بعضی کارا سرعتت رو زیاد کنی چون موفقیت توی سرعته. زمانی که نیاز پیدا کردی توی کارت مهارت متفاوتی رو یاد بگیری زود دست به کار شو. میدونی که تعلل فقط وقتتو تلف می‌کنه. دلم می‌خواد انقدر خفن شی که نگو.

-ذهن باید مثل خونه یه در و قفل داشت که هر وقت خسته شدی ازش بزنی بیرون و بذاری توی حال خودش باشه.

-نه دیگه اونوقت هیچ تغییری توش اتفاق نمیفته چون هر زمان خواست خودشو بیشتر بروز بده ما درشو بستیم و رفتیم. در حالی که نیاز داشت باشیم و بهش کمک کنیم تا بازسازی شه.

-من توی زندان ذهنم اسیر شدم.

-زمانی می‌تونی موفق شی که تمرین کنی و یسری عادت‌های مثبت درست رو یکی یکی جایگزین اون عادت‌های قبل کنی. اما تعلل هرگز. وقتی فکر می‌کنی اسیری یعنی اسارت رو برای خودت استخدام کردی. پس نذار ذهنت باور کنه تو اسیر و زندانی عادات و افکارت هستی بلکه بذار بگن یه ذهن بسپار بهش و در قابل یه ذهن پاکیزه دریافت کن.

-قبول دارم حرفاتو و یه خاطره از خودم دارم که میخوام بخونیش. یه روز پر کار داشتیم خیلی خسته شدیم دیگه نای ادامه دادن ندارم چون چشام دارن بسته میشن.

خاطره‌ی دو روز پیش من

با خانواده به کوه رفته بودیم. با خواهرم می‌خواستیم برویم در همان نزدیکی عکاسی کنیم. بعد از ورود به آن ناحیه با یک جوی آب مواجه شدیم که عرضش زیاد بود و دور و اطرافش هم صاف نبود و هر آن امکان داشت لیز بخوری.

خواهرم قبل از اینکه من برسم، از آنجا رد شده بود و من مستاصل آن سوی جوی ایستاده بودم. و ترس‌ها داشتند خودنمایی می‌کردند. چیز خاصی نبود. یک پریدن ساده بود اما ذهنم چنان بزرگش کرده بود که گویا دره‌ای قرار داشت که اگر موفق به پرش از رویش نمی‌شدم می‌مردم.

از ترس خنده‌ام می‌گرفت.  یک راه دیگری هم بود اما آنجا هم چندان فرقی نداشت. من باید از آن مسیر می‌گذشتم تا از شکوفه‌های سفید و صورتی ملیح درخت به، از کیک، و از درخت پرشکوفه‌ی درختی دیگر عکاسی کنم. چند دقیقه شد بالاخره انجامش دادم و آن لحظه ذهنم خالی شده بود که این اتفاق افتاد. این جمله در ذهنم نقش بست که تو می‌تونی انجامش بدی، دیدی تونستی.

***

برای دقایقی عکاسی کردم و لذت بردم. اما دوباره باید از همان جوی رد می‌شدم و عذابی دیگر سراغم آمد و گفتم: اووف انگار مجبورم انجامش بدم. اما بعد می‌گفتم این قراره بهم یه درس بزرگی بده.

این بار خواهرم با دوربین از من فیلم گرفت. پنج دقیقه همینطور بیهوده نگاه می‌کردم که چطور می‌شود پرید ولی اقدامی صورت نمی‌گرفت. خواهرم مدام می‌گفت راحته ، سخت نیست، بپر بیا.

بالاخره با کلنجارهای ذهنم مبارزه کردم و چند بار می‌خواستم بروم از راهی دیگر عبور کنم اما دلم می‌خواست پیروز باشم و زمانی که انجامش دادم به خودم افتخار کردم. هر چند شاید به دید بقیه این چیز بزرگی نباشد اما برای من بزرگ بود چون ترسم موجب تعلل زیاد شده بود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *